Tuesday, May 4, 2004

استهلاک
( دو )

و چه محجوبي ساحره
وقتي چشمهايت را سيل مي کنم

- آخه يه جنبه ي کاملن شخصي داره.

بعد ابر مي شود
يک پير - زن که چند آن پير نيست
پدربزرگ را
مي خنداند
و من دست توي جيبم مي کنم

اين زن فاحشه نيست. اين زن يکبار از خانه بيرون آمده و ديگر بازنگشته. اين زن پير نيست. اين زن دختريست که چشمهايش... و چه چشمهايش... چشمهايش. آنوقت بلند مي شوي، از کلاس بيرون مي روي و من لحظه ها را به تعويق مي اندازم. وقتي بر مي گردي اين زن فاحشه نيست، حافظه اش را فراموش کرده! خاطره ات را

نقطه

- من را نمي شناسي؟
اين را پدربزرگ به من مي گويد
و من:

- مي دانم
از زير عينک نقره ايت
داري به من که قد مي کشم زير نگاه تو
خيره مي روي -

آخر پدربزرگ...
- در سال هزار و سيصد و چهل و چند بود
خوابيده بودم ات

هزارتومان بيرون مي آورم و دستهايش مي لرزد مي گويد، تا بگويد، کيفش را باز مي کند: بيشتر داري؟ و توي کيفش پر است از هزارتومان هاي پاره و توي چشمهايش سبز که بعد توي حياط دورت بگردم اي...
و دور مي گردم ات ای...
تکرار مي شود
در تمام ايستاده هايم
توي سايه هاي تو

مي بلعدم زمين زبان بازکرده باز
آنوقت از آتشفشان
جايي ميان تو نيستي
بالا مي آورد
ام

پدربزرگ ايستاده مي ميرد وقتي که در خيالش زن را مي خواباند، مي خندد زن، پير لخت، انگار احساس لکاته گي ديگر نمي کند زير رانهاي سنگين مرد مرده.

تو چه محجوبي ساحره!

No comments: