Sunday, March 16, 2014

خضر را بکش (چهار) بند اول

«ای آبها!
چگونه است آفرین؟
چگونه است خویش‌کاری؟»

                     هات 65، یسنه، اوستا
                       برگردان جلیل دوستخواه


Prologue
خضر را بکش
(4)

                                                        به ر. عین. میم


نگاه کردم در کدام پنجره آدمِ آمبولانس را بشود دید. قرار نبود اینطور بشود. چشم بستم. نور آبی پشت پلکهایم ماند و خاموش شد. همانجا نشستم. دستم رفت دنبال لیوان ویسکی. دیگر گرسنه نبودم. زمان را گم کرده بودم، نمی‌دانستم چند روز گذشته. چشم بستم و نور آبی پشت پلکم زد، صدای آبی شد که از شیر نبود که بالاخره فکر کرده بودم ببندم که خودم را از هجوم آب،  که سرم را، که حافظه‌ام را... که بس کند که حالا را پیدا کنم، که امروز را پیدا کنم. صدای آبی که می‌آمد اما صدایی دوردستِ نزدیک بود جوی آبی، نه، رودی، نه، رودخانه‌ای. شاید. لیوان خالی بود. برخاستم برایم بریزم. چیزی توی شکمم می‌سوخت. چیزی که روزها از شکمم بیرون نرفته بود. جاکرده بود خوش و نمی‌رفت با آن وضع، منجمد که سبزی‌ش به سیاهی می‌زد اگر می‌آمد جز سوزشی که تا حلق بالا می‌آمد و برمی‌گشت تو. کلافه‌ام کرده بود نرسیدنِ آن لحظه‌ای که آدم هر خوشی به آن خوشی‌ی رهایی می‌بخشد، که آن مار سیاه و سبز و قهوه‌ای دم بجنباند سر از سوراخ بیرون آورد، در آب بنگرد و میلِ آب پیدا کند، میل که بیاید و بنشیند پیچیده در روشنایی آب و آن‌وقت چشم به اندام بدوزد و برندارد به گفتن که خوب نگاهم کن، زمانی دراز نگاهم کن به این چه از توست، خودِ توست، بازگشتِ دیگری‌ست از گذشته‌ای به امروزِ تو که تویی می‌شود در نامده‌ی دیگری. ولی آهنگِ رودخانه‌ای که از پنجره نمی‌توانستم ببینم و نمی‌دانستم کجاست و نمی‌دانستم مگر بود که نمی‌دانستم آن شهر رودخانه دارد، همان لحن نداشت که آبِ شیر داشت. نه‌انگار اینکه می‌رفت، برود توی سرم. آن یکی که می‌رفت، می‌رفت توی سرم، می‌رفت توی چاه، می‌رفت تصفیه‌خانه، می‌رفت و از موهام پاک می‌شد، از بوها پاک می‌شد، از شاش و گند و فضله، از جانور و آدم پاک می‌شد و برمی‌گشت دوباره از لوله می‌آمد و تا یخ نزند باید بازش می‌گذاشتم، و پاک نبود وگرنه توی سرم را نمی‌خورد. این‌که می‌رفت، می‌رفت و بازنمی‌گشت همسانِ بازگشتِ او. ولی اگر این آب می‌رفت توی آن رودخانه، آن رودخانه، رودخانه‌ای نبود که پیشتر آنجا بوده باشد، مسیل بود که آب فاضلاب می‌ریخت توش می‌رفت تصفیه‌خانه؛ چه؟ اگر این آبی که توی سرم می‌گرفت خفه‌ام می‌کرد همان بود؛ چه؟ نمی‌توانست نباشد. اگر هم یک وقتی رودخانه بود، دیگر نبود. اگر هم یک وقتی از دل کوهی می‌آمد، دیگر نمی‌آمد. شاید یک وقتی از دل کوه می‌آمد، یک وقتِ چندین سده، یک وقتِ هزار سال، یک وقتِ هزاران سال... یک وقتِ بی‌شهر. رودخانه گرد نیست که برود از آنجا برگردد، که از آن هزاران سال، که از آن دورِ دورِ نامتصور دوباره بریزد. زمان گرد نیست. هیچ‌چیز گرد نیست: زمین گرد نیست:
- این گردی با آن گردی فرق دارد.
- چه فرق دارد؟
همه‌اش یک خیالی‌ست. همه‌اش یک آدمی‌ست آب افتاده توی سرش برده اول فکر کرده یک طوری‌ست که تمام نمی‌شود، که همین‌طور تا کجا می‌رود می‌رسد به آب... به آب. آب تمامش می‌کرده آن‌وقت. خیالش را از روی آب آنقدر گذرانده که خیال کرده پا روی آب گذاشته بی‌آنکه بیافتد، بی‌آنکه فرو شود، از آب گذشته و یک جای دیگری، خشکی‌ی دیگر پیدا کرده. و تا سوار خیال بشود، برود روی آب، یک چیزی ساخته بنشیند توش برود آن سوی... آن سوی خیال، آن خشکیِ دیگر. و این خشکی دیگر تمام نمی‌شده، نمی‌شده چون آن خشکی که تمام شد رسید به آن آب که بر آن نشست و گذشت. ولی شد. این هم نبود کجا که هر چه برود به رسیدن، نشود؛ نشود رسیدن به آب. نشود رسیدن به چیزی. می‌رسید. رسید. شاید همان آب. کدام آب؟ هی فکر کرد و گردید و چرخید و رسید همان خانه. همان جای نخست. همان زمین نخست. این شد فکر کرد گرد است: زمین گرد است، رودخانه گرد است، زمان گرد است، آب... آب گرد است. گرد می‌رسد همان‌جا... اما او نبود، خودش نبود. او نبود دیگر خودش، با خودش. این را نفهمید. نفهمید این گردی نه آن گردی‌ست.
- ولی چطور خودش را به جا آورد؟
من هم بی‌خود فکر می‌کردم توی غارم. من هم بی‌خود فکر می‌کردم آن اتاق، پرستشگاه من است و پالایشگاه من است  که می‌خواستم کیشِ آن چیزها، کیشِ چیزهای پیرامونم، کیشِ یخچال و جارو و گلدان و لوستر، کیشِ بطری و صندلی و چتر، کیشِ پنجره، کیشِ تلویزیون، کیشِ آمبولانس توی کوچه را، آواز کنم و پس از آن بیرون شوم سرودخوان؛ چه خیال می‌کردم از پله‌ها پایین خواهم رفت و با اما و با الکس سخن خواهم گفت از آن نیایش و با هم از پلها خواهیم گذشت و آن چیزها را قربانی خواهیم کرد، صندلی را خواهیم سوزاند، یخچال را پاره‌پاره خواهیم کرد، اندام چتر را خواهیم برید، تلویزیون را خواهیم شکست و گلوی بطری را خواهیم درید و خون آنها را، و تن آنها را، سیم و چوب و پاره‌های آهن و چیپ‌های الکترونیکی و پلاستیک و شیشه، هدیه می‌کنیم به درختی که دیگر همان درخت نبود. به آتشی که دیگر نبود و خاکی که دیگر نبود. و به آبی... به آبی که دیگر نبود و آوازی که نبود به خواندنِ باران:  

بانوی دیاران، ای آبها،
ای پاکِ روشنان،
ای رونق زمین، عطوفتِ شب، رازِ چشمه‌سارها
ای باغبانِ زادن، دلگشای باغ
                    با بازوانِ درخشانِ رقص و   تابناک    گام‌ها
                     با انحنای معطر         طربناک یادها
                    از برستیزِ تندر بر ستیغ آسمان: بزمِ ابرها
                    از چنگ مضطرب رعد: آتش‌بانگ‌ها

که ادامه‌اش یادم نمی‌آمد... که ادامه نداشت. ادامه‌ای که می‌خواست به خیالی بچسبد: «بر گردونه نشسته... اوست... اوست که می‌آید با چار مادیان سپیدش... با جامِ شیر و هوم» و به سرودی بچسبد: «ازین آبی که آنِ من است، بر این هفت کشور، رودی روان شود...»؛ نشد. نچسبید. نمی‌چسبید به بی‌خودی. به آن بی‌خودی که گمان نداشتم بی‌خودی‌ست. راست آن چه، آن که بود که آنجا حبسم می‌خواست، آن که نمی‌دانستم که بود و الکس گفته بود نمی‌گذارد بروم بیرون. ولی باز فکر کردم خودم خواسته بودم. ولی باز فکر کردم بی‌خود نبود. ولی باز فکر کردم اتاق  غار من است، پرستشگاه من است، پالایشگاه من است. ولی باز فکر کردم بیرون خواهم رفت و بازخواهم خواند. ولی باز فکر کردم... باز فکر کردم چه کسی بود نمی‌گذاشت او که نمی‌دانستم که بود؛ درست مثل خود الکس که نمی‌دانستم که بود. و فکر نکرده بودم به که بودنش. شاید خود الکس هم او بود که نمی‌گذاشت. دلهره آمد، نور آبی‌ی پشت پلکم را فروخورد. که از او چه می‌دانستم؟ اسمش را. همین؟ نه... و اینکه می‌دانستم استاد دانشگاه است و زن و دو تا پسربچه دارد و اسم زنش جاسمین است. اسم بچه‌هایش... اسم بچه‌هایش یادم نمی‌آمد، یا اصلن نمی‌دانستم. یا گفته بود، نشنیده بودم، یا یادم نمی‌آمد. ولی چرا آمده بود فرودگاه دنبال من؟ چه کسی گفته بود بیاید دنبالم؟ شاید خودم گفته بودم. یادم نمی‌آمد. چطور پیدایش کرده بودم؟ یادم نمی‌آمد. دیگر یادم نمی‌آمد از کجا می‌شناختم‌اش. چه درس می‌داد توی دانشگاه؟ کدام دانشگاه؟ و یادم نیامد چرا آمده بودم آنجا. و دیگر یادم نمی‌آمد اصلن کجا، همانقدر که یادم نمی‌آمد از کی و تاریخ را گم کرده بودم. عجیب ترسیدم و به جای لعنت، چشم گشودم و لب کشیدم به پیمانه‌ی هنوز خالی، از خالی نوشیدم و باز از پنجره، آن پایین، آمبولانس را دیدم. دیگر گرسنه بودم. توی پنجره‌ی خانه‌ی اما، دنبالِ آدم آمبولانس می‌گشتم، آدمِ نجات و آدم تندی که اگر دیر می‌رسید، آدمِ مرگ‌دیده، که آنقدر دیده بود... اگر من جای او بودم، از تندی می‌افتادم. ولی او می‌گفت کارش است. انگار چون کارش بود دیگر فکرش را نمی‌کرد. ولی مگر می‌توانست نکند؟ ولی اگر فکرش را می‌کرد، اگر دیرزمانی به آن فکر می‌کرد، اگر به جای رفتن می‌ایستاد فکر کردن که چرا برود، اگر می‌ایستاد فکر کردن که چرا هر بار می‌رود، دیگر دیر بود، دیر می‌شد، دیگر نمی‌رسید و دیر می‌رسید و مرگِ دیگر می‌شد. دوست نداشت. و برایم شمرد، تا آن وقت دو تا مرده بودند وقت کارِ او، وقت نوبت او، وقتی او می‌بایست خودش را رسانده باشد، رسانده بود، مرده بودند، تقصیر او نبود، نه، دیر نرسیده بود؛ یکی از جایی پرت شده بود و سرش ترکیده بود، چه کار می‌کرد؟ سر ترکیده را تماشا کرد و خون را تماشا کرد و تکه‌های ترکیده‌ی جمجمه را و استخوان‌های از جا گریخته‌ی تنش را، نوازش کرد و بغضش را فروخورد، پنهان کرد و هیچ نگفت و یکی هم قلبش ایستاده بود وامانده بود پیر بود سابقه‌ی بیماری داشت، سابقه‌ی مرگ داشت، سابقه‌ی ایستادن قلب داشت؛ مرده بود. ولی چون کارش بود؛ برای همکارش، برای یک نفر دیگر، ممکن بود مهم نباشد؛ برای او مهم بود آمارش بیشتر نشود، نشود مرده‌های بیشتر توی کارنامه‌اش، توی سابقه‌اش، نه توی خاطره‌اش یا فقط توی خاطره‌اش نمی‌خواست بیشتر بشود، شاید خودش این را نمی‌فهمید که می‌گفت اگر می‌شد خراب می‌شد. چه چیز خراب می‌شد؟ اصلن نمی‌فهمیدم چرا کسی برود پی چنین کار هولناکی. اصلن چرا رفته بود پی آن کار؟ چرا نرفته بود معلم نشده بود؟ چرا ملوان نشده؟ چرا باغبان نشده؟ چرا مامور مالیات نشده؟ چرا پلیس نشده بود؟ چون هیچ‌چیز بهتر از نجات جان یک آدم دیگر نیست، هیچ کاری قشنگ‌تر از آن نیست.
- پس بیا من را نجات بده.
 زدم به شیشه‌ی پنجره که مگر ازآنجا که نشسته بود پای آدمی درازافتاده و درمانده که یا مرده بود یا داشت می‌مرد، نفس می‌داد یا شوک می‌داد، بشنود صدای من را و روی برگرداند و وقتی مرا دید، دست تکان می‌دادم که بیاید مرا نجات دهد؛ من که زنده بودم، من که داشتم نمی‌مردم، من که فقط منتظر بودم عنم بیاید، من که فقط وامانده‌ی سر برون آوردن مار سیاه از راه‌های روده‌ام بودم، بیاید، در چشمش خیره شوم، به دشنام بستایم‌اش و به مهر که رهایم کرده؛ بیاید مرا نجات بشود. ولی او که داشت می‌مرد اِما بود. مدتها بود نخواسته بودم بنویسم؛ اگر می‌نوشتم اِمای توی نوشتن یک دختر ترگل ورگل جوانی بود با موهای رنگ کرده‌ی طلایی یا کاهی و پسر کوچکی داشت. پسرک از من خوشش می‌آمد. نه این آدم پیری که مرده بود آمبولانس آمده بود ببرد....نه...


(این پاره ادامه دارد)

No comments: