Saturday, May 15, 2004

استمناء

ملحدين له الدين


مردي که مي شناختم شبح بود با دندان ِ نيش ِ نداشت، سياه.
يکبار در چشمهاي يوسف ديده بودم اش
و بعد از آن
در چرکخون پس از دردهاي ماهيانه ام

- برويد پايين

آنها
- مردها-
نامحرمان زبان پاک خون نديده اند

سگ من، يک حرامزاده ست که توي خرابه ي پشت خانه وقتي پيدايش کردم، مادرقحبه! خودش را يکطور مي ليسيد، توله بود و آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد و من شايد عرق کرده بودم، مي رعشيدم.
آنوقتها برادرم زنده بود و جنگ نشده بود و من هفده سالم و توله سگ را بردم خانه، عکس مادرم را نشانش دادم و او صورت عکس مادرم را ليسيد و لبهاي عکس مادرم خنديدند چون پدرم خيلي قبلتر مرده بود و برادرم هنوز زنده بود و صورت عکس مادرم از مي ليسيد سگم که تازه توله بود و مادر نداشت گفتم من اصلا شبيه عکس مادرم نيستم و توله ام را خواباندم توي تختم. اسم نداشت چون برادرم هنوز زنده بود تا دو سال بعد که ديگر توله نبود و وقتي پاهايم را مي ليسيد دنبال عکسهاي مادرم مي گشتم که پاهايش تويش لخت معلوم باشد که بدهم سگم بليسد و مادرم بيشتر از لب – خنده؛ آخر از پدر عکس نداشتم قبل از من بيايم مرده بود و برادرم هم يادش نمي آمد که بدهم پدرم را بليسد که هيچوقت نديده بودمش ولي مادر مي گفت خيلي شبيه برادرت بوده. همان وقتها بود که جنگ بود / و من وقتي اولين بار خون ديدم مادرم مرده بود و ترسيده بودم و سگ توله هم نداشتم.
برادرم هم که جنازه اش را آوردند خوني بود و من توانستم خيلي جاهايش را ببوسم، گريه مي کردم هرکه فکر مي کرد و مي دادم سگم بليسدش اگر مي شد اما خودم بودم و خودم و مثل همان بار اولم از خون، ترسيدم؛ بوي تازگي مي داد طعم ماندگي هنوز درد داشت ولي بعدا فهميدم درد نيست چون ترسيده بودم فکر کرده بودم هنوز دارد درد هست اما چند وقت بعد – نمي دانم چند وقت!- که سگم را پيدا کردم توله بود و داشت خودش را آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد فهميدم که درد نيست... سگتوله ي حرامزاده ي کوچولوي من که تا بعد از دو سال اسم نداشت، وقتي بزرگ شد اصلا ديگر شبيه او نبود که من ديده بودم اش که توي آن خرابه اي که بوي همه چيز مي آمد داشت پاي چپ زخمي اش را خوني، مي ليسيد و من فهميدم مي شود که خون ليسيد وقتي اولين بار کنار خودم خواباندم اش بود و عکس صورت مادرم را يکطرفش گذاشتم و خودم هم يک طرف ديگرش برايش شير آورده بودم اما او شير نخورد، حتي هيچوقت ديگر هم نخورد.
همان شب اولين بار بود که يک سگ کنارم خوابيد و کنار مادرم تا دو سال بعد که هرشب همان سگ کنارم خوابيده بود و برادرم مرده بود؛ و کنار عکس مادرم. ولي من درست نمي دانم از کي بود که يوسف صدايش مي کردم وقتي اولين بار زبانش را کرد توي سياه چاله ام يادم از روز اول آمد که داشت خون زخم پايش را مي ليسيد و من فکر کرده بودم عرق کرده بودم از مي ليسيد، آنطور
آن مرد را توي چشمهاي گر گرفته اش
يکبار براي هميشه
ديدم
و از نگاه عکس توي قاب
فهميدم
پدرم خوک کثيفي است که هرگز نمرده است

اولهايش از همان ليسيدن عکس لبهای مادرم و خنده های بعد از آن عکس و انتظار چشمهاي عکسش بود که شذ و بعد وقتي دو سال شده بود ديگر هميشه آنطور صدايش مي کردم که بار اول وقتي نترسيد و زبانش را مي آورد ياد گرفته بود کجای خونی ام را بليسد بود که مثل عکس صورت مادرم: برادرم را صدا کردم؛ جنازه اش را آوردند و من همان کار را کردم با خونش، جاهای تنش؛ گفتم يوسف! تا حالاکه آن قلاده ی يوسف را اول انداختم گردنش و بعد يک شب توی خونم را مي ليسيد آن توی چشمهايش آمد، بود که سياه و مي رعشيده بودم آن اولم توی خرابه را فهميدم که از اولش همان سياهِ سياه توی تولگي اش خانه کرده بودِ چشمهايش بود و آن عرق که عرق نبود وقتي کرخت شده بودم. اما آن شب، همان شب، اول چشمهايش را در آوردم تا بعد از آن که قطعه قطعه اش مي کردم يوسفم را با آن قلاده ی يوسف مرده ام توی گردنش که خوني هردوتاشان بود زبانش را که زنده زنده بريده بودم، بمکم پلاکشان گردن من است حالاکه آبستنم برای بعدا – ِ پسرم.



No comments: