Tuesday, April 22, 2014

خضر را بکش (پرولوگ) شش: بند اول


ماهیان چند‌اند در بحر روم شبیه به زنان مودار، رنگ‌های گندم‌گون و پستان‌های بزرگ و فروج عظام دارند. ایشان را کلامی باشد که کس فهم نکند و خنده و قهقهه کنند و باشد که بعض از مردم ایشان را بگیرند و مباشرت نمایند پس خلاص گشته به دریا گریزند.
حیات الحیوان / کمال‌الدین دمیری  


پرولوگ:
خضر را بکش
6
(بند اول)

کاری نمی‌شد کرد. دیگر آب توی لوله یخ زده بود، چه کارش می‌کردم. دست به دامن طبیعت می‌شدم، نیایش می‌کردم مگر آفتاب بتابد یخ آب شود؛ چه کار دیگری می‌توانستم کرده باشم؟ از پنجره نگاه کردم، چراغ اتاق اما خاموش بود. توی تاریکی چشم‌هایی می‌درخشید. آن روز که رفته بودم خانه‌اش – اگر اما را من ساخته بودم، به الکس گفتم، اگر فقط توی خیال من بود، این‌طور بود. نه! آن‌طور نمی‌مرد – اول خیلی با خودم کلنجار رفتم. از آن بالا، از اتاق خودم که می‌نشستم نگاه می‌کردم از کدام خانه می‌آید بیرون، دیده بودم و طبقه‌های ساختمان را شمرده بودم. می‌رفتم خانه‌اش، در می‌زدم، می‌آمد دم در، می‌گفتم من همسایه‌ی طبقه‌ی فلان هستم. یا می‌گفتم گم شده‌ام. این بهتر بود می‌رفتم در می‌زدم می‌گفتم گم شده‌ام و جایی را بلد نیستم و می‌خواستم به الکس زنگ بزنم و یا بالا نمی‌رفتم، چه می‌دانستم کدام در خانه‌اش بود، چه کاری بود زنگ بزنم، اگر اشتباه می‌زدم چه، اصلن زنگ نمی‌زدم توی کوچه منتظر می‌ماندم و وقتی می‌آمد، می‌رفتم نزدیک، می‌گفتم گم شده‌ام. ولی اگر زبانم را نمی‌فهمید. ولی امایی که من می‌دانستم زبان مرا می‌فهمید، حتمن می‌فهمید. خواهش می‌کردم اجازه دهد از تلفن او زنگی بزنم. می‌گفتم مسافرم، موبایل ندارم.
درست چون آن بار. آن بار توی شهری دیگر. ولی آن‌بار این‌طور نبود. جور دیگر بود. فلج شده بودم. نشسته بودم توی سالن کوچک خانه‌ای که اجاره کرده بودم برای دو ماه. خانه‌ای قدیمی با بوی قدیمی با وسایلی کهنه، پیانویی شکسته، که صدایش درنمی‌آمد، تنها آرایش خانه بود. ولی تمیز بود. الکس برایم گرفته بود.
الکس دیگر کیست؟
الکس همه جا با من آمده. رفیقم است.     دارد یادم می‌آید.      الکس را توی شهری کوچک مرزی شناختم. تازه به آن شهری آمده بود که من می‌خواستم از آن بیرون شوم. یادم آمد. ماجرای مفصلی دارد. می‌خواستم قاچاقی از آنجا بروم. بروم شهر دیگر، کشور دیگر. او از آن طرف آمده بود. کسی را پیدا نکرده بودم ببردم آن طرف. شهر مرزی، دریا داشت. دریا کشتی و قایق ماهیگیری داشت. ماهیگیر پول می‌گرفت می‌برد آن طرف. این‌طور شنیده بودم. کسی را نمی‌شناختم که به او بگویم که او مرا به یکی معرفی کند که آن کس مگر ماهیگیری را بشناسد که پول بگیرد که مرا ببرد آن طرف و آن طرف که پیاده می‌شدم توی بندر نه، یک جای دورتری و باید خودم را به ایستگاه قطار می‌رساندم و دیگر کاری نداشت و دیگر کسی نمی‌پرسید از کجا آمده‌ام و من زبان آنها را می‌فهمیدم ولی زبان این‌ها را، ماهیگیر را، نمی‌فهمیدم. باید کسی را پیدا می‌کردم به جای من با ماهیگیری حرف بزند ببیند چقدر پول می‌گیرد ببرد یا اصلن می‌برد. پول داشتم. موضوع پول نبود. زبان بود. ترس نبود. نمی‌فهمیدم. یک هفته توی شهر پرسه زدم، کسی را پیدا نکردم تا یک شب توی میخانه‌ای نزدیک بندر، که می‌رفتم ماهیگیرها و جاشوها را نگاه می‌کردم به امید که یکی پیدا شود زبان مرا بفهمد. ولی این کار ترسناکی بود. ولی من دیگر واهمه نداشتم. از چیزی نمی‌ترسیدم. ترسهایم ریخته بود. اضطرابم ریخته بود. این هم بود. ماجرا دارد. بعد برای الکس تعریف کردم، برایش گفتم چطور ترسم ریخت. این بعد بود. آن شب او را آنجا دیدم. در آن میخانه‌ی ماهیگیرها و جاشوها ولی او شبیه آنها نبود. تر و تمیز بود، کت سفید اسپورتش را پشت صندلی انداخته بود. پیراهنی آبی روشن تنش بود با نشانی شبیه نشان تیم فوتبالی که نمی‌شناختم. صورت گرد تراشیده‌ی آرام با چشم‌های سبز و دست‌هایی که آرام به جام شراب می‌رساند و به لب و لیوان را زمین نمی‌گذاشت. باقی همه آبجو می‌خوردند، بلندبلند حرف می‌زدند. من نمی‌فهمیدم. چندتایی ودکا می‌نوشیدند. ودکا و آبجو، با هم. من ولی آبجو می‌نوشیدم. و او داشت، همین‌طور در هوا گرفته جامش را، با پایه‌اش بازی می‌کرد. خیلی نگاهش کردم جوری که نفهمد دارم نگاهش می‌کنم. خیلی نگاه می‌کردم اعتماد کنم. خیلی نگاه کردن به آدمی که دارد به تو نگاه نمی‌کند، تو را نمی‌بیند، نمی‌فهمد زیر نظرش گرفته‌ای، چیزی از جنس نزدیکی می‌آورد، خیالی، که هیچ نزدیکی نیست. بی‌خودی‌ست. از آن نگاه خیره و این‌که او دارد همان کاری را می‌کند که داشته می‌کرده، همان‌قدر طبیعی که با خودش هست و چون نمی‌داند تو داری تماشایش می‌کنی، کسی دارد تماشایش می‌کند، ادا در نمی‌آورد. ولی من که خودم این‌طور نیستم، من که خودم همیشه می‌دانم کسی دارد نگاهم می‌کند، حتا در تنهاترین لحظه‌های با خودم، ادا در می‌آورم؛ می‌دانم چطور نگاه کنم که از خیلی نگاه کردن، بی‌خود مشتاق نشوم به اعتماد باخته، خودم را گول نزنم. و او، از پشت پیش‌خوان که ایستاده بودم، اصلن نمی‌توانست ببیندم. و اعتمادی که توی حرکت دستش و نگاهی که به اطراف نمی‌برد، پیرامونش را نمی‌دید، یا اگر می‌دید، که می‌دید، جوری می‌دید که فاش نمی‌کرد دیدن را و فکر کردم بروم با او حرف بزنم، حتا اگر زبانم را نفهمد، دلم خواست حرف بزنم، مگر زبانم را بفهمد.
رفتم پرسیدم، جوری که پرسیدن نبود گفتن بود، اجازه می‌دهد کنارش بنشینم. نگاهم کرد، چیزی نگفت.
با دست اشاره کردم به صندلی روبروش دوباره گفتم می‌توانم آنجا بنشینم. سر تکان داد و باز چیزی نگفت. نشستم. نگاهم کرد، به همان دیدنی که انگار نمی‌دید و جامش را بالا آورد، بنوشد.
به سرعت من هم لیوانم را بالا آوردم پیش از آنکه به لب رسانده باشد، به جامش زدم سلامتی گفتم. خندید و سر تکان داد و جام بر لب نهاد. نوشیدم و لبخند زدم و پایین آوردنای لیوان گفتم می‌خواهم با یکی از این قایق‌ها بروم آن طرف. همین‌طور بی‌مقدمه گفتم.
پول هرچقدر بخواهند می‌دهم. گفتم.
داشت طرف دیگری را نگاه می‌کرد و به روی خودش نیاورد.
گفتم ولی نمی‌توانم به این‌ها بفهمانم و کسی را پیدا نکرده‌ام.
با اشاره‌ی دست ساقی را صدا کرد، بطری‌ای شراب و زیرسیگاری خواست. ساقی که برگشت، دو تا پیک آورده بود با بطری ودکا. خواست بریزد، با اشاره‌ی دست مرخص‌اش کرد. خودش پیک‌ها پر کرد، یکی برای من. لیوان آبجوم هنوز به نیمه نرسیده بود. پیک را برداشتم و بالا آوردم و بالا آورد و توی چشم‌های هم خیره شدیم و به هم زدیم و نوشیدم، نوشید. می‌خواست یا مستم کند هرچه داشتم بگیرد، یا مستم کند داستانم را بشنود. دوباره پیک‌ها پر کرد. دوباره همان‌طور نوشیدیم و نگاه از نگاهش برنداشتم ولی در چشمهایش دیدم انتظار ادامه‌ی داستان را می‌کشید. می‌خواست بداند از کجا آمده‌ام و چرا می‌خواهم آن‌طور بروم. لابد. ادامه دادم چطور شد من از شهرم گریختم و از کشورم گریختم و رفتم فلان‌جایی و باز از آنجا گریختم و رفتم جای دیگر و از آن جای دیگر و هم‌چنان گریختم و گریختم و گریختم تا این‌جا و مدتی در پایتخت بودم و آنجا شنیدم اگر بیایم به این بندر، اگر آدمش را پیدا کنم، اگر پول بدهم، می‌برند م می‌رسانند م آن طرف. او بارها و بارها پیک‌های‌مان را پر کرد و خالی کردیم و من همچنان گفتم و او هیچ نگفت. هنوز نمی‌دانستم زبانم را می‌فهمد یا. چیزی نگفته بود و سرم گرم شده بود و از بس دیرگاهی بود با کسی حرف نزده بودم، پیوسته داشتم حرف می‌زدم و مگر وقتی لب تر کردن، خاموش نمی‌شدم.
سرانجام گفت هفته‌ی دیگر همان شب به همان میخانه بروم و وسایلم را همراهم بیاورم.
لهجه‌اش جوری نبود بفهمم کجایی‌ست. نفهمیدم.
نگاهش کردم بفهمم چقدر راست می‌گوید، دستهایش ترسناک بود، از اول به انگشتهایش اعتماد کرده بودم آنطور که با لیوان بازی می‌کرد. چشم‌هایش ترسناک بود که خالی بود از هر اشاره‌ای، ترحمی، سرشتی. و صداش، صدایش هم که جوری نبود بشود فهمید کجایی‌ست، بشود فهمید به چه فکر می‌کند، بشود فهمید...
گفتم چند؟
هزار چوق.
جای چانه زدن نداشت. درمانده بودم. همه‌ی پولی که داشتم هزار و دویست چوق بود. کاری‌ش نمی‌شد کرد. گفته بودم هرچقدر بخواهند می‌دهم. پرس‌وجو کرده بودم می‌دانستم همین اندازه‌ها می‌گیرند. کمی کمتر می‌شد. پول اهمیت نداشت. سر تکان دادم. گفتم باشد، می‌آیم، یک چمدان دارم، توی چمدان... می‌خواستم چیزهای توی چمدان را بگویم ولی اینک او ایستاده بود و پیک آخر را پر کرد. به سختی بلند شدم، آبجو و ودکا، چنان سنگینم کرده بود که می‌ترسیدم بیافتم، اگر بالا نمی‌آوردم. پیکش را بالا آورد و سلامتی گفت. گفتم. نوشیدیم. کت سفیدش را از پشتی صندلی برداشت، روی شانه انداخت، بی‌نشان از هیچ مستی، گام برداشت و رفتنش را تماشا کردم.
من هم باید می‌رفتم به اتاق گندی که توی هتلی درجه سه گرفته بودم و شبها بوی شاش و گند و صدای انفجار موزیک از نمی‌دانم کدام نایت کلاب دور و بر، که روز ردش را پیدا نمی‌کردم، نمی‌گذاشت پلک روی پلک بگذارم. بالاخره آمدم بیرون و توی اسکله، روی نیمکتی، دورتر از نور چراغ خیابان، جایی که انعکاس ماه در سیاهی آب فرو می‌خزید و اندوهگین می‌شد، نشستم و قایق‌های کوچک پهلو گرفته را تماشا کردم و نگاه تا دورتر، تا افقی ناپیدای گنگِ خیره رفت. تمام بوی دریا توی شامه‌ام پر کرد، شامه‌ی مستی که هر بو، چندین می‌شود؛ هر بوی که پیشتر یکی بود فقط و بوی دریا، ماهی شد و هر ماهی چندین ماهی دیگر و نمک، دانه دانه بوی خاطراتی شد که تندتند برای الکس تعریف کرده بودم. دیگر چشم‌هایم تار می‌دید، درست نمی‌دید و هی می‌خواستم انگشت به حلقم بیاندازم بالا بیاورم همان جا که انعکاس ماه گم می‌شد و آوردم و تا روزها و هفته سپری شود، هر روز روی همان نیمکت نشستم.
این خانه‌ای که درش، نشسته پای پیانوی شکسته، که گاهی می‌نشستم و دست به کلیدهایی می‌کشیدم که هیچ آوایی از آنها برنمی‌خاست، فلج شدم و افتادم؛ خانه‌ای بود که الکس برایم اجاره کرده بود پس از آنکه با قایق آمدم این سو. اول حس از زبانم گریخت، حس از لبهایم بعد. با دندان که هنوز تکان خوردن‌شان بود، زبانم را گاز گرفتم ولی درد نیامد، لبهایم را گاز گرفتم ولی درد نیامد، آن‌طور شده بود زبان و لب و بعد لثه‌هایم که وقتی آمپول بی‌حسی، توی دندان‌پزشکی، همیشه می‌شود. آن‌طور که تکه‌ای از آدم دیگر از آدم نیست، بیرون اوست، و هنوز همان‌جاست ولی آگاهی از آنجا بودنش، بودنش را به حس نمی‌رساند و نرساند گزیدن زبان به دندان، درد را به عصب. ولی هراس نکردم، از جایم تکان نخوردم. دیگر بی‌حسی به حنجره‌ام فرو رفت و صدا را فروخورد. دیگر صدایم را نمی‌شنیدم و فکر کردم از کجا معلوم شاید پیش‌تر عصب گوشم را خورده باشد و دیگر بزاقم را نمی‌توانستم فرو دهم و از کنار لبهایم جاری بود روی چانه‌ام و می‌ریخت. و دیگر بینی‌ام را نمی‌توانستم از خودم بدانم و می‌دانستم بود. و دیگر چشم‌هایم را نمی‌توانستم پلک زدن، بفهمم. و دیگر پیشانی‌ام نمی‌توانست دستم را لمس کند. و دیگر و دیگر و دیگر این... این بی‌حسی تا انگشتهایم عصب فروخورد و تا پاهایم عصب فرو خورد، بر زمین افتادم و این آگاهی مزمن، این آگاهی شدید بود که هنوز هستم و نبودم و این گوشت بر زمین افتاده که بود، کجا من بودم؛ نبودم. دیگر ترسیدم. دیگر می‌خواستم گوشی را بردارم به الکس زنگ بزنم بگویم بیاید نجاتم دهد؛ ولی صدا نداشتن هولناک بود و توان نداشتن به برداشتن چیزی، هولناک بود و شنیدن موسیقی‌ای که از پیانوی شکسته می‌آمد که صدایش درنمی‌آمد، به گوشی که نمی‌شنید و باز توی سرم چیزی می‌نواخت، هولناک بود. و نلرزیدن و تکان نخوردن و یا نفهمیدن لرزیدن و نفهمیدن تکان خوردن، هولناک بود نشنیدن و نفهمیدن بو و لمس، ولی هنوز چشمم می‌دید، می‌دید پیانو را که برخاسته بود و بالای سرم آمده بود دیگر نه با پایه‌ی شکسته و هولی مهیب بود با نوایی خوش کسی بود انگار، «بازی با آب» راول با «مهتاب» بتهوون، توی گوشم که نمی‌شنید، که گوشم نبود و نمی‌فهمیدم گوش کجاست اگر نمی‌شنیدم با کدام گوش می‌شنیدم و او تماشاچیِ فلج من که جان می‌کند و نمی‌کند و جان کندن نمی‌خواست و می‌دید و این دیدن، خود این دیدن، کنار آن همه خالی، چرا مانده بود نمی‌رفت، هولناک بود.

نفهمیدم چند مدت به همین حال بی‌حال‌وجان گذشت که دستها و پاهایم سوزن سوزن شد و عصب رفته، به بازگشت خواست. یادم نمی‌آید به چه فکر می‌کردم آن وقت. یادم نمی‌آید، به کسی شاید. معکوس ترتیبی که رفته بود، برگشت و صدایم را که شنیدم به الکس زنگ زدم به زحمت گفتم بیاید و به سختی خودم را شنیدم که داشت می‌گفت بیا. آمد و برداشت م برد بیمارستان. در بیمارستان از سرم عکس گرفتند و از جاهای دیگرم عکس گرفتند و پرسیدند آیا چه خورده بودم و گفتم و بستری‌ام کردند و پرستاری که آمد، زیبا نبود، یا بود، مهربان بود خیلی یا نبود، وظیفه‌اش بود. ولی دست به جاهایی‌م کشید که گمان نمی‌کنم وظیفه‌اش بود. فرداش گفتند چیزی‌ت نیست، می‌توانی بروی. من که می‌دانستم چیزی‌م نیست، به الکس گفتم. داشتم می‌آمدم بیرون همان پرستار آمد و شماره‌اش را داد یا دنبالش گشتم، دیگر شیفتش داشت تمام می‌شد داشت می‌رفت، شماره‌ی تلفنش را گرفتم یا خودش داد که زنگ بزنم وقت ملاقاتی بگذاریم، همان شب، یا یک شب دیگر، بروم پیش‌اش. همان شب بهتر بود. آن شب شیفت نداشت و دوست داشت مرا دوباره ببیند. و من به جاهایش دست نکشیده بودم. گفتم شهر را بلد نیستم و تنهایی جایی که بلد بودم همان خانه‌ی خودم بود ولی او نمی‌خواست بیاید خانه‌ی من و من باید می‌رفتم خانه‌ی او. پس یک جایی قرار گذاشتیم که رفتم و او هم آمد و با هم به خانه‌اش رفتیم، شب نبود هنوز، عصر بود. و دست کشیدم تن‌اش تا از تنم سیر شدم و سیر شد. وقت دست کشیدن همه فکرم به فلج بود که مگر دوباره بیاید و اگر می‌آمد و اگر همان‌طور که دهانم متصل به دهان او می‌رفت و زبان من راه می‌گرفت در غلاف دهان او سرگردان، آن فلج بازمی‌گشت و عصب را می‌خورد و حس دهان را می‌خورد و زبان و لب، گوشت کنده‌ای می‌شد از من و بیرون من، و بزاق که نمی‌فهمیدم از گوشه‌های لبم می‌ریخت و سنگ در انتهای رودخانه از ریخت می‌افتاد و تمام تن، بیرون می‌ماند از من، در او؛ چه خوشی می‌شد و نشد، تمام شد و حمله‌ی دیگری نیامد و به جاش صدای او را شنیدم می‌گفت دیگر باید بروی، حالاست شوهرم برگردد.  تند خودم را جمع کردم از آنجا بروم، لباسهایم را می‌پوشیدم یادم آمد راه خانه‌ام را بلد نبودم. گفتم برایم تاکسی بگیرد. زنگ زد تاکسی. آمدم بیرون ایستادم توی سرما، کرخت شد صورت و دستم، باد سرد توی گلویم، فلج رفت و تنهایی شد که همیشه بود. تاکسی آمد و سوار شدم و خانه‌ام را گفتم. راننده گفت فلانی را از کجا می‌شناسی؟ گفتم نمی‌شناسم. گفت زنگ زد من آمدم دنبالت. جا خوردم توی خودم گفتم بی‌شعور زنگ زده کسی که می‌شناسدش بیاید دنبال من! گفتم اینجا را بلد نیستم، شهر را بلد نیستم، غریبه و مسافرم، گم شده بودم آن خانم را توی خیابان دیدم خواهش کردم زنگ بزند تاکسی، او هم زد. دیگر حرفی نزدیم. حالا هم می‌خواستم بروم بایستم نزدیک خانه‌ی اما، توی کوچه، داشت که می‌آمد می‌رفتم همین را می‌گفتم.


No comments: