Monday, August 22, 2011

نامه‌های غربت / 12


به آرزو که نمی‌شود مشکوک بود.
- آرش جودکی


خمر دنیا با خمار
و گل به خار    آمیخته‌ست
نوش می‌خواهی        هلا
گر پای داری
                     نیش را.

              - سعدی

  

رفیق من؛


آزادی دمی‌‌ست که قدم در میان مردم می‌گذاری، هم‌کناری‌یِ نفسِ شیفته‌ست، که پوست‌ات دانه‌دانه می‌شود، میدان تحریر باشد، میدان سبز طرابلس باشد، میدان باشد؛ میدان: آزادی‌ست. آن دم به یک عمر می‌ارزد.

آزادی معاد است، که جان شوریده و خاسته‌ست، همین‌جاست. آن‌که جای دیگر می‌جوید، جانِ دیگر نمی‌شناسد؛ نشنیده ندایی‌ که می‌گوید بمان! ندا! بمان! که می‌ماند، لحظه‌ای، که به عمر می‌ارزد.

اگر بمیری، اگر قلم از دستت بیفتد، حسرت نداری. لحظه‌ای داری، آن را ‌کشانده‌ای، هرجا گذشتی، نشستی، آغوش شد، امید شد، که تا پوست‌ات دوباره، وقتی، دانه‌دانه شود، زندگی شود، عمر ارزیده.

جانِ عاصی‌ست، که لبخند می‌زند به هرجان، دیگری، و می‌خروشد که تاب یکان ندارد. سودایی تا آن دم را بازیابد، هر تلخی‌ به نیش کشیده و هر زخم به پوست. و آن‌قدر از آن معنی می‌گوید تا سفید و مرده و پوک شده، در هر جان دیگر از آن دم، از آن میدان، از آن ندا، امید بکارد، بماند.

آنچه می‌ماند لحظات جان‌های شوریده‌ست که زندگی‌ست. باقی تلاشی‌ست به نگاه داشتن دمی که در نگاه نمی‌ماند. باقی امید است. باقی روایت آن امید است. جان عاصی راوی‌ی آن دمی‌ست که به دم می‌گریزد. راوی به روایت نمی‌رسد، رسیدنِ او "آن‌جا"ست، اراده‌ی او "آن‌جا"ست. او که لحظه را می‌داند به انجام اعتنا ندارد. آزادی شورِ جانِ اوست که شیفته‌اش کرده و منزل به منزل می‌کشاند تا راوی پوستِ دانه‌دانه، راوی‌یِ دم باشد.
جان‌های شیفته، شوریده، هر جان، به هم که رسید، میدانی‌ می‌شود، دم می‌زاید که نداست، زندگی می‌شود، می‌ماند.


رفیق تو
امیر حکیمی  
31 مرداد 1390


-
          ما نیش کفر
          در دل ایمان     فشرده‌ایم
          در ساغر عمل 
می عصیان     فشرده‌ایم
(پای طلب به دامن حرمان فشرده‌ایم)

                              طالب آملی



No comments: