«من نیاسایم تا آنجا نرسم
که دو دریا به یک جای گرد آید،
اگرچه سالها بباید بودن.»
- قرآن، س 18، آیه 60
Prologue
(خضر را بکش)
(2)
ولی پاکت، آن پاکت که یکی
آورده بود وقتِ توی آب صدای زنگ، جوری که آنجا افتاده بود خیره نگاهم میکرد،
صدایم میکرد، اشتهایم را کور کرد. نگاهم
را از او برداشتم توی پنجره انداختم بیرون که باد میآمد که برگ و شاخهی درخت
روبرو حیران بود که روشنایی نبود افق دوری که میلرزید: روشنایی لرزان که در بادِ
بامدادِ سرگشتهی سحر میخزید و، چسبید.
روی برگرداندم و نگاه، متصل بشدت میلی شد بخزیدن، لباس درآوردن لخت شدن روی زمین
دراز کشیدن خزیدن و کشیدن تن بیاتکای دست، به شکم، بیقوت بازو، به ران... فاصله
را به چشم اندازه گرفتم، هشت پا تا برسم آنجا که افتاده و خیره نگاهم میکرد، توی
پاگرد. خیالِ خزیدن مسخرهام کرد. دستم را دراز کردم تا مگر پیمودن فاصلهی هشت پا
را بیخزیدن ممکن کند، بازوکشیده هوا را مشت کردم، پیش آوردم، به سینه چسباندم،
مشت گشودم و گریختن هوا و دوباره بازوکشیده بدان سو و باز نزدیک آوردن و به سینه
چسباندن، مشت گشودن و گریختن هوا و باز بازو کشیده و اینبار آرامتر، آرامتر چنگ
زدن هوا و پهلو آوردن مشت و چسباندم به سینه و گریخت هوا... به خودم که آمدم درازکشیده،
لخت، روی زمین، تن را به شکم و به ران پیش میراندم و دستم، بازوکشیده، چنگ هوا میزد
و پیش نمیرفت تن، آهستهآهسته، نمیرفت در صدای ریزش آبی که فراموش کرده بودم که
میریخت، که باز گذاشته بودم که بریزد و میریخت و آواش ضربانِ تکان میشد، تکان
شکم، تکان ران که پیش رفتن نمیشد بسوی... بسوی... آنوقت دوست داشتم ایستاده آنجا، خودمی را تماشا میکردم که آنطور بر
زمین میخزید: خزیدن که مسخرهام میکرد. رسیدنی که مسخرهام میکرد. تمنایی که
مسخرهام میکرد: اندامی که مسخرهام میکرد: پاهایم، رانهایم، شکم و سینهام و
دستی که و مشتی که و هوایی که میخندید و میگریخت. خستگی شد جان کندن و، نور
دیگر روشناییی رقیقِ لرزان نبود میآمد از پنجره.
دیگر پیش نرفتم.
نمیتوانستم.
دیدم آنقدر فاصله بود هشت
پا، انگار هشت پا از آن هشت پا بیشتر، که هرچه رفته بودم... برگشتم دیدم نرفتهام
ولی آنقدر جان رفته بود از چندین فاصلهی هشت پا بیشتر انگار. نفهمیدم چرا خزیدن؛
چون نمیفهمیدم میخواستم بفهمم شاید یا آهنگ آب در آن روشنایی دور که میآمد
نزدیک و قراری که با خودم گذاشتم هر بامداد همینطور بکشم تن را روی زمین بخزم تا پیش
از که بامداد در خورشید غرق شود، مشت سرگردانم که هوا میگرفت، چنگ به پاکت
بیاندازد که دوباره بو-ش... نمیشود بو نداشته باشد. هر چه بو دارد. نمیتواند نداشته باشد بوی کاغذ یا
دستی که آورده بودش زنگ زده بود، شنیدم توی آب: صدای زنگ... یکباره صدای آب دیگر شد، آن لحن افتاد از
آن لحن، افتاد توی سرم که دوباره بگیرد و فتح کند جور دیگر؛ یا صدای آب که میریخت
حواسم را از پاکت برداشت: شیر را نبسته بودم و دیگر روز بود و هنوز میرفت آب. بلند شدم ببندم. گفتم نکند نباید ببندم، اگر ببندم یخ میزند
لوله...
گوشی برداشتم زنگ بزنم
اِما، پشت پنجره ایستادم ببینم میآید توی اتاق، پردهاش باز بود، گوشی بردارد.
همیشه میآمد توی اتاق میدیدم گوشی را برمیداشت، مینشست همانجا که با چیزی ور
میرفت، گوشی را با شانهاش به گوش میچسباند و با آن چیز ور میرفت، نمیدیدم با
چه، فکر میکردم همیشه یک چیز نیست آن چه، ولی اگر بود نمیشد دید از آنجا که من
بودم. یکبار خیال کردم شاید خودش بود و فکر کردم چطور آدم خودش را بگیرد دستش، ور
برود. گاهی دستم را دراز میکردم بگیرمش. از آن بالا، از آن فاصله، عروسکی کوچک
بود که اگر دستم میرسید، میگرفتمش به یک دست میشد؛ و مگر او هم داشت با آدم
آنقدر دوری که عروسک بود بازی میکرد توی دستش، و شاید من بودم اگر او هم مرا از
همان بالایی میدید که من میدیدماش. همان بالایی بود آن پایین، که من بودم.
دلم ریخت با این فکر،
منتظر نماندم بیاید گوشی را
بردارد، قطع کردم و نابخود لرزیدم و همینطور خیره بودم توی اتاق او و این فکر که
نکند او هم دارد از همانجا، که هیچکس نبود، که نمیدیدماش پشت پنجره، که نبود
توی اتاق، از همانجا که نبود، آن پایین، نگاهم میکند، به دلهره چسبید و هراس شد و
درهم به آهنگ آبی شد که شکنجه بود. خیلی
دستپاچه بودم. رفتم ایستادم بالای شیر
آب، دستهام توی موهام جمجمهام را فشار میداد، هی نگاِه آبی کردم که خیالم را خفه
میکرد: ولی شاید اِما آدم دیگری داشت که من نبودم و او از جای او پایینتر بود،
همانقدر که خودش از جای من. ولی اینطور پس من هم جای او بودم پیش کسی که جای من
بود. مشت باز کردم: موهایم را کنده بودم، دست زیر آب گرفتم آب موهای کنده را ببرد.
ازین فکر که موهایم را میبرد توی سرم چندشم شد تند دوباره مشت کردم موها را بگیرم
نگذارم برود توی سرم؛ دیگر نبود توی مشتم: زرد ریشدار شد صورت مغزم. ولی باز نمیدانستم ببندم یا نه. اگر میبستم
شاید یخ میزد لوله. لوله یخ میزند بعد میترکد. دیوار بترکد لابد وقتی لوله میترکد.
دیوار بترکد ساختمان خراب میشود. در اگر قفل باشد نتوانم بروم بیرون، لوله بترکد،
دیوار میترکد، ساختمان میریزد زیر آوار
جان میکنم. اما نمیبستم مغزم را میخورد. چونکه هربار میخورد... میافتادم توی آب... توی آب او بود
خیلی دوستش داشتم، خیلی... دلم میخواست تنش را بخورم، جور دیگر نمیدانستم چطور، خیلی
دوست داشتن.... یک جوری دوست داشتن که آدم نمیداند چه طور چه کار کند، دوست دارد یک جوری دوست داشتن را تمام کند آن خیلی متشنجِ مغشوش... هی دست بکشد نوازش
فایده نمیکند، چلاندن فایده نمیکند، قربان صدقه رفتن نمیکند نمیکند
نمیکند هی نگاهش کردن سیر نشدن از... میخواهد بخورد تمام کند دیگر نباشد
او که آن همه... آن خیلی... تنش را
بخورد... تویش را بخورد... ببلعد... لخت بود شنا میکرد. همسایه بود. رفیق بود. یک شب هم،
اصلن از همان شب شد، وقتی میخواستم بروم خانهی فرانک، او هم همسایه بود، بمانم،
دیر بیایم؛ به علی گفتم بیاید جای من بخوابد مادرم نفهمد خانه نبودهام شب. آمده بود خوابیده بود
مادرم نفهمیده بود. بر که گشتم،
خواب بود، قشنگ بود توی خواب از فرانک قشنگتر خیلی... خیلی نمیدانم چه... نمیفهمیدم
چه... خیلی... فقط این خیلی میتپید... رشد میکرد... جاندار و متعرق... جان و
قرار میگرفت خیلی این خیلی نمیدانم چه... نمیدانم چهی خودم... نمیدانم چهی
او... و آرام کنارش دراز کشیدم، بو کردم. بوش... دلم... دلم خواست دست بکشم سینهاش...
با ترس و لرز... خیلی... همین خیلی... تکان خورد، بیدار نشد، وحشت کردم دستم را پس
کشیدم. قلبم تند شد هی با خودم گفتم نه این خیلی آن خیلی نیست، این خیلی بد است... آن نیست... چه کار میکردم؟... به
جاش... به فرانک فکر کنم مدام میرفت آلمان میآمد، کارهای عجیب بلد بود، چیزهای عجیب
داشت، حرفهای عجیب میگفت. اما فکرم نمیرفت به فرانک، تا نیمه میرفت، دوباره خیلی
دلم... دلم میکشید دست ببرم تنش... خیلی... جوری که به تنش نخورد، نرسد دستم، در
فاصله بماند دستم، بکشم سینهاش...
بازوش... با اضطراب کشیدم.
دیدم بیدار نمیشود، اصلن بشود
هم بشود، خودم را تند میزدم به خواب که یعنی خواب بودهام دستم افتاده روش...
سینهاش. گذاشتم روی سینهاش آرام کشیدم آرام و خیلی، و خیلی از چشمهایم بیرون
ریخت... گریه ریخت... خفگی ریخت.... همیشه تویم آب که میافتد توی کلهام، خفگی میآید،
اول خفگیی خوب میآید، علی میآید، و بعد، بعد مادرم از ستونهای بلندِ بلند و
بوی اسپند ولی آن عجوزهی سفید، عجوزه
هم نیست، نمیگذارد، بیشتر نمیگذارد مادرم بیاید، بیاید خیلی نزدیک... بچسباندم
سینهاش... و یک حیوانی... این حیوان از توی من نمیرود بیرون؛ هربار به زن میگویم،
قهقهه میشود.
No comments:
Post a Comment