"جام، خاکستر و
گوشت"
بوتیمار:
جام کیخسرو است خاطر من *
راهرو فشارم میداد، سخت، میخواست بخوردم، کش
آمدن صدای پاهام روی تاریکی... قدم تند کردن فایده نکرد، دویدن تا گوشهای پیدا
کردن، کنار پنجره پشت کنجی در فاصلهی کمد و زاویهی دیوار، نشستن، زار خاموش زدن.
کسی از بچهها، شاگردهام، ندیده باشد، کاش. فکرش، که دیده باشد، یکباره، هجوم
آورد، ول نکرد، نه گریه نه که دیده باشد. کسی نبود. همه رفته بودند. مدرسه خالی.
حیاط خالی. کلاس خالی. نباید کسی... نه نمانده و رها کردن و راهرو... راهرو. کاجهای
بلند لخت. کلاغی که روی سرم بریند، رید که هی موهایم را کندم. رفتم توی اتاق معلمها،
حمام داشت، حمام نه، دوش داشت دستشویی، در نیاوردن لباس، باز کردن آب، نشستن، خیس
خوردن، موهایم را، دستهدسته آمد توی دستم، کندن. بوی کلاغ. به چه خورده باشد فکر
کردم. دستم لرزیدن، که بالا آوردنِ مو قاطیی شاش کلاغ، ریدمان کلاغ، نمیدانم چیی
کلاغ، بی هوا لیسیدن، مزه کردن، که فهمیدنِ چه خورده، این چه لزج و بو، سفید و
رگدار، مالیدم صورتم و فشار کف دست روی چشمهام؛ انگشت پیشانی، شقیقه، لب. دلم
مادرم میخواست. دلم پدرم میخواست. چیزی که میخواست، به این پسر بگویم عیب
ندارد، بغل کردناش. به جاش آقای قرمساق، ناظم، سیلی زد. سفت. کبود شد. چشمش پرید،
سفید شد. بچه. دوازده ساله. سیزده ساله. بیشرف، کثافت... ک... توی فکر گفتن، پیش نرفتن
جلو گرفتن که نزند. نگاه کردنِ افتادن زمین بچه، یک چیزی افتاد توم، سنگین، روم.
له شدم. دویدم از آنجا. بیرون، توی رختکن، عق زدم. نه آن روز که، نبود آن روز که،
راهرو آن روز نخوردم. راهرو یک روز دیگر، هر روز. توی جلسه، با مدیر قرمساق،
اجماع، سگ توی اجماع، توی خود اجماع، سگ بشاشد؛ - بزند سیلی بچه را. چرا.
نفهمیدم. نمیدانستم. به من نمیگفتند. چون تازه بودم، حالیم نبود، لابد، نمیگفتند.
بعد هم دیگر نباید میرفتم، رفتم باز. باید میرفتم میگفتم دیگر نمیآیم. به پدر
بچه گفتهاند، به مادرش گفتهاند، اطلاع دادهاند، آنها پذیرفتهاند! سگ توی ارواح
آبای پدر و مادرش... چرا؟ شاید بود، کسی بود، همان بچه مگر، دیده بود رفتن آنجا کز
کردن، گریه، توی خودم... بود. رفتم توی اتاق معلمها... رفتم توی حیاط... رفتم
سیگار کشیدن روی تنهی درخت خاموش کردن، بوسیدن بعد جای سوختهی روی تن درخت را و همانطور
خیس زدم بیرون مدرسه که دیگر برنگردم.
پسر که دیده بود- م برایم نوشت، خواندم یاد
روزهای خودم افتادم. بدتر شد.
برگشتم.
دلم نیامد.
قرمساق چیزی هم نگفت. اگر میگفت میزدن توی
صورتش مشت. نگفت اصلن دو هفته کجا بودم. نرفته بودم. میگفت، میزدنِ مشت. اینطور
ابرو کشیده بودم به زدن. اگر عرضه داشتم زده بودم. نگفت. رفتم سر کلاس، نشستم روی
صندلی دلم نرفت چیزی گفتن. کتاب باز کردن، گفتم، بخواند یکی. ایستادم و کاج توی
حیاط را تماشا کردن. سروصدا رفت، ماند همهمه وقتی ایستادم و پشت کردم و خیره شدم.
یکی که میخواند هی صدایش کندتر، ضعیفتر، دورتر... و دیگر نخواند. یکی که میخواست
بپرسد آقا مگر چیزی شده. هراس کرد، نپرسید. روی گرداندم، هیس، گفتم. نه انگار کسی
هیچ نگفته، هیس، گفتم باز. نه انگار کلاس خالی. نه انگار کسی نبود. هیس. باز همان
همهمه. آمدم بیرون. راهرو. صدای کشیدن پام بر زمین. میخواست بخوردم. فقط آن وقت
چقدر مچاله... رفتم نمازخانه دراز کشیدن. همین. که دیگر توان برگردد و بروم.
نوشته بود، مصطفا او را مجبور نکرده... خودش
دوست داشته... او هم خوشش میآمده، او هم دوست داشته. بعد هم یکی دیده. رفته گفته،
به آقای ناظم گفته. یا یکی قرمساق دیگر. یادم میآمدم وقت خواندن؛ ولی من را کسی
ندیده بود، ولی من خودم مصطفا بودم. و یک مزهای و بویی. مزهای لای مشتم. مزهای
روی زبانم. و سوختن قلبم با تپش تندتند. درست مثل همانوقت رفتم نمازخانه دراز
کشیدن، لرزیدن. فکر کردن که کاش با او، کنار هم دراز کشیدن، دستم را آرام روی
بازوش، و از بازوش روی سینهاش، از سینهاش پایین، سفت میشد؛ آنجا توی نمازخانه،
لب. آن وقت آمدن او و رفتناش و ماندنِ خالیای وحشتناک، و نفرت از دستهایم، توی
دستهایم، و دهانم، توی دهانم و بعد خزیدن تا محراب، محراب مقوایی، ندبه و توبه،
توی نماز. ولی هیچکس ندیده بودم.
یادداشت را خواندم. نتوانسته بود جملههایش را
تمام کند. جای پیدا نکرده نقطه چیده. تا کردم، چپاندم توی جیب آمدم بیرون. بیرون
توی حیاط، کلاغ روی کاج، سنگ برداشتم از زمین، شاید همان کلاغ نباشد، انداختم و
نگاه کردم خالیست، چه حیاطی، که بچهها نیستند، سنگین آن همه؛ باز همهمه اما...
میآمد. بابای قدیم مدرسه مرده بود، این برادرش بود جارو میکرد، دست تکان داد؛
خشّ جارو توی همهمه میچرخید توی حیاط، به دیوار میگرفت برمیگشت توی گوش؛ دست
تکان دادن راضیام نکرد رفتم پیشاش گفتم چایی، او هم به پیری برادرش، نمیخواست ول
کردن جارو؛ رفتم آبدارخانه ریختم دو تا آوردم نشستیم زیر کاج؛ گفتم عمو، این کاج
کلاغ خانه دارد، یکبار، نگفتم چندبار، رید سرم. خندید گفت این تهماندهی ناهار را
میبرد روی بام میگذارد برای همان کلاغ، هر روز. بی از خود، دست کردم لای موهام،
کشیدم و خندیدم، یادم آمد نفهمیده بودم مزه را. گفت با این بچهها خدا را خوش نمیآید
اینطور. چطور مگر. گفت همین دیگر. هورت کشید، سیگار درآورد، تعارف من هم کرد، دست
کردم گفتم عمو بیا از سیگار من... نگرفت. گفت پدر خدابیامرزش هم از همین سیگار او
میکشیده، برادرش هم همین را، خدا بیامرز. من هم از مال او گرفتم گیراندم گفتم دلم میخواست بزنم قرمساق را آن وقت. بی
آنکه نگاهش کنم، میخواستم دیگر نیایم، گفتم. آن وقت دیگر نگفتم. او هم نگفت.
لبهای کبودش و عینک کاچوییش. کلاغ جار زد. غروب میآمد. بلند شدم رفتن. گفت نمیتوانم
و دلتنگ شدن، مثل او. او هم نمیخواست برگردد، برادرش مرده بود، به آن بهانه
برگشت؛ خیلی قبلتر دوست داشت برگردد، دلش برای بچهها تنگ شده بود. نمیدانستم
توی همین مدرسه دنیا آمده با اینکه میدانستم پدرش هم فراش بود همانجا، نمیدانستم
جوان که بود رفته بود، برادرش مانده بود، برود دانشگاه، برود بیرون، مدرسه آدم را
میخورد، آب میشود آدم اینجا، بیرون یادش میرود. گفت. شاید. فکر کردم شاید و
نگفتم.
رفتنا فکر کردم به من نوشت چون به فارسی نمیتوانست،
نمیشد آن حرفها به فارسی، باید به زبان دیگر، به من که آموزگار زبان دیگرش بودم.
* خاقانی. و هم از اوست: مثل جام و پادشاهان
است/ لب دریا و مرغ بوتیمار.
No comments:
Post a Comment