Friday, April 4, 2014

خضر را بکش (پرولوگ) پنج


                                           «توی خربزه، قلبی می‌تپید.» 
                                                          هانری میشو


پرولوگ:
خضر را بکش
5
(For Athen - with love and squalor)


صدای هوای توش آمد، خرخرِ امیدی که با هوایِ هنوز بیرون ریخت و آبش نشد، نیامد. همان‌وقت دلم تپید و سختی و یبوست همه‌ی آن روزها، یکباره  شد، که می‌خواست بریزد و روده‌هام سخت به هم پیچید. این، فکر کردم لابد، از اضطرار بود و از دلهره بود از آبی که یخ زده بود و چه بی‌وقت بود یخ زدن. دیدم حالا اگر بروم برینم، بوش تا کی بماند و اگر نمی‌رفتم تا کی بتوانم نرفتن، تا کی بتوانم نگه‌ش داشتن. آن‌وقت چیزهای توی روده‌ام، آن همه جانور که به صورت آورده بودم به خیال با خمیر نان و خورده بودم، حجم گرفتند و جان گرفتند به تکان و وول و هولِ بیرون آمدن، بیرون ریختن و این‌بار یکباره، دردم شد به زایمان اردکی و خرگوشی و بره‌ای و یادم افتاد، یکی از همین شب‌ها، خیال گرگی را کباب کرده بودم، خورده بودم. آن شب، توله‌ی خاکستری‌ای را پیش چشم ماده‌گرگی سر بریدم و روی آتش توی زنجموره‌ی مادرِ به زنجیر بسته به درخت، کباب کردم و در چشمهای گرگِ مادر خیره شدم. توی خیالم خیلی طول کشید تا بشود کباب و بوی موی سوخته و گوشتی که تلخ بود، شامه‌ام را پر کرد، می‌خواستم بالا بیاورم و پیش نگاه گرگ ماده، نتوانستم. اگر بالاآوردن‌ام را می‌دید، زجر بیشتر می‌کشید، شاید، که چطور چنین جانوری بزدل، که بو آشوبِ حالش می‌شود، به بندش کشیده و پیش چشم او، پیش نگاه او، توله‌اش را سر بریده. دیدم اگر بالا می‌آوردم، چه خیال می‌کرد از فشار گرسنگی بود کشتن توله‌اش و چه می‌شد برایم بسوزد دلش. ولی از فشار گرسنگی نبود. اصلن گرسنه نبودم. می‌خواستم کاش بفهمد از این که خوردن نمی‌خواستم، خوردن سیری‌آور نه، همه برای تماشای او بود، نه جنون گوشت توله‌اش، نه جنون کشتن توله‌ای، نه هر توله‌ای. توله‌ی او. گوشت توله‌ی او. تن‌اش. خون‌اش. رگ و پی و عصب و دل و پوست و مغز و استخوان توله‌ی او. آن‌وقت دیگر با من حرف می‌زد: چرا من؟ چرا یک گرگ دیگر نه؟ چرا درنده‌ی دیگر نه؟ چرا گرگ؟ چرا من؟
برایم که هیچ گرگ ندیده بودم، عجیب آمد خیره شدن به چشم‌های آشنایی که گردن می‌کشید دندان نشان می‌داد و رهایی نداشت از زندان و زنجیر، ناله می‌کرد و در میان عوعوش، سخن ‌شد. آرام گفتم نمی‌دانم و چنگال در گوشتی که نمی‌خواست بپزد فرو کردم و توی نور آتش به دستهای قرمزم از گرگ چشم دوختم و گفتم: آن درخت، آن درخت که او را بدان بسته بودم، هم هر درختی نبود. سرم را بالا آوردم، نگاهش کردم. و بی‌هوا نفس عمیقی کشیدم، انگار، بی‌هوا، توی برق چشمهای گرگ به یاد وقتهایی افتادم که مادر خانه نبود و از کارش دیر می‌آمد و پدر مجبورم می‌کرد به اتاقم بروم، آن‌وقت می‌آمد چراغ را خاموش می‌کرد و شب به خیری می‌گفت که به زور می‌شنیدم یا خیال می‌کردم شنیده‌ام و جواب می‌دادم و بی‌آنکه در اتاق را ببندد، چون عادت داشتم به مطلق تاریکی و اگر تاره‌ی نوری از هر کجا می‌آمد، آن‌قدر حواسم را می‌خورد تا بالاخره از جایم بلند شوم و بروم ببینم از کجاست و یا فکر می‌کردم آن‌طرفش، آن طرف تار نوری که می‌آمد، شاید چیزی که می‌گذشت، آدمهایی بودند، چیزهایی بودند، جانورهایی بودند که توی خانه‌مان نبود، دنیای دیگری، موجودات دیگری که شبیه هیچ چیز این جایی که می‌شناختم نبود، و من دلم می‌خواست بروم، تماشاشان کنم، حرف بزنم و دوست تازه‌ای، دوستی که نداشتم را از میان آنها پیدا کنم. ولی پدرم هر بار در را باز می‌گذاشت و می‌رفت. آن‌وقت یواشکی، بی‌که او که داشت کتاب یا روزنامه می‌خواند، بفهمد، به اتاق خواب‌شان می‌رفتم، در کمد را باز می‌کردم و صورت توی لباس‌های مادرم فرو می‌کردم نفیس عمیق می‌کشیدم و توی بوش غرق می‌شدم تا بو را، او را، به خوابم ببرم؛ به جاش بوی گوشت و موی گرگ، سوخته، مشامم را پر کرد. ولی درخت تشنه بود. و من درخت را می‌دیدم و چشم گرگ را می‌دیدم، بوی مادر می‌شد که همیشه از ستون‌های بلند می‌آمد به گشودن آغوش و من، گرسنه بودم، پستان‌های به خیسی چسبیده‌ی دختر آن سوتر، دورتر از مکعب، و من گرسنه بودم درست مثل توله‌ی گرگی که تویم جان گرفته بود و گرسنه بود و اردک و خرگوش و بره را تا قلب من می‌درید و آب نمی‌آمد، نمی‌آمد که برانم‌اش گرگی که از رگهایم بالا می‌آمد و پوستم را تسخیر می‌کرد.

آن‌وقت گوشی را برداشتم زنگ بزنم اما بگوید مگر چه کار کنم. ولی اما مرده بود، داشت می‌مرد یا مرده بود. نشستم روی زمین. دیگر نشستم و چشم، نابخود، به سقف خیره شد بر جای دستهایم که آن روز نخستی، کی بود؟، بر سایه‌ی تیره‌ی ستون سقف، مانده بود و جا به پاهام داده بود: انگشتان دست که از پنجه‌های پا بیرون خزیده بود، چسبیده به سقف: نگاری یادگار اشتیاق نخستی، که حالا می‌خواند شادی غمی بزرگ است، کمینِ نامده. و گرگِ توم، ذخیره‌ی آبم را می‌نوشید. دهان به دهان شیشه‌ی ویسکی گذاشتم و جای آب، خواب آمد و تشنگی چشمه‌ای شد که پدرم کنارش، روی صخره‌ای نشسته بود و می‌گفت:
«تو مبلغی، سرچشمه‌ای نیستی»      و من تشنه بودم، سرم را توی آب فرو کردم صدایش را نشنوم و اگرچند می‌شنیدم هم، که شنیدم، که صداش توی آب بود، که خود آب بود و سیرابم نمی‌کرد؛ نمی‌فهمیدم این سرچشمه‌ای یعنی چه. و می‌گفت سرچشمه‌ای آمیزش دارد نه آویزش مبلغ به زود، به نهایی، به رسیدن و جستن و نوشیدن و سیر شدن. که زود راضی می‌شود و زود پیدا می‌کند و زود تمام می‌کند و زود می‌شود غایی، نهایی، این زود را برمی‌دارد جار می‌زند همه را به آن می‌خواند، که آب این‌جاست؛ جارچی‌ست.
و عکس صورت پدرم توی آب، صورت پیرمرد خیاط بود که کنار فرش‌فروشی جعفری، دکان دو زندگی داشت. که در خرابه به عصایش تکیه داده همیشه بود و از پشت عینک ته‌استکانی‌اش مرا می‌پایید و با انگشت ماهی‌ش، همان که ناخنش افتاده بود، بر دسته‌ی عصا ضرب می‌گرفت و منتظر بود. که اگر یک روز رفتیم و خرابه دیگر آنجا نبود، دیواری برایش ساخته بودند، من می‌دانستم هم او ساخته بود، بی که کسی از او خواسته باشد. خرابه‌ای که مال آدمی بود که رفته بود، گریخته بود از انقلاب و اعدام، و دست آخر شهرداری برداشت فضای سبزش کرد، فردای شبی که با تفنگ آمد، سگ توی خرابه را، که دیگر مالک خرابه او بود، و توی شکافی که در گوشه‌ای از آن زمین از نمی‌دانم کدام ساختمانی مانده بود، بچه آورده و لانه کرده بود، کشت و لابد بچه‌هایش را کشت و مردم می‌گفتند شهرداری بود آمد و کشت و چمن کاشت. ولی من می‌دانستم، کار پیرمرد بود و عصاش تفنگ نبود، از چوب خراب بود. همان چوبی که سلیمان ایستاده به آن جان کند به تماشای سپاه جانورهایی که آن همه ستون‌های بلند هیکل را و دیوارهای ستبر هیکل را، به سختی‌ی جان کندن، بالا می‌بردند و نمی‌دانستند سلیمان اینک مرده بود. و من که همیشه منتظر بودم او، خیاط پیر، با عصای خرابش، بیاید و به من اذیت کند و جانم را بگیرد؛ به جای آنکه با توپ سگ را بزنم، که بچه‌ها می‌زدند با توپ و سنگ و هرچه توی خرابه پیدا می‌کردند: شیشه و بطری و آجر، وقت بازی هفت‌سنگ توپ را به او نشانه می‌رفتم، که در کمین آزار من، در کمین کشتن کودکی‌م بود. و حالا، کنار چشمه، روی تخته‌سنگی نشسته بود و صداش توی آب، پدرم بود. نه سیراب می‌شدم، نه می‌توانستم سرم را بیرون آورم از آب و نه صدای پیوسته که می‌گفت سرچشمه‌ای نیستی، خاموشی می‌گرفت. داشتم خفه می‌شدم و هرچه می‌خواستم صورتم را، دهانم را، به هوای نفس بیرون بکشم، نمی‌گذاشت دستی که سرم را توی آب نگه داشته بود و فشار می‌داد و انگشتش ماهیِ مرده‌ای بود. آن‌وقت که داشتم تقلا می‌کردم، دست‌وپازنان و خیس از خواب پریدم:
 دوباره همچون همه شب‌های کودکی و نوجوانی، توی خواب به خودم شاشیده بودم و می‌لرزیدم و انگشت خیاط و سنگینی دست پدرم، هنوز، پشت گردنم را و توی سرم، می‌فشرد. دست به خیسی تازه و داغ شلوارم کشیدم، که اول فکر کرده بودم آب برگشته بود و شیر چون باز مانده، سر رفته بود ریخته بود روی من که همان‌جا کنار شیر نشسته خوابم برده بود. و بعد که بخار از شلوارم بلند شده بود و بوی شاش... خندیدم. یاد آدمی افتادم کشتی‌شکسته توی دریا و غرق شده و این فقط مانده بود و خودش را به معجزه به جزیره‌ای رسانده بود و تا پیدایش کنند، سه روز تمام تشنگی‌اش را به ادرار خودش خوابانده بود. آن‌وقت شلوارم را درآوردم، برای وقت مبادا که اگر آب برنگشت از لوله‌ی یخ‌زده، بچلانم توی لیوان خالی ویسکی. درست مانند آن‌وقتها که می‌پریدم از خواب و خیسی داغ شاش را می‌فهمیدم و پنهانی، بی‌آنکه پدر یا مادرم را بیدار کنم، سلانه، توی حمام می‌رفتم، شلوارم را که به پاهام چسبیده و سنگین بود، می‌کندم می‌چلاندم و برای اینکه نفهمند باز شب شاشیده‌ام، همان‌طور خیس، توی سبد، زیر رخت‌ولباس‌های چرک پنهان می‌کردم و مادرم، که می‌فهمید، اگرچه هیچ‌وقت به رویم نیاورد اما یواشکی شنیده بودم به پدرم می‌گفت این بچه حتمن از یک چیزی می‌ترسد توی خواب و پدرم می‌گفت کون‌گشاد از چه می‌ترسد، جان به جان‌اش کنی نمی‌رود بشاشد پیش از خواب؛ ترسِ چه! هر دو تایشان راست می‌گفتند، ولی هیچ‌کدام نمی‌دانستند من این را چقدر دوست داشتم: این گرمای یکباره‌ای که میان پاهام منتشر می‌شد و گاهی فرداش و تا چندروز می‌سوخت لای پا و کشاله‌ام، همین را دوست داشتم، این سوختن را دوست داشتم.    

No comments: