"من هم با نهایت مواظبت حتیالامکان از آنچه که موقعیت من داراست بهره میپذیرم. با وجود اینکه امروز خیلی تغییر کردهام و دارای یک قسم افکار اجتماعی و احساساتی هستم و با کینه و انتقام آنها را میپرورانم، تصدیق میکنم که طبیعت بیش یا کم همیشه انسان را به تماشای اوضاع خود دعوت میدارد. مغز من هنوز خیلی بیش از حد لزوم شاعرانهست یعنی مشرقی."
از نامهی نیما به ارژنگی
شاهد عزیزم
(مرا دلیست که رو از فراغ میپیچد *)
همینطور که شقیقههام متورم و درد بود، و مرده روی کاناپه افتاده بودم، زیر چشمم صدای نعرهی مردی شد. همخانه چشم به فیلمی دوخته بود، گفت سفید شدی. خواستم بگویم از تویم سفید شده، فکر کردم گفتم، اما گفتنم صدا نشد، گفت سفید شدی. بعد آن نعره. فکر کردم ازتوی خوابم میآید، صدای نعره با صدای دریا. گوشهی چشم باز کردم، تام هنکس در صفحهی تلویزیون انبری در دهانش فرو کرده بود، و با سنگی که در مشت گرفت بر امتداد آن کوبید، درد دندانش را خواباند و مدهوش بر زمین غاری افتاد که به آن اسیر بود. دوباره چشمم را بستم و نعرههای مرد و دریا شد.
دیگر نفهمیدم. پژواک آن صدا به سفیدی تویم چنگ زد و صورت و استخوان شد. چشم که گشودم سیرکی بود توی مسکو. به پسربچهی بغل دستیام خودم را معرفی کردم، [من] امیر حکیمی هستم. [او] مرا میشناخت و زن، آن بالا روی بند، میرقصید. پسرک دستش را به چشمهاش حایل کرده بود و میترسید. جیغ کشید و زن از تعادل افتاد. جیغش بلند بود که زن از تعادل افتاد، و شنید. طناب صورتش را و جمجمهاش را دو تکه کرد، و صورت، در دریا غرق شد. پسرک چشمهایش را به سینهام چسباند و جیغاش، سفیدییِ توی تنم شد. وقتی از سفیدی بیرون آمد، بندباز بود، پسرک نبود، صورتش دو تکه بود و جای بینی، بخیه داشت.
از سفیدی برخاستم. آمدم آن نامه را تمام کنم. یاد جملهای افتادم، تا آن جمله را در میان نامههایی که در این مدت برایت نوشتهام پیدا کنم، میان ایمیلهای فرستاده را گشتم. سنت باکس قبرستان خاطرهست. به خودم که آمدم، داشتم نامههای قدیم را میخواندم، به آدمهای خیلیهاشان مرده، توی آن سفیدی دفن شده، صورتها، صورتکها.
من آن پوست را نفرین کردهام و آن نفرت را در آدمهای دیگر کاشته و پراکندهام، تا به خودم بازگشت کند. و او بر بند میرقصد، فریاد را میشنود، از تعادل میافتد، دو پارهی صورت در دریا گم میشود و از سفیدییِ تویم برمیگردد.
جایی نوشته بودم "اغوا دو سویهست، از دو سو کش میآید و اغواگر، اغوا شدهست." اما این جا نیرنگیست. تنها ماریست که اغوا کند و ببلعد. طعمه نمیداند، طعمهای که نمیخواهد و نمیداند. این است که به آدم بازگشت میکند و بر پوست مینشیند و نفرین آن میشود که نیرنگ نیست، امتداد دیگریست.
[او] مرا میشناخت. او، خود من است.
دوست من، من نمیتوانم از همهچیز بگویم. اگر بگویم، محکومم؛ وقتی سکوت میکنم هم. آدم همیشه در حدی از خودش، گنگ و لال و درماندهست. مرا از آن و به آن ببخش.
امیر
11 اوت 2011
پینوشت – توی آن قبرستان که میچرخیدم، این نامه را دیدم که یک سال پیش همینوقت به کسی نوشتهام. میخواهم آن را برایت بخوانم.
عزیزم
دیروز توی خانه نشستم جز وقت غروب که صدای دریا توی گوشم بود و فکر میکنم اگر هر روز به آب نگاه نکنم، میمیرم اینجا. با آب حرف میزنم و زمزمه دارم. او هم گوش میکند و موج یا کشتیهای باربری که دور میروند، با خود میبرند و شاید یکروز هم یک بطری بردارم نامهای بنویسم و درش را گذاشته به دریا بسپارمش. اگر کودک بودم، دوچرخه داشتم و از کنار ساحل تا دور و دورتر میرفتم و به مرغ دریا غذا میدادم و از دیدن عروس دریایی ذوق داشتم که چون رازی برای خودم نگهش دارم. چون امروز دوتا عروس دریایی بزرگ دیدم که چندتا کوچکتر دور و برشان میپلکیدند و من با نگاه شیفته، از خودم میپرسیدم آیا آن کوچکترها کودک عروس دریایند؟ بیشتر خوابیدم چون در خواب تو میآیی و تمام این جاهایی که میروم را با تو میروم آنوقت و گاهی تخلیم این است که همهاش در خواب بمانم و کمتر بیدار شوم و کمتر به واقعیت فکر کنم و دلم میخواهد خوابهایم را ضبط کرده، هر کدام را جدا جدا بنویسم و شاید همانها را توی بطری بیاندازم تا آب با خود ببرد و جایی دفن کند آنوقت هزارجا هست از خوابهای من، مثل این قبرستانی که امروز دیدم کنار دریا و دلم خواست تویش بخوابم و از همین خواست، هراس داشتم که آنجا بروم و هراس داشتم که آنجا دراز بکشم و باز خودم را به خواب بسپارم، چون دل ندارم بدانم آنجا چه خواهم دید و از دیدنش میپرهیزم. دیروز برای همهی اینها به تو ناسزا گفتم و خودم را خالی کردم و باز شیفتهات شدم و همهی تقصیر را به عهده برداشتم.
توی استارباکس نشستهام. این محلهی کوچکیست، با میدانچهای. یک طرفش دریا و در طرف دیگرش کوهپایهی جنگلی. دو ساعت در ساحل راه رفتم و تماشا کردم و بعد از کنکاش فراوان، جایی را که خانهی مرغ دریاست پیدا کردم. از روزی که به قایق نشسته بودم و آنها دنبال قایق میپریدند و از پرتاب دست مردم غذا میگرفتند، با خودم این سوال را داشتم که خانهی اینها کجاست و چشم میگرداندم که وقت تاریکی، اینها کجا میروند و آرام میگیرند. بعد عروس دریاییی سفیدی دیدم با چتر گشودهاش که آرام آرام راه میگرفت و از کنار دیوارهی ساحل دور میشد و از کنار ردیف کشتیهای تفریحی و جلبکها که سبزیشان در کف دریا نمایان بود. گرسنه بودم. دیشب عوض شام کیک و قهوه خوردم و امروز هنوز ناهار نخوردهام جز اینکه اینجا نشستهام با موکا. یعنی هنوز هم گرسنهام و هرچه فکر میکنم میلم به غذا نمیکشد. با خودم این فکر را داشتم که برای این مدت یا همیشه، گیاهخوار بشوم و خیال خودم را از بوی گند گوشت راحت کنم. همینطور دلم میخواهد ساعتها کنار آب نشسته بمانم و به رمانی دست ببرم که هیچ از اجزایش آگاه نیستم. احساس میکنم دچار این ضعف خیال شدهام که جز خودم و داستانی که من را بازنمایی میکند، هیچ برای نوشتن ندارم، همین است که وبلاگ را به خاموشی سپردهام. دلم نمیخواهد کسی از جزییات سفری که از سر میگذرانم، تجربهای که میگذرد، خبر داشته باشد جز همان محدود دوستانی که میدانند و از طرف دیگر، مادهی خام بسیاری دارد بر هم تلنبار میشود که تکهتکههاییش را در همین نوشتههایی که برای تو مینویسم و یا برای شاهد، میآورم و با این همه هنوز از جزییات گذشتنم از مرز هیچ نمیدانی و آن خود ماجرای خطیریست. با همهی فکرهایی که برای خودم دارم، بیشترین چیزی که میخواهم یا آنچه نهایتن برای خودم میبینم، همین است و جز این هیچ. حالا کشتیهای کوچک را تماشا میکنم، از این تراسی که آنجا نشستهام و میبینم هرکدام با فاصله از هم ایستادهاند و انگار قلمروی مخصوص به خود دارند در وسط آب و با اینکه شبیه کشتیهای صید ماهی نیستند، با خودم میگویم تفریحشان این است که ماهی بگیرند یا اینکه توی آب میروند و شنا میکنند و یا چیز دیگری شبیه به همین.
از خواب که بیدار شدم با نیما سروکله زدم و یک نامهایش به ارژنگی را تایپ کردم که چندان مورد علاقهام نبود، اما نموداری از تفکر اوست که تا رسیدن به آن چیزی که در نهایت بوده، فاصله داشته و برای فهمیدنش، گریزی از همهاش نیست. آنوقت "کافکا"ی دلوز را دست گرفتم که اینجا خریدهام و فرانسهی سختی دارد. دلم میخواهد بخشهاییش را ترجمه کنم یا کار دیگری و البته برای اینکه به زبانی که اینها مینویسند نزدیک شوم، تا بتوانم به نیما بپردازم، از خواندن این نوشتهها، چاره ندارم.
به آینده فکر نمیکنم و با همهی نوسانی که از گذشتن وقتم اینجا دارم، ترجیح میدهم که خودش را به من بنمایاند و این تقدیر من است که مشکل و سخت پیش میرود و این هم هست که من خودم سختی را انتخاب کردهام و این توقع که در این شکل زندگی با من همراه باشی، توقع خودخواهانهای بوده و برای هیچکس دیگر هم این را نمیخواهم که شریک اتفاق و ماجراهایی باشد که بر من میگذرد و به اضطراب و دلهره سخت روزگار بگذراند. و پس از آن دوباره چشمهایم را به رویا سپردم که وقتی دلم برایت تنگ میشود، و وقتی دلم هوای دیدنت را دارد، آنجایی. حالا چگونهای و چطور میگذرانی؟ این سوالها مربوط به من نیست و من باید به این غیاب خو بگیرم.
کفر است در طریقت ما
کینه داشتن
آیین ماست
سینه چو آیینه
داشتن
پرواز
در قفس
نشنیدهاست کس
دل را ز چیست
این همه در سینه
داشتن *
امیر
یازده اوت 2010
* طالب آملی
No comments:
Post a Comment