رونوشت:
به شیرین،
به فرهاد،
به فرزاد،
به علی،
به مهدی.
"انسان شیشه ای"
- هوشنگ صهبا
1
انسان شیشه ای ی من
چشمان مضطربی داشت
گویا صدای شکستن را
پیوسته می شنید.
2
انسان شیشه ای ی من
آیینه ای صمیمی بود
در انتظار تصویری
از طراوت باران
اما همیشه گریان بود
و از تلاوت آیات جسم یک جنازه ی عریان
که از فراز رنج می آمد
تا عمق انهدام را بپیماید
در اشک و شک
مشایعتی می ساخت.
3
انسان شیشه ای ی من
با آن شقیقه ی سرخش
از برق اسلحه می ترسید
و از شقاوت چکمه
اما همیشه از شقایق آرام زمزمه
پر بود
و دوستی - که نسترنی بود - بارها
بر او پیچید.
4
انسان شیشه ای ی من
از کوچه های خلوت پر پیچک
آهسته می گذشت
در جستجوی آوازی که
در جسم پر جلال شب جاری بود:
" - اکنون برای هم آوازی
آواز دیگری خواهم یافت."
اما صدای تو: صدای بسته شدن
صدای فرسودن
صدای تنهایی
صدای خوردن سنگی
به قعر چاهی بود.
5
انسان شیشه ای ی من
در شهر آهن و آتش غریب بود:
" - ای عینک عظیم تماشا
اینک تمام شهر به تو می خندند؛
و قهقهه همه جا را گرفته است
مثل تشعشع مسموم بمب ها
زیرا رسالت بزرگ تو
تنها
دیدن
و از نهیب ناتوانی و تنهایی
در هم شکستن است.
6
انسان شیشه ای ی من
تنهاتر از سیاهی ی شب بود
تا آنکه نور بر او نازل شد
نوری که خود فراموشی
نوری که خود
شکستن و
رفتن
تا
عمق
سرد
خاموشی
بود
7
انسان شیشه ای ی من
در قتل عام شبانه
با سنگ سرخ شکنجه
شکست و
مرد !
- از مجموعه ی "انسان شیشه ای"،
هوشنگ صهبا، 1349
No comments:
Post a Comment