Prologue
خضر را بکش
دنبالهی (4)
نه... هیچوقت پیش نیامد
سوار آمبولانس بشوم. سوار بنز سیاهی که مردهی پدربزرگم را میبرد چرا. آژیر نداشت
ولی بنز بود، سیاه و دراز بود شبیه آمبولانس بود، به پدرم گفتم میخواهم سوار آمبولانس
سیاه بشوم که تابوت را تویش گذاشتند، نه تشییع جنازهای، نه چیزی. مردم آمدند خانهی
پدربزرگ، تسلیت گفتند، رفتند. جای آن عمویم که نبود، که بزرگتر از پدرم و عموی
دیگرم بود، که دو چند سال پیش رفته بود گم شده بود، بیآنکه به کسی چیزی بگوید
رفته بود، یک روز صبح برخاسته بود چمدانش را برداشته بود رفته بود، زن و دختر و
پسرش را ول کرده بود رفته بود؛ پدرم دم در ایستاده بود، لباس سیاه نپوشیده بود،
کراوات سیاه چرا. عموم کراوات نداشت، لباس سیاه هم نداشت، از کراوات بدش میآمد.
من هم کراوات نداشتم، پاپیون داشتم، میخواستم بزنم مادرم گفت نه، این برای عزا
خوب نیست ولی خیلی دوست داشتم بزنم دم در بایستم کناردست بابام و عموم، جای آن
عموم که نبود بایستم، نگذاشتند. گفتند برو تو. رفتم تو شهرزاد را پیدا کنم با
او حرف بزنم. دیگر توی اتاق کنار جنازه ننشسته بود، جنازه که حالا دورش فامیل میرفتند
و فقط صورتش از پارچهی سفید بیرون بود و شمع بالای سرش بود و قرآن بود، ولی پدرم
آمد قرآن را برداشت. مادرجونم دوباره قرآن را برد گذاشت بالای سرش. پدرم دوباره
برداشت و قایمش کرد. مادرجونم یک قرآن کوچکتری برداشت برد گذاشت بالای سرش. پدرم
رفت قرآن کوچکتر را برداشت و کنار همان قبلی قایم کرد. مادرجون یک قرآن کوچکتر از
آن دومی آورد گذاشت بالای سرش. پدرم این را هم برداشت. و او باز قرآن دیگری آورد و
پدرم باز برداشت و قایم کرد؛ و هیچکدام به آن دیگری چیزی نگفت و هیچکدام ول
نکرد. من فکر کردم مادرجون چقدر قرآن داشت توی خانه، انگار یک کتابخانه قرآن داشت توی خانه و به جای هر کتابی قرآن داشت
توی آن کتابخانه ولی کتابخانه که نداشت. بیست سال بعد که تنها بود و هفتهای یک
روز میرفتم پیشاش و مینشست برایم خاطره میگفت و داستان میگفت و یک ریز حرف میزد،
میگفت مصطفا ننه، من اینها را به تو میگویم که بدانی از کجا آمدهای، آدم باید
بداند از کجا آمده رگ و ریشهاش را بشناسد، نباید یادش برود. اینها را میگویم
یادت بماند تا یک روزی تو هم برای بچهات بگویی، برای نوهات بگویی. میگفت نشوی
مثل این عموهایت. میگفت عمویت کافر است، بابات کافر است، آن عموی دیگرت، سعید
دیوث هم که معلوم نیست کدام قبری رفته، او هم کافرت است، تو مثل اینها نشوی ننهجون.
همهشان کافرند. اگر کافر نبودند، عرقخور نبودند، ترک نماز و روزه نکرده بودند،
این عموت تودهای نشده بود، آن یکی نقاش نشده بود، آقاجونت که اینطور زمینگیر نمیشد،
اینطور به خاک سیاه نمینشستیم ننه. همیشه میگفت. میگفت درِ روزی بسته شد وقتی
عموت تودهای شد، آمدند بردندش قبل انقلاب. این آقاجون بیچارهت خون جگر خورد درش بیاورد.
گفتند حاجی پسرت ضدشاه است. میگفت من هم مصدقی بودم، نگهش دارید عقل برگردد سرش
آدم میشود، برمیگردد، ولی آزارش ندهید. ولش نکردند، آقاجونت سکته کرد از بس حرص
این را و آن یکی را خورد که گذاشت رفت امریکا، حالا هم لابد باز گذاشته رفته همانجا.
زن و بچه را ول کرده رفته گه کی را جمع کند؟ خیر نبیند. نمیبیند. من عاقش کردم
ننه. آه مادر، ننهجون، میگیرد، بدبخت میشود، تو زنده من مرده ببین کی گفتم، بالاخره
پیدایش میشود. اینها میترسند بلایی سرش آمده باشد، نه مادرجان، این خودش بلیه
است، پا به دنیا گذاشت بلا دامنمان گرفت همان وقت زاییدمش پشت دو تا پسر دیگرم آمد
هنوز یکی دو سالهشان نشده بود تب گرفتند مردند؛ اینقدر نحس بود قدمش. آقاجونت میگفت
مُرغوا آورد خانهام. همان وقت هم به روز سیاه نشستیم. حجرهی آقاجونت تو بازار
مشهد آتیش گرفت، دار و ندارمون سوخت. خاک بر سر اسمش را سعید گذاشته بودیم، پاقدم
که نداشت هیچ، بدبخت شدیم. حالا من مادرم، مادر که نمیتواند بچهاش را دوست
نداشته باشد، اما آن دو تا که مردند، داغشان ماند به دلم بعد هم آتش افتاد به مالمان.
رفتم پیش زن داداشم گفتم عزتجون این چه بلاییست. گفتم نگاه کن ببین کسی دعایی،
طلسمی، چیزی برامان نگذاشته باشد. چه میدانستم همه زیر سر همین عزت پتیارهی بیچشم
و رو بود. گفت این چه حرفیست، قضا قدر است، خواست خداست، ناشکری نکن زهرا خانوم.
ایوب هم بچههایش مردند، گوسفندهایش مردند، گاوهایش مردند، زمینهاش سوختند،
بیماری زمینگیرش کرد، به خاک سیه نشست، دل از خدا نگرفت، توکلش را نگرفت، تو هم
چون رحمه، زن ایوب امیدت به خدا باشد. خیلی اصرارش کردم قسمش دادم، بالاخره گفت
چشم نگاه میکنم، خبر میدهم. این خودش رمال بود، جنبل و جادو یاد داشت، دعا میخواند.
سواد که ندارم ننه، ولی کندرنخورده از بچگی تندحافظه بودم، این عموها و پدرت از من
بردهاند اینهمه شعر و مثل حفظ دارند؛ یادم مانده آن دو تا پسرم که داشتند تلف میشدند،
همین عزت آمد خانهمان، من به حال خودم که نبودم از بس زار زده بودم، طبیب آمده
بود نومید رفته بود چیزی به من نگفتند ولی معلوم بود فهمیدم ننه که کارشان شده،
آقاجونت، خدا با پنج تن محشورش کند از دنیا که خیر ندید، صفراش غلبه داشت زود از
کوره در میرفت مثل منجنیق در آینهخانه میافتاد، نمیتوانست خودش را نگه دارد،
طبیب که رفت دهان باز کرد هرچه از دهانش آمد، زبانم لال به زمین و زمان بدوبیراه
گفت. من داشتم این بچهها را پاشوره میکردم توی سرم میزدم؛ آنوقت عزت آمد، دست
آقاجونت را گرفت گفت نگو اینطور خدا را خوش نمیآید، صبر در بلا هزار بار پیش خدا
اجر بیشتر دارد، خوب بود مثل ایوب کرم به جانت میافتاد؟ یا دیوار میریخت بر سر
این بچههات، زیر آوار جان میکندند؟ و آنقدر گفت تا آتش آقاجونت بخوابد. بعد یکی یکی بچهها که داشتند توی تب میسوختند
برداشت، خواند عزمت علیکم بام الکتاب، عزمت علیکم ایها الارواح الداخله فی بدن هذا
العبد. باقیش را دیگر بلند نخواند یا نشنیدم یا یادم نمانده. همان شبش دو تایی
جان دادند. همان شبش دو تایشان را توی حیاط زیر درخت گردوی بیبر خاک کردیم. بعد
از آن دیگر نشد آن آدم سابق. دیگر قمار کرد نجسی خورد. خدا بیامرز آقای طالقانی
نجاتش داد ننه. بابات را زاییدم، آقاجونت یکم جان گرفت، دیگر عنق نبود مثل قبل،
باز شبها میرفت عرقخوری ولی دیگر قمار نمیکرد، چیزی هم نداشت قمار کند، کاسبی
هم از وقتی حجرهاش سوخت دیگر رونق سابق نداشت. بعد وقتی عمویت را زاییدم آقای
مصدق هم آمد، یک پاره آتش شد آقاجونت مثل همین عموت، فکر و ذکرش نجات مملکت بود.
دیگر شب مست میآمد شاهنامه میخواند و چیزهای دیگر میخواند، اگر میگفتم مستی از
کوره در نمیرفت، میگفت تو چه میفهمی زهرا، دستم را میبوسید آنوقت مینشاند
روی پاش میگفت مستیام مال همینهاست و برایم شعر میخواند و من همه را از بر میشدم
یکبار که میخواند؛ بعدن که گرفتند بردندش زندان، برای آقات و عموت، هر وقت هوای
آقاشان میکردند همان شعرها را میخواندم ننه. برادرهایش همه را، به جز عبدالجواد
که آنوقت نبود، مصدقی کرد. بازار هم هرجا نشست میگفت باید شاه برود و برنگردد و
نمیگذاریم برگردد و باید جمهوری باشد؛ ولی ننه من نمیدانم اینها را کی یادش میداد.
این آدمها که میرفت باهاشان قمار میکرد، میرفت نجسی میخورد که مال این حرفها
نبودند. هرچه کشتیارش شدم بگوید از کجا اینها را یاد داشته، یکباره که نمیشود؛
نگفت. زیر بار نرفت. بعد هم که آنطور شد. آمدند بردندش پنج سال نگهش داشتند، باز
شد بدبختی من با سه تا بچه قد و نیمقد. همه پاقدم این ورپریده سعید بود، از وقتی
آمده بود روزگارم سیاه شد ننه. شیطان توی دلم میگفت یک گوشهای جایی بگذارماش
بروم. میخواستم بروم دعا بگیرم، خدا خودش از سر تقصیرات آدم بگذرد، بگذارم که مگر
مرض بیفتد به جانش، هلاک شود. ننه اینها را به تو میگویم به هیچکس نگفتم تا حالا،
خدا خودش ستارالعیوب است، ولی اسرار خانواده را باید سینه به سینه نگه داشت. ننجون
خودم هم پیش از اینکه بمیرد، یواشکی مرا صدا میکرد میگفت زهرا تو حافظهات تند
است یادت میماند، اسرار خانه را باید یکی محفوظ داشته باشد. آنوقت برایم گفت
شوهرش ملااسماعیل که پدرجد آقاجونت و من بود، از علمای اصفهان بود، بعد شیخی شد و
آنوقت که شیخیها را تکفیر کردند این دیگر مجبور شد فرار کرد یزد که از آنجا برود
کرمان، ولی توی غربت و بیکسی، مریضی از پا درآوردش، نرسیده به کرمان همان توی یزد
مرد. حالا این را درست کسی نمیدانست، شاید هم بابی بوده، بعضیها میگفتند آنجا
فهمیدند ملا بابیست، از پا درش آوردند. خدا میداند. بعدها، آقاجونت با آن یکی
اخویاش عبدالجواد که مدرسه چارباغ درس طلبگی خواند، قبل از عروسی ما، بلند شدند
رفتند زیارت قبر ملااسماعیل که نمیدانستند کجاست. انگار یک خیری پیدا شده بود برایش
قبه و بارگاه درست کرده بود. من که یزد نرفتم ننه، هیچوقت خوش نداشتم بروم، این
عمهات هم شوهر کرد به این مردکهی یزدی، خواستند یکی دو بار من را ببرند؛ گفتم
نمیآیم به دلم نمیآید بروم یزد، اصلن این شوهرِ عمهات را هم خوش ندارم. آمد
خاستگاری یک دسته گل نیاورد، پشمک آورد. آخر کی خواستگاری میرود پشمک میبرد آن
هم پشمک مغازهی آقاش را؟ به آقاجونت گفتم این یزدیست، دست و دلم نمیرود دختر
بدهم به این جماعت. آقاجونت گفت دلشان به هم افتاده، چه کار داری زهرا. چیزی نگفتم
ننه، ولی به دلم ماند. پیش خودت بماند وقتی به من میگوید مادرجان چندشم میآید،
با آن لبخند الکی که همیشه دارد، انگار کسی زورش کرده همیشه نیشاش باز است
مردکه. ولی آقاجونت میگفت رفتند یزد همین
پرسیدند قبر ملا اسماعیل کجاست، نشانشان دادهاند؛ خدا آدم مظلوم را عزیز میکند.
همین تو که دنیا آمدی، این پدرت میخواست اسمت را سیاوش بگذارد. آقاجونت ولی خواب
ملااسماعیل را دید، ملا گفت احمد، نکند اسم این بچه را غیر مصطفا بگذارید. حالا
مگر بابات راضی میشد، میگفت از میان پیغمبرها جرجیس؟ خودت میدانی چقدر ازین عربها
نفرت دارد. مگر کوتاه میآمد. من نفهمیدم آقاجونت چی گفت راضیش کرد، وگرنه اسمت
را میخواست بگذارد سیاوش. بعد هم رفتند کرمان با عبدالجواد یک دو سالی ماندند.
این عبدالجواد خاطرخواه من بود ننه، بزرگتر هم بود از آقاجونت. خیلی خاطرم را میخواست
ولی ندادند، آقام گفت باید همشیرهام عذرا را بگیرد که بزرگتر از من بود، من هم میخواستماش
ولی پیش حرف آقام چه میگفتم. بعد هم عذرا را آن قرمساق محمود، که مال آقاجونت را
بالا کشید، آمد گرفت؛ عبدالجواد نگرفت رفت تهران دانشکده معقول منقول، لباس آخوندیش
در آورد، بعد هم رفت آلمان دکتر شد. آنجا یک زن مصری گرفت، چه پتیارهای هم بود،
یکبار آوردش ایران، قحبه چطور خودش را گرفته بود فکر میکرد عن کیست حالا، آسمان
کونش جر خورده این افتاده پایین. من هم میخواستم بچزانماش بهش میگفتم فوزیه
خانم، حالا اسمش که این نبود، همه فامیل دیگر فوزیه صدایش میکردند. نمیدانم
فهمید مضحکهاش میکنیم یا نه. حالا شاید هم فهمید که دیگر نیامد. همین هم شد،
عبدالجواد طلاقش داد بعد زن آلمانی گرفت، این یکی را ایران نیاورد ولی او را هم
طلاق داد؛ بچهاش نشد عبدالجواد طفلی. آنوقت اینها توی کرمان سرکارآقایی شده
بودند وقتی برگشتند به آقام و آقاعموم، پدرشان، گفتند ملااسماعیل اگر بابی بود میرفت
اسلامبول، چه کار داشت برود کرمان پیش حاج محمدکریمخان. بعد هم کاغذ درآوردند گفتند
آنجا توی کرمان اولاد حاجی چندتایی مکتوبات نشان اینها دادهاند که گویا ملااسماعیل
از اصفهان برای حاج محمدکریمخان نوشته بوده و عبدالجواد از روی آنها رونویسی کرده
بود با خودشان آورده بودند. آقام میگفت این دو تا کلهی پرشور دارند، منظورش این
بود مغز خر خوردهاند، حالا باز خوب شد تهران نرفتند وگرنه لابد، زبانم لال، بهایی
میشدند. راست گفته بود آقام: آرام قرار نداشت؛ بچههام که تلف شدند، آقاجونت دیگر
سرکار آقا و شیخ و حاجی همه را بوسید گذاشت کنار عرق و قمارباز شد، بعد تا مصدق
آمد مصدقی شد، یلخی بود اینقدر. آنوقت توی زندان با خدابیامرز آقای طالقانی هماتاق
شد، شد مرید طالقانی. خدا رحمتش کند هرچه به این گفته بود خوب گفته بود که آمد
بیرون دیگر لب به نجسی نزد، از آن شور و غوغا افتاد. بعد عمهات را زاییدم، آنقدر
دلش دختر میخواست، یک آدم دیگری شد، دیگر کار به کار پسرها نداشت. ولی مگر میشد؟
این عموها و بابات بلای جان شدند، ننه. آن یکی سعید، زن و دختر میآورد توی آن
اتاق پشتی که اسمش را گذاشته بود نگارخانه، لختشان میکرد میکشیدشان. میگفتم ننه
گناه دارد؛ به من میگفت امل تو چه میفهمی اینها مدلاند، من کاریشان ندارم، داد
و بیداد میکرد میگفت همین شماها با این کلههای پوک عقبماندهتان نمیگذارید
هیچی عوض شود. انگار من گفته باشم چه کارشان دارد، میگفتم همین لختشان میکنی
حرام است، نگاهشان میکنی حرام است، میکشیشان حرام است، گناه دارد، خدا را خوش
نمیآید. مگر به خرجش میرفت. تازه از خدام بود کار دیگرشان داشته باشد. یک شب به
آقاجونت گفتم این سعید یک چیزیش میشود. گفت چطور؟ گفتم من ایستادهام فالگوش،
فقط به این دخترها میگوید تکان نخور یا اینطور بایست یا بشین یا دراز بکش یا کونت
را بالا کن دستت را بذار آنجات، یا زیر چانهات یا به پهلویت یا لای موهات. یکبار
نشنیدم بگوید به به چه سر و سینه و پستانی، بوسی بکند، قربان صدقهای برود. تازه
یکی ازین دخترها یک روز آمده بود، سعید خانه نبود، بیرون بود هنوز نیامده بود،
دختره را با اوقات تلخی سین جیم کردم که سعید باهاش کاری کرده؛ قسم خورد که نکرده
بود هیچ. گفت اصلن اهل این حرفها نیست مادر. گفت ما توی دانشکده شرط بستهایم هرکس
قاپش را دزدید سور بدهد. هیچ نگاه کسی نمیکند، همین فقط نقاشیاش را میکشد، آدم
را میایستاند یک عالم وقت، دست به آدم نمیزند، به دلم مانده یک تعریفی بکند، یک
بار بگوید چه خوشکلی. به آقاجونت گفتم مگر میشود زن لخت، آن هم چه زنهایی یکی از
یکی قشنگتر، پدرسوخته نمیدانم اینها را کجا پیدا میکرد، آن طور بنشیند و بایستد
و دراز بکشد، این هیچی؟ حتمن یک مرگیش میشود. آقاجونت گفت بهتر، پسره خجالتیست،
روش نمیشود یا عاشق یکی شده؛ چه کارش داری. به خرجم نرفت. آنوقت یک روز آقاجونت که
خانه نبود گوشی را برداشتم زنگ زدم به رفیق آقاجونت دکتر سامی، آخر چرا آدم به آن
نازنینی را کسی کشته باشد؟ آدم در کار این مردم میماند؛ خیلی با شرم و زحمت و منمن
بالاخره گفتم دکتر پسر بزرگم میل به زن ندارد، میترسم ایرادی داشته باشد، مردی
نداشته باشد. و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت یک روز میآید خانهمان. گفتم
دکتر قدمتان روی چشم ولی نمیخواهم زحمت شما بشود، خودمان میآییم خدمتتان. گفت
نه، صلاح نیست، خودم میآیم. آنوقت یک روز که سعید توی نگارخانهاش بود آمد و تا
کارش تمام بشود، منتظر ماند و بعد به بهانه اینکه تابلوهایش را ببنید رفت توی اتاق
پشتی پیش سعید. من ایستادم فالگوش ننه. ولی این یکطوری حرف میزد، نه اینکه میدانست
من ایستادهام فالگوش، به عمد پچپچ میکرد، هیچ نمیشنیدم. دیگر نایستادم رفتم،
نفهمیدم چه گفتند. آنوقت دکتر آمد گفت نگران نباشید، چیزیش نیست؛ قرار شد بیاید
دفتر من فلان روز با او صحبت کنم، درست میشود. شما دیگر کار و غمتان نباشد. مگر
میشد کار و غمم نباشد؟ میخواستم بگویم دکتر اینها همه از جنبل و جادوست و این
پسر نحس بوده، هنوز هم هست و طالع ندارد، طلسم شده. میترسیدم بهم بخندد بگوید این
چه حرفهای مزخرفیست. آقام خدابیامرز از قول شیخ بوعلی همیشه میگفت در طبیعت
عجایب و غرایب و خرایقی هست که آدم نمیداند از چیست و به خاطر چیست و چون نمیداند
و نمیفهمد که نباید انکارش کند بگوید این حرف عامیست؛ این را عربی هم میخواند ولی
من که نمیفهمیدم یادم نمانده ننه، چون فقط میشنیدم بلد که نبودم بفهمم، وگرنه یادم
میماند. حالا رو نمیکردم به دکتر این را بگویم. دکترها فکر میکنند همهچیز یک
دلیلی دارد، میکروب هست، ویروس هست، از این چیزها. چه میفهمند. ولی اگر نمیگفتم
به دلم میماند، گفتم و گفتم آقام چه میگفت. دکتر خندید و گفت یک قسمت عربی آن
این است: اعلَم أنَ فی الطبیعة عجائبَ و للقوی العالیة الفعالة و القوی السالفة
المنفعلة اجتماعات علی غرائب. گفتم یک بار دیگر آرام و شمرده بگوید تا من حفظم
بشود. به خنده و طعنه دوباره گفت. من هم عین طوطی همه را برایش خواندم. با دهان
بازمانده گفت معنیاش را میفهمی؟ گفتم نمیفهمم. آنوقت همانطور که شاخ درآورده
بود و بلندبلند میخندید معنیاش را گفت که قوای سرمدی با قوای زمینی در غرایب و
عجایب دست به یکیاند. آنوقت گفت میفهمی یعنی چه؟ گفتم نه، من چه میفهمم. گفت
عجب. بعد گفت یعنی همان که آقات گفته و باز گفت عجب. گفتم آقای دکتر من تمام قرآن
را بیآنکه معنیاش بدانم، از برم. این را به هیچکس پیشتر نگفته بودم ننه. حتا
آقاجونت هم نمیدانست. حالا بابا و عموهایت شاید میدانستند؛ نمیدانم. گفت خدا
حفظت کند، مدرسه نرفتهای؟ باز گفتم نه. گفتم مکتب میرفتم آنوقت رضاشاه آمد،
دختربچه هشت ده ساله بودم کشف حجاب کرد، مرحوم آقام دیگر نگذاشت من و همشیرههایم
برویم مکتب چه رسد به مدرسه. خودش برایمان قرآن و گلستان و شاهنامه میخواند، من
همه را از برم. سواد نوشتن هم از پیش خودم یاد دارم، برای خودم مینویسم ولی اگر
کسی بخواهد چیزی بنویسم میگویم سواد ندارم، شرم دارم یک وقت غلط بنویسم. باز گفت خدا
حفظت کند، بعد انگار یکباره یادش بیاید گفت نه جادو جنبل نیست، چیزیش نیست اصلن،
دلش پی کس دیگریست میلش به اینها نمیرود؛ شما نگران نباشید. من باهاش باز حرف میزنم
و رفت. ولی من مادرم ننه، مادر یک چیزهایی میفهمد، بو میکشد، دکتر و طبیب و
دیگران چه میفهمند. این پسر مردی نداشت، طلسمش کرده بودند. این دو تا بچه هم زن
عموت از نوانخانه گرفت، یعنی یکی شیرخوار بود، یکی یک ساله بود از شیرخوارگاه گرفت
آورد، خواهر و برادر بودند ننه بابا نداشتند، آورد بزرگ کرد. وگرنه این پسر که
مردی نداشت. بلند شدم رفتم مشهد پیش زن داداشم عزت گفتم عزت جون، نگاه کن ببین
برای این بچه کسی طلسم نگذاشته باشد. از آن بار آخری که رفته بودم برای بچههام
گفتم و گفته بود نه کسی دعا نگذاشته بوده، بیست سال بیشتر گذشته بود. گفت این چه
حرفیست، مگر چه شده. گفتم نپرس چه شده. گفت همینطور که نمیشود. قسمش دادم به
آقا امام هشتم که نپرسد. دیگر نپرسید و گفت نگاه میکند و باز گفت چیزی نبوده و
نیست. دروغ میگفت. چند وقت بعدش رمال دیگری پیدا کردم توی قوچان، رفتم پیشاش
معلوم شد عزت دروغ میگفت. به این آقانجفی که نوادهی آن آقانجفی قوچانی معروف
بود، گفتم وقتی دو تا پسرم مرض گرفتند، عزت آمد خانهمان یک دعایی خواند بچهها را
یکی یکی که برداشت و آن دعا را تا آنجاش که بلند خوانده بود، برایش خواندم. گفت
این را میخوانند برای مریض که خبایث از تنش زایل شود، ولی حیرت کرد گفت چطور بلند
گفته شما شنیدهاید، باید آرام خوانده شود کسی نشنود. گفتم نمیدانم و بعد گفتم به طالع پسر بزرگم نگاه کند. گفت یک
هفتهی دیگر بیایید. من برگشتم مشهد خانهی برادرم یک هفته ماندم ولی به عزت نگفتم
قوچان رفتهام سراغ آقانجفی. زیارت رفتم حرم و بازار رفتم و بعد از یک هفته دوباره
رفتم قوچان خانهی آقا. گفت شما ساکن کجایید؟ گفتم تهران. گفت عجیب است، مشهد
نبودهاید هیچوقت؟ گفتم بودهایم. گفت در خانهای قدیمی در خیابان چهارطبقه ساکن
بودید که سرداب داشت و توی آن سرداب صندوقچهی لباسی بود؟ گفتم درست است، البته
سرداب نبود دیگر زیرپله بود. گفت همان. توی آن صندوقچه زنی برایتان طلسمی گذاشته.
و این زن همان زنیست که آن روز گفتید. بعد گفت اعوذ بالله من همزات الشیاطین و أن
یحضرون. گفتم آقا حالا چه کارش باید کرد؟ گفت طلسم سیاه و سختیست، باطل کردنش جز
به مرگ یکی از نزدیکان شما ممکن نیست، یعنی اگر بخواهم آن را بردارم، اولن کسی
باید به آن خانه برود و آن صندوق را پیدا کند و آن کاغذ را پیدا کند و برایم
بیاورد و من برای جان آن کس میترسم، میترسم کسی نتواند از پس این کار بر بیاید
چون دعای محافظتی دارد خود آن طلسم که اگر کسی سراغش برود بخواهد از جایش بردارد ببرد،
میمیرد. و حالا اگر من بتوانم آن دعای محافظ را بیتاثیر کنم و آن کاغذ را
بیاورند، تازه پس از آن هر چه بخوانم و هر کار کنم برای گشودن آن، یکی از اطرافیان
شما، شوهرت یا از بچههایت میمیرد و این طلسمیست که برای همهتان گذاشته، همه سیاهبخت
شوید و از نسل بچههایت همه سیاهبخت شوند و روزی برایتان صعب باشد و مرگ و میر از
بیماری و مرض زیاد باشد. این پسرت هم که گفتی، طلسم را وقت زادن این گذاشتهاند و
تاثیرش بر او از دیگر بچههایت بیشتر است، دیوانه و پریشانحال میشود و سرآخر به
جنون جان میدهد. گفتم آقا به جنون جان میدهد یعنی چه؟ گفت خودش خودش را هلاک میکند.
اینها را گفت ننه، آتش گرفت جانم. نمیدانستم چه کار کنم. میخواستم برگردم مشهد
چمدانم را بردارم برگردم تهران، دل نمیکردم بروم خانهی عزت. آقا دعا گفت بخوانم
و روزانه یک سورههایی گفت بخوانم و سورهی جن را هر روز با صدای بلند در خانه
بخوانم و جوشن کبیر هر روز گفت بخوانم و حدیث کسا گفت هر روز بخوانم و گفته بود
مباد آن زن ازین ماجرا بفهمد. چاره نداشتم مجبور بودم بروم، نمیرفتم مشهد خانهی
داداش، عزت مشکوک میشد، میفهمید. رفتم گفتم دیگر باید برگردم تهران و یک روز
بیشتر نگهم داشتند. آمدم تهران به آقاجونت گفتم. آقاجونت گفت بیخود کردی بیاجازهی
من پا شدی رفتی سراغ رمال و این حرفها مزخرف و چرند است و خجالت نکشیدی به دکتر
سامی گفتی پسرمان مردی ندارد؟ سعید رفته بود به آقاجونت گفته بود، وگرنه دکتر کسی
نبود این چیزها را بگوید. گفتم مرض دارد، به قول خودت مرغواست، آقانجفی گفت طلسمش
را اگر باطل نکند، این دیوانه میشود خودش را میکشد. گفت غلط کرد آقانجفی. گفتم
دور سرت بگردم، با غلط کرد و این حرفها که درست نمیشود. نمیبینی به چه سیاهروزی
افتادهایم. گفت بیا برویم پیش آقای طالقانی، اینها را برایش بگو، هر چه او بگوید
همان میکنیم. رفتیم پیش آقا، گفتم همه ماجرا را. گوش کرد و گفت خواهر به این
خرافات و مزخرفات گوش نگیرید، اینها دوکون و دستگاه است، تا بشر بوده هم بوده. به
خدا توکل داشته باشید. گفتم آقا یعنی جن دروغ است که خدا گفته؟ قرآن که دروغ نمیگوید.
گفت نه خانم ولی کجا این حرفها را گفته که اینها میگویند. خداوند تبارک و تعالی
به صبر خوانده و به ممارست و توکل گفته، نه گفته قرآن بخوانید تا جن برود، دعا
بخوانید طلسم باطل شود. بچه مریض میشود، مراقبت نکنید تلف میشود. آدم عقلش را
کار نگیرد، بلا از بیفکری و بیعقلی و نادانی و حماقت است. این حرفها را بریزید
دور. خدا بیامرزدش ننه، آدم حق بود، هیچ نتوانستم بگویم، چه داشتم بگویم، پی ماجرا
را هم نگرفتم، ولی ته دلم میدانم همهاش زیر سر این پتیاره عزت است ولی ما هم
خدایی داریم، نمیشود به میل دل عزت بشود، میشود؟ خدا میگذارد؟ ولی این دعاها و
سورهها را از آن وقت، چهل پنجاه سال شده، هر روز میخوانم. کاری که ندارم. ولی
این بچهها اگر عرقخور و بینماز و بیخدا و نقاش و کمونیست نمیشدند، خدا اینطور
ولمان نمیکرد. میکرد؟ آقاجونت سکته نمیکرد، بابات مجبور نمیشد برمان دارد ببردمان
سوییس برای دوا درمان. فایده هم نداشت دیگر از پا افتاد. برادرش، همین عمو محمود
قرمساق بابات، او هم عرقخور بود، هرچه آقاجونت داشت بالا کشید. همه را خورد یک آب
هم روش. برگشتیم از اروپا، آقاجونت دید برادرش کلاهش را برداشته دوباره سکته کرد.
زمینگیر شد. حجرهها را فروخته بود، توی بازار پنج باب حجره کم نبود ننه، همه را
فروخته بود دوزار به ما نداد.
مادرم میگفت اینها حرفهای
خواهر پدرم بود. میگفت عمهات مینشیند پیرزن را پر میکند. مادرجون فقط همین عمهام
را خیلی دوست داشت که روز مرگ آقاجون نبود خانه رفته بود مصلا. حالا توی خانه بود
توی سرش میزد و هقهق میکرد، نه مثل پدر و عمویم ساکت نبود، توی سرش میزد و
چادرش را چنگ میزد و خاک مهر سرش میریخت و بابام بابام میگفت. ولی عمو و بابام
نگذاشته بودند آخوند بیاید، روضهخوان بیاید. بابام گفت برو بشین توی آن ماشین
سیاه. مامانم گفت نه مصطفا بیا توی ماشین خودمان. من خیلی دلم میخواست بنشینم توی
آن ماشین به شهرزاد گفتم او هم با من بیاید توی آن ماشین دوتایی بشینیم جلو.
نیامد. من نشستم و راه افتادیم و ماشین بابام جلوی ما میرفت و عمو و باقی فامیل
از پشت سر میآمدند. آقاجان توی تابوت آن عقب بود که از اینجا یک پنجره داشت به
پشت میشد دید تابوت را ولی توش که معلوم نبود. راننده پیرمردی بود هیچی نمیگفت،
سیگار میکشید و فحش میداد که راه خیلی شلوغ بود همه مردم آمده بودند از همهجا
چون خمینی مرده بود. اما آقاجون را بهشت زهرا نبردند، بردند امامزاده طاهر. بابا و
عموم آنجا قبر خریدند، بهشت زهرا دوست نداشتند. همهاش توی راه فکر میکردم به توی
تابوت و وحشت کردم و فکر کردم آدم را اگر زنده بگذارند توی تابوت چقدر زنده میماند،
نمیمیرد. بعد دیدم توی این ماشین هم با توی ماشین خودمان فرقی نداشت. به راننده
گفتم کاش آمبولانس بود آژیر داشت. خندید گفت یک زمانی راننده آمبولانس بوده، کار
سختیست توی این ترافیک. بعد دست کرد از توی داشبورد شکلات درآورد گفت بیا پسرجان
شیرینی بخور، اگر آمبولانس بود شکلات و آبنبات نداشت. خندید.
یکباره یادم افتاد صدای خروش
رودخانهای که نمیدیدم ولی میشنیدم یاد صدای آب قناتیم میانداخت که از کنار
خانهی آقاجونم میگذشت. این قناتی بود که از پشت چهارراه پاسداران، از رستمآباد
میآمد توی خیابان معدلالدوله و خیلی آب داشت و میرفت پایین میریخت به مسیل
بولوار شهرزاد و از آنجا همینطور میرفت پایین. توی این فکر رفتم برایم ویسکی
بریزم و داشتم میرفتم، شیر آب را باز کردم، آبش نیامد...
No comments:
Post a Comment