Tuesday, April 29, 2014

نامه‌ی حرمان: که راهی درازست و بی‌آب و سخت


تصدق وفایت بگردم 


داشتم بدن را تکان می‌دادم مگر شکم از ورم آبجو بخوابانم، نامه‌ی باصفای تو رسید. با این خورد و خوراک و استیل زندگی، به زودی از ریخت و قیافه می‌افتم و در این هیچ خوشی نیست گونی گه شدن که دیگر از نگاه کردن به او پرهیز کنم. این هم هست که همین حالا هم در آینه او را تماشا نمی‌کنم، نزدیک نمی‌شوم به هر سطح صیقلی که صورت و بدن او را به من بازبنماید. انگار با این ندیدن دیدن را، باز هم به فکر تعویق انداختن چیزی هستم که گذران عمر است وگرنه موهایم سفید می‌شود و رنگ چهره‌ام تیره‌تر شده و پوستم چروک‌های سالیان برداشته، طبیعی‌ست. این‌ها که می‌گویم صورت شکایت ندارد. باید برای نگه داشتن همین دارایی، تنی که پشیزی هم نیارزیده و نمی‌ارزد، خیلی جان کند و دراز کشید و پاها را به سمت آسمان گرفت و با آهنگ ملایمی به چرخش آورد تا انحنای روی پا به چشم بیاید و انگشتهایی که اینطور با آدم غریبگی می‌کنند، که چطور به من اعتراض می‌کنند، من به اشاره‌ی آنها به سوی آسمان، شکایت به طبیعت می‌برم که چیزی به من نشان دهد، رازی برگشاید و او هر شبانه روز می‌خندد می‌گوید کدام راز؟ 
این ظرافت‌هایی که تو می‌بینی، که به مناسبت نزدیکی علاقه‌ات به علاقه‌ی من، شدیدتر هم می‌شود به شناختی ناسره از من گره خورده، توقعی که اگر این مناسبت نبوده باشد ممکن بود از چنین متنی کرده باشی را شاید تخفیف می‌دهد به مراقبت از حساسیت من که پیدا و پنهان جز همین که می‌نویسم ندارم و همه‌ی این شور و جنون، با منطق خاص خود من، در این نوشته‌ها برهنه می‌شود. اغلب برای خودم تاسف می‌خورم که چرا استعداد و هوش و حواس دقیق‌تر و بیانی آشکارتر ندارم و منطق خیال من چرا به این لکنتی که تو می‌بینی و اسمش را بی‌حوصلگی می‌گذاری گره می‌خورد. شاید همین بی‌حوصلگی و بیزاری‌ست، از جنس همانی که به آینه نگاه نمی‌کند. اشکال کار آنجایی‌ست که پاگردی تنفس به نشستن و تماشا و به فکر فرو رفتن به او که می‌خواند، تماشا دارد، نمی‌دهد این چنین استیل نوشتن/روایت. این اغلب به گمان خودم می‌آید: عجول و تند و هول است و عکس‌های فراوان کنار هم می‌چیند و به چشمی مشتاق، آنها را در ذهنی شلوغ می‌چپاند و می‌خواهد از این رشته‌های ناپیوسته، چطور پیوستگی پیدا کند؟ او می‌خواهد خودش را پیدا کند در انبار کاهی سوزنی را. و این شتاب، اگر از جنس شتاب زندگی روزمره‌ی ما نباشد، که بعید می‌دانم چنین باشد وقتی خود من با این اینرسی سکون بی‌نهایت که هر جنبده‌ای را شرمنده می‌کند (که چندین شبانه‌روز می‌گذرد و من جز برای تهیه‌ی لوازم اولیه‌ی خورد و خوراک، از خانه بیرون نمی‌روم و اصلن حوصله‌ی دیدن چهره‌ی مردم عزیز و شرافتمند و پرتلاش و فرهنگ‌پرور و هنردوست و طبیعت‌نگه‌دار هیچ دیاری ندارم و زندگی‌ام در صداهایی دور و گنگ که از اسکایپ می‌آید، و گاهی پدرم است، خلاصه شده. پدرم می‌گوید برگرد! به پدرم می‌گویم اگر برگردم چه کار کنم؟ صدای دلتنگ مادر از آن‌طرف می‌گوید همان کاری که همه می‌کنند و وقتی می‌پرسم همه چه‌کار می‌کنند؟ نمی‌گوید همه دزد و نانجیب و بی‌شرف و کثافت و لایق همین کثافت‌اند؛ برعکس می‌گوید «زندگی». و وقتی از او تعریف این زندگی را بخواهی، همان تعریف ساده را دارد که همه‌ی آدم‌ها به آن راضی و مشتاق‌اند: باید تشکیل یک زندگی عمومی با همه مایحتاج طبیعی که اعم از خانه و ماشین و درآمد و زن و فرزند و بدبختی‌هایی از این سنخ است. عاقبت می‌گویم حوصله‌ی دیدن روی ماه شما و تحمل منش گند مسلمانی مردم عزیزم و زندگی دیگر چندگانه‌ی آدمهای آن شهر و اخلاق بویناک شیعه‌بنیان‌وبنیاد، که هنوز از دنبال علم و کتل ابوالفضل می‌دود و نذر می‌کند و نذری می‌دهد و نذری می‌خورد و از گه تابناک ولایت تغذیه‌ی روزانه دارد و چون خود من، از تماشای بدن در تلاشی‌ی خودش پیوسته گریزان است و یا به بوی عفونت آخوری که در آن غلت می‌خورد عادت روزانه کرده، تا در چنین وضعی محو شده، از بین رفته باشد و به این از بین رفتن و به مرگ هم امیدی کثافت از همان جنس سرمدی دارد که می‌گوید ابومسلم نمرده است و امام ابراهیم نمرده است و یک مادرقحبه‌ی دیگری هم نمرده است و کبوتری شده است و به آسمان رفته و بازمی‌گردد، هم اویی که پیش از این‌ها کیخسرو بود که اول به آسمان رفت تا بازگردد. که به نقل فردوسی، چون به خویش‌کاری، پرهیز از خرابی و فساد طبیعی زندگی (قدرت) کرد و خواست از آن کناره گرفته:

روانم مبادا که آرد منی / بداندیشی و خوی آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم / که با سلم و تور اندر آیم به هم
به یک سو چو کاووس دارم نیا / دگرسو چو توران پر از کیمیا
چو کاووس و چون جادو افراسیاب / کز جز کژّی ندیدی به خواب

و گفت:
        به یزدان یکی آرزو داشتم/ جهان را همه خوار بگذاشتم

به لهراسبش سپارد؛ اجداد باستانی گران‌قدر ایرانی ما، پهلوان‌سرداران و دلیران‌مردان، شکایت بر زال و رستم بردند که مگر پادشاه دیوانه شد که «به گفتار ابلیس گم کرده راه»! و پیرزال هم با انبان پر و صورت دژم کرده بر کیخسرو می‌آید می‌گوید و چون پاسخ می‌شنود روی در دگران کرده می‌گوید «خرد را به مغز اندرش راه نیست» و «مگر دیو با او هم‌آواز گشت». ولی او بیچاره چیزی که فهمید، که فردوسی فهمیده و در دهان کیخسرو گذاشت همین بود که مگر هرچه کرده باشد نه گریز ازین خون ضحاک تازی دارد که به رگهایش با خون جم و خود کیخسرو همه به هم آمده. این‌ را که نمی‌شود به هیچ مادری گفت. بی همه این حرف‌ها هم که فکر می‌کند دیوانه‌ام، می‌گوید تنهایی عقلت را زایل کرده. راست می‌گوید. خیلی سال شده تنهایی عقل‌ام را زایل کرده و برایش می‌گویم مادر، این‌که تازگی ندارد. بعد هم روی ماهش را از توی اسکایپ می‌بوسم و هجوم بوهایی می‌شود توی سرم از خاطرات زمانی که مادرم، مادرم بود نه این آدمی که باعث بدبختی همه‌ی ماست.) از جایم تکان نمی‌خورم، پس این شتاب از جنس زندگی روزمره که نیست، از جنس شتاب گردش خیال است در انباشت داده‌های متصاعد و ناهمگونی که حلقوم خاطر و خاطره‌ی آدم را فشار می‌دهد و جای نفس نگذاشته، خفه می‌کند و سرشار از جزییات احمقانه‌ای‌ست که هر کدام تداعی جزییات دیگری می‌کند و پیدا کردن رشته‌ی این ارتباط در میان چنین سرگردانی، عرق‌ریزان هنرپیشه‌ای‌ست زاده‌ی چنین آشوب و شورش.

ولی، دوست عزیز من، شرم نکردی خیال کردی من به این حرف‌های تو کج نگاه می‌کنم و شاید بی‌راه؟ ابراز چنین خیال‌ات، برای من خیلی سنگین آمد. آنچه بیزاری من است، و حتمن هرکس دیگر هم خوش ندارد، همنشینی با دسته‌ی آدم‌هایی‌ست که به جان آدم می‌افتند و می‌مکند جان و انرژی را و هیچ از با آنها بودن برنمی‌خیزد. این خواست دادوستد بازار دوستی نیست که می‌گویم برنمی‌خیزد و نمی‌افزاید (که به هیچ، نمی‌توان افزود). هم‌افزایی و با هم رفتن و شنیدن و گفتن و آموختن و دیدن و ژرف شدن و در این آمد و شد دراز کشیدن و پهن شدن و در بر گرفتن، نتیجه‌ی خجسته‌ای دارد که شادابی و طراوت جان آدم است در این محیط سراسر آشوب. پس تو که همراه من آمده‌ای و می‌آیی، دریغ نکن از اینکه برایم گفته باشی این بی‌حوصلگی که چندین بار شده تکرار کرده‌ای، برای تو چه شکلی دارد و چرا پس می‌زند و دنبال کدام ریزه‌کاری‌های دیگر باید بگردم؟ ریزه‌کاری‌هایی از چه جنس پیدا کنم که پیدا نشده؟
گاهی فکر می‌کنم دکان سمساری باز کردن است پرداختن بیشتر به ریزه‌کاری‌ها در متنی که کلیت‌اش همان ریزه‌کاری‌هاست و کلیت ندارد، نمی‌خواهد داشته باشد و از آن تن زده، طفره می‌رود. ولی اگر می‌گویی منطق خواب دیدن، رشته‌ای دارد که آدم اغلب در بیداری به خاطر نمی‌آورد، و من نتوانسته‌ام آن منطق را بازآفرینی کنم؛ کمابیش حق با توست. مشکل شاید این است که برای شناختن مرز بیداری و خواب در آن اینرسی سنگینی که برایت گفتم، هرچه هلاکم می‌کنم، افاقه نمی‌کند، برایم سخت می‌آید و نمی‌آید.
ولی اگر می‌گویی آن خوشی، که در زندگی هرکسی هست و مایه‌ی امید و ادامه و پیوستگی‌ست؛ چرا آن را نمی‌نویسی؟ باید بگویم در این وضع، با این زندگی، آن خوشی چرند و مزخرف و دروغین، غولی‌ست متعهد به گول آدمیزاد و هر نویسنده و هنرپیشه‌ای که آن را با آب و تاب بی‌خود و اضافی، می‌تپاند و می‌چپاند، دستیار و همیار گول غول شده، زندگی‌ی مرگ و نابودی را از هستی جدا می‌کند. البته بی‌راه نیست اگر بگویی آدم آن واقعیت را که به جان و گوشتش هماره می‌چشد، چرا دل به یادآوری دیگری بدهد؟ در این صورت من خیلی دوست دارم تو را با مادرم آشنایی بدهم.
حالا اگر یک روزی رفتیم و نشستیم و آن فنجان محبوب اسپرسو یا پیاله‌ی اسکاچ جکدانیلز من هم مهیا بود، به جای این چرندیات، خوشی را در خنده‌هایی بلند پیوسته خواهیم کرد. پس تا آن وقت، با من، نشو دیگران، بیگانگی نکن.  

کله‌ی گنده‌ات را می‌بوسم

امیر
29 آوریل 2014


پی‌نوشت –
سطری از این موسیقی‌ای که توی لوپ فتاده، هی تکرار می‌شود و در هوای آن این کاغذ را برایت نوشتم این است:
It doesn't matter what you create, if you have no fun
 

No comments: