Wednesday, August 3, 2011

جهان پوستی / ویلنوس


I hate travelling and explorers.Yet
here I am proposing to tell the
story of my expeditions


opening of “Tristes Tropiques” By
Claude Levi Strauss


"جهان پوستی / ویلنوس"

یادداشت / برای فا*
دوم اوت 2011



مسافرخانه حقیر بود. خوب بود. توی حیاط مردها نشسته بودند، ورق‌ بازی می‌کردند، دور میز. گرم بود. کولر داشت اتاق اما، خنک بود. دراز افتادم. نزدیک قطار بود. صدای سوت قطار بود. از بالکن قطار می‌رفت. آئودرا توی بالکن بود. به قطار نگاه می‌کرد. چشمهایش با قطار. چشمهایم بسته بود. توی چشم‌هایم می‌دوید. موهاش بلند بود. لاغر و رنگ پریده بود. افتادم. از عمد. تا برسد. پا به پاش انداختم. افتاد. پهلوم شد. دستم شد. این‌جا خوب است. برنگردیم. گرم نیست. گرما زده بودم. دیشب. دلم می‌پیچد، سرم. می‌دانستم می‌رود. راشل آمد پشت در. او را صدا کرد. صدا توی گوشم روان شد. چهره به هم رسید. شناختم. آئودرا در را باز کرد. بوسیدند. توی بالکن سوار قطار شدند. دور شدند. قطار دود داشت. لباس نداشتم. دشت سبز بود، دستش. شعر خواندم.

- کوتاهِ سفر، همه‌مان.

دست توبیاس را گرفتم. با دستش حرف زدم. آرام نگاهم می‌کرد، مبهوت، همیشه ، نگاهش بود. بی‌معنی گفتم، به دستش. به زبانی که نمی‌فهمیدم. سفید و خط‌خطی‌ست. تکرار کردم. ترسیده بود. همه‌شان. مانتاس. دوماس. آکویله. میلدا. و با دست خودم. بعدش. آئودرا طوفان است. آنجا نبود. چشمهایم را باز کردم. توی بالکن رفتم. دست تکان دادم. دور می‌شدند. تکه‌ای از ماه، بنفش می‌شد آسمان. آفتاب می‌رفت. بلندبلند. بو برده بود توبیاس. گفت چه کار می‌کنی. بلند شد مانتاس. عصبانی. پیاله را زد.

لاک‌پشت و مرد
و قلمرو اژدها

آئودرا می‌دود. آئودرای کوچک دنبالش. با لباس سرخ، لبهای سرخ، پوست طلا، چشمهای سرخ. آئودرا می‌ترسد. خلاصی ندارد. می‌گریزد. لبهایش را باز و بسته می‌کند. صدایش را نمی‌شنود. می‌ترسد که نمی‌شنود. فریاد می‌زند. آئودرای کوچک می‌خندد، ریزه می‌خندد، ریزه‌ریزه قهقهه می‌شود، چه صدایی، وحشت می‌شود.
ماهی‌گیر، افسانه‌ست، به دریا رفت. وقتی برگشت، شهر همان نبود. همان شهر بود. وقتی برگشت. خانه‌ را پیدا نکرد. دیوارها نبود. پیرزنی نشسته بود. گفت کجاست. خانه‌ کجاست. داستانش را. رسید به آب. روی لاک لاک‌پشتی نشست. رفت ته دریا. ماند آنجا. چند روز شد. کف آب. قصر بود. قصر اژدهای آب. پیرزن ماهیگیر را می‌شناسد. مادربزرگش برایش تعریف کرده بود. خیلی کوچک بود. خیلی وقت پیش بود. کسی یادش نمی‌آید. دیگر. افسانه‌ی ماهی‌گیر. قشنگ بود قصر. پری‌ماهی بود توی قصر. ماهی‌گیر ماند. چند روز شد. دلش تنگ شد. خواست برگردد. به لاک‌پشت گفت. بر لاک نشست. بالا آمد. به پیرزن گفت. افسانه‌ام. سفر تمام شد.
به آب می‌رسید و آئودرای قرمز می‌آمد و نمی‌رسید. صدایش را می‌شنید و صدا نداشت خودش. فلج بود و ترسیده. به آب افتاد. آئودرای قرمز شنا نمی‌دانست و نیامد و غرق نشد. بلند شد. فلج بود. دستم را گرفت. خیس بود.

- آسمان خیلی آبی

یک لحظه است. لحظه‌ای‌ست که سفر می‌شود. آنها هم ‌فهمیدند. چیزی عوض شده بود. قبلش حرف می‌زدند. مدام. هرکدام از جایی برگشته بودند به قصر. ساکت بودم. به ستون‌های قصر در ایوان نگاه می‌کردم از توی پنجره و به دیوار که ریخته بود. قصر متروک، نزدیک ویلنوس، بیرون ویلنوس. سالها گذشته بود که آنجا می‌نشستیم، فیلم می‌دیدیم، حرف می‌زدیم. موضوع آخر سانسور بود. اعتراض نوشتیم. مقاله نوشتیم. فشار آوردیم. سه سال پیش. روسها چه حق دارند که نگذارند. روسها اگر خوش‌شان نمی‌آمد، دولت را زیر فشار می‌گذاشتند، نمایش را لغو می‌کردند، سانسور می‌کردند. آئودرا اول آنجا بود. کنار مانتاس، توی بغلش، روی لبش. سه سال پیش. بعد توی مسافرخانه بود. راشل پشت در بود با لباس قرمز. یکباره آمد تاپ قرمز. در زد. و جوراب قرمز. آمد تو. رفت توی بالکن. توی بغلش. روی لبش. سوار دود شدند و رفت. رفت نورماندی. می‌دانستم می‌رود. من می‌خواستم بروم. سفر توی دست توبیاس افتاد، از جا که پریدم. دستش را گرفتم، دیگر نفهمیدم. بیهوده حرف زدم. بیرون آفتاب می‌افتاد زیر ستون. مانتاس عصب شد، پیاله را به دیوار زد. آکویله به دنبالش. توبیاس نرم بود. "و بهار همیشه به وقت می‌آید." و بهار همیشه... مدام می‌گفتم. دستش را انداختم. طول نکشید. دیگر نبودیم.

- و علف به اندازه سبز

دخترها لباس تور پوشیدند. توی گرما. باکره. تاج‌ گل بر سر. سینه‌های رسیده‌ی زیر تور. با شمع‌ روشن. و رقصیدند. تا پاییز باران ببارد و زمستان برف. پس تاج‌ برداشتند از سر. پس شمع نهادند در آن. پس انداختند به آب.

آئودرا یعنی چه.

آئودرا یعنی طوفان.  

* مصطفا آکاردئون کوچکی داشت، از دسته دوم فروشی خریده بود و می‌نواخت - کلید‌هاش خراب بود - ولی بلد نبود. زیر آکاردئون، گوشه‌ای، خیلی کوچک، نوشته بود هزار و نهصد و پنجاه و هفت. یو اس اس آر.



“One cannot step twice into the same stream“
Heraclitus

“One cannot enter a river not even once”
Cratylus – quoted in Metaphysics by Aristotle  

No comments: