خضر را بکش
6
(ادامه)
توی خانه تاریک بود. از
پلهها بالا رفته بودیم، گفته بود با من بیایید بالا. کلید که انداخت صدای مهیبی
از توی خانه میآمد و تاریک بود. صدایی که میآمد نمیتوانستم تشخیص بدهم از
کجاست، چه چیز است. زن گفت همان جا منتظر در راهروی ورودی بمانم. روبرو در
آینهای به دیوار چسبیده، سایهی خودم را دیدم تا روشن شد، از دیدن هیبت توی آینه،
جا خوردم. انگشت به خطوط پیشانی کشیدم. صدا همچنان میآمد از برخورد فلزی با فلز
دیگر و گاهی چندبرابر میشد و قاطیش صدای زن را شنیدم که داشت فریاد میکشید. یکه
خوردم از صدای جیغ زن، دستپاچه جهیدم از راهرو، از پیش آینه، از کنار در اول که
بسته بود و فکر کردم لابد توالت است گذشتم. به سالن کوچکی رسیدم کسی توش نبود. آنطرفتر
توی آشپزخانه که پیدا بود، سایهی زن را دیدم که همچنان بلندبلند حرف میزد. پیش
رفتم و دیدم پسرکی خردسال، روی زمین آشپزخانه نشسته و به زن برنمیگردد نگاه نمیکند
که دارد سرش فریاد میکشد. صدای فلز توی فلز بیشتر شد و صدای گردش ماشین لباسشویی
را بازشناختم. پیشتر که رفتم دیدم پسرک روبروی ماشین لباسشویی نشسته روی زمین،
توی ماشین، میچرخد گردانهای که صدای فلز از همان بود. زن متوجه حضور من شد،
برگشت با همان عصبیت نگاهم کرد که پسربچه را نگاه میکرد و او بیتوجه به زن،
برنگشته بود و هیچ پاسخ به آشوب زن نداده بود. دستهایم را از هم باز کردم جوری که
منظورم این بود ماجرا چیست؟ زن چیزی نگفت، ابرو در هم کشیده نگاهم جوری میکرد باری
انگار من بودم تقصیرکار پسرک با موهای طلاییش و چهرهای که برنگشت، ندیدم. همانطور
خشک و مات خیره، در چشمهای زن نگریستم و سخنی نگفتم. زن چنانچه یکباره مرا به جا
آورده باشد، که او نیستم دانسته باشد، رها کرد گفتن اینکه تقصیر توست که هیچوقت
نیستی و این هر غلطی میخواهد میکند و من حریفش نمیشوم و پسربچه پدر میخواهد
بالای سرش. و به جاش معذرت خواست و گفت «یک لحظه، حالا برایتان تلفن میآورم» و
رفت و صدای فلز که به دیوارههای شکم ماشین رختشویی میخورد و آهنگ ناهنجاری ساخته
بود که جان را خراش میداد و پسرک همانطور نشسته به چرخش تند آن مبهوت بود، حواسم
را آشفته کرد. پیشتر رفتم و توی ماشین را نگاه کردم تا بفهمم مگر چه چیزی توش
انداخته بود اینطور به هم میپیچید. اینک پسر آرام سر برگرداند و در صورتم، صورتی که آنطور از دیدنش توی آینهی دم در جا خورده بودم، که به جا نیاوردم خودم را و فکر
کردم این دیگر کیست، و دست کشیدم تا مگر از لمس پوست، انگشتهایم چهره خود را
بازیابم؛ نگاه تندی انداخت و خندید و چشمهایش. آرام گفتم چی دارد اینطور صدای
وحشتناک میدهد؟ چیزی نگفت، برنگشت، نگاهم نکرد. دوباره گفتم چی آن تو انداخته
است و چطور آن صدای گوشخراش را تحمل میکند؟ دوباره هیچی. دوباره اینبار گفتم با
تو ام! چی انداختهای آن تو؟ و این بار داشتم فریاد میزدم و نفهمیده بودم جز اینکه
دستی داشت به شانهام میزد: آرامتر! بفرمایید تلفن! کر است، نمیشنود. نفهمیدم
زن چه گفت. به طرفش برگشتم، تلفن توی دستش، نگاه کردم و نمیشنیدم چه میگفت. گفتم
چی؟ اینبار بلندتر گفت کر است! صدا توی صدای فلز توی شکم ماشین میخراشید و گم میشد.
گفتم چی؟ گفت نمیشنود. گفتم ها. هیچ نپرسیدم و برگشتم توی ماشین را نگاه کردم،
صفحهی سفید گرد ساعتی رومیزی را تشخیص دادم که چرخید و از میدان دیدم گریخت و صفحهی
ساعتی بزرگتر دیواری شد که داشت میچرخید و به جدارهی فلزی شکم ماشین برخورد میکرد
و صدا میشد. فکر کردم چرا زن نمیرفت ماشین را خاموش کند؟ گفتم چرا نمیرود ماشین
را خاموش کند؟ نشنید. تلفن را از دستش گرفتم به الکس زنگ بزنم بگویم گم شده بودم و
واقعن دیگر یادم نمیآمد کجا بودم و صدا نمیگذاشت زنگ زدن و شنیدن. دست زن را که
همانطور ایستاده بود و تکیه به پیشخوان آشپزخانه داده بود و به آن صدا و پسرک دل
سپرده و خیره بود، گرفتم و کشیدم و بیهوا گفتم اما! که با من بیاید آن طرف توی
راهرو که آینه داشت که بگویم چرا نمیرود خاموش نمیکند؟ و لبخند زد و دیگر عصبانی
نبود. نشنیده بود اسمش را گفته بودم. توی راهرو که آمد گفتم چرا خاموش نمیکنی
ماشین را؟ همینطور خیره نگاهم میکرد چیزی نمیگفت. گفتم نکند تو هم کر شدهای اما!
مخصوصن اسمش را گفتم، میخواستم ببینم وقتی میفهمد اسمش را میدانم، چه کار میکند.
ولی کاری نکرد. گفت اسمش اما نیست، ترزاست؛ چطور اسمم را فراموش کردهای؟ گفتم مگر
میشود! گفتم تو امایی. گفت نه من ترزام. گفتم پس پسر اسمش چیست؟ ناگهان سیلی
محکمی به صورتم نواخت و برق از چشمهایم پرید، شنیدم گفت کثافت حرامزاده. گریه
کردم گفتم نه مامان؛ من نمیدانم ساعتات کجاست. گفت دروغ میگویی. گفتم به خدا
نمیدانم. دستش را دوباره بالا برده بود بزند. گفتم مامان من برنداشتم، تو رو جان
بابا نزن دوباره. میخواستم فرار کنم، گریه میکردم. گفتم بابا برگردد از جنگ میگویم
زدی توی گوشم. گفت میگویم ساعت را برداشتهای یک جایی قایم کردهای؛ آنوقت او هم
میزند توی گوشات، محکمتر از من هم میزند. گفتم نه او هیچوقت نمیزند ولی توی
گریه معلوم نبود داشتم چی میگفتم. گفت میگویم با کمربند بزندت، ذلهام کردی. گفتم
نمیزند... نمیزند... او هیچوقت نمیزند و دویدم، گریختم از چنگ مادرم که دستش
میلرزید، خودش هم گریهاش گرفته بود، گریختم به حیاط، گریختم به زیرپلهی حیاط که
انبار کوچکی بود که همیشه فکر میکردم پر سوسک و موش بود و بابام پر از آت و
آشغالش کرده بود، سیم و مته و دریل و اره و تخته پاره و جعبه ابزار بزرگ فلزیش،
موش نداشت ولی وقتی سرم را به سقف شیبدار چسبانده بودم به بابام فحش میدادم که
چرا رفته بود و مرا پیش مادر دیوانهام رها کرده بود؛ احساس کردم چیزی از پایم
بالا میآید ولی توی آن تاریکی معلوم نبود چیست و پایم را به تکان یکباره تکاندم
که محکم به چیزی خورد از خرت و پرتهای توی انبارک. از درد نعره کشیدم و باز به
پدرم بد و بیراه گفتم. درد و خزیدن آن چیز با هم قاطی شده بود و میخواستم از آن
تو بیایم بیرون، نمیتوانستم. در کوچک باز نمیشد. وحشتزده با خودم گفتم خدایا مرا
ببخش، مرا ببخش به مادرم دروغ گفتم. بگذار بروم بیرون. و پایم میسوخت و بریده بود
و خون میآمد اگر چه نمیدیدم و فکر میکردم همین حالاست آن چیزی که از پایم بالا
میآمد، آن جانوری که نمیدانستم چه بود و شاید سوسک بود ولی آمدنش، زبری پای ارهی
سوسک نداشت، برسد به خون و از شکاف گشوده برود تو و رفت و همان حیوانی شد که توی
من حیوانیست. ولی فریادزنان به خودم، خدا، قول دادم وقتی رفتم بیرون به مامان بگویم
ساعتش را با چکش خورد کردم عقربههای تویاش را در بیاورم و بعد که دیدم ساعتش خراب
شد، عقربهها را هم نتوانستم سالم دربیاورم، بردم توی گلدان حسن یوسف دفنش کردم. وقتی
سرانجام توانستم بیایم بیرون، چشم که باز کردم، صورتم را توی آینه دیدم که اشک در
چشمهایم حلقه زده بود و روبرویم اما ایستاده، دندانهایش را به هم میفشرد سرم
فریاد میکشید از خانهام گم شو حرامزادهی کثافت و من باز دستهایم را بالا آورده
از هم گشودم به اینکه چرا؟ و چه شده؟ و صورت پسرک را توی آینه دیدم که از آن سوی
راهرو، ایستاده نگاهمان میکرد و وقتی من دستهایم را به چه کنم بالا آورده و گشوده
بودم، او هم دستهای کوچکش را بالا آورده بود و چه کنم میگفت.
برخاستم دور اتاقم قدم زدن.
چمدان با دهان گشوده نگاهم میکرد، داشت میخندید زیپِ نیمهباز، ولی نه خندهی
بلند، نیشاش باز بود، پوزخند میزد. نشستم ببندم زیپ را هر چه زور زدم گیر کرده بود تکان نمیخورد؛ نه باز میشد، نه بسته. خم شدم
تو ش را ببینم از شکاف دهانش، اما آنقدر نبود شکاف نگاه برود توش برسد آن سو ش و
تاریک بود، نمیدیدم. دستم را بردم تو تا آنجا که میرفت، ببینم از آن طرف چیزی
مگر به دندانهاش گیر کرده، تا مچ بیشتر نرفت، انگشت کشیدم به زبانهاش. یادم نمیآمد
آیا لباسهایم همه را از توش درآورده بودم. هنوز نیم چیزهایم تو ش بود و یادم نمیآمد
چه چیزهایی. به گمان اینکه مگر تکهای از لباسهایم لای زیپ مانده باشد، انگشت
کشیدم؛ نه؛ پوست خودش گیر کرده بود لای
دندانهاش از تو. ترسیدم بیشتر فشار بدهم، پاره کنم پوست و دهانش را. اینبار من
پوزخند زدم، گفتم تو که درد داری چرا به من میخندی! نابخود لب گزیدم.
بلند شدم در کمد را باز
کردم نگاه کنم ببینم چههایی را که پیشتر درآورده بودم گذاشته بودم توی کمد، مگر
یادم میآمد. توی کمد لباسهایم آویزان و تا کرده و چیده بود. کت سفید آویزان و
کراوات قهوهای سوخته به گردن چوبریختی. پیرهن چارخانهی سورمهای و قهوهای، با
خانههای ریزریز جابهجا کرم به چوب رخت دیگر. پیرهن سبز سیر به چوب دیگر. همه را
بو کردم، بوی خودم و ادکلون مانده با تمام جاهایی که وقتی تنم بوده، چرخیده و گز
کرده بودم، بوی خیابانها و کوچههایی، آدمهایی که نمیشناختم، میشناختم. صورت
توی آستر کت فرو کردم و آستین پیرهن چارخانه را به گونه که ریش چندروزه دیگر تُنک
نبود، مالیدم و سینهی پیرهن سبز را به رگ برآمدهی پیشانیم.
شلوار جین آبی با پاچههای
ریششده که قدش از قدم بلندتر بود، تا شده در شکاف طبقهی بالای جای رختآویز،
آرام بود. شلوار مخمل کبریتی سیاه روی او خوابیده بود. در آوردم و دوباره تا کردم
و این بار شلوار سیاه را زیر شلوار آبی خواباندم.
طبقهی پایینتر، توی کشو،
لباسهای زیر مشکی، رکابی مشکی و شرت مشکی و شرتهای باکسر ارزانقیمت رنگ به رنگ،
سبز و آبی و سفید و طوسی و در کنار اینها ردیف منظم جورابهای لوله شده با کشبافهای
رنگی و تن سیاه. فکر کردم کشباف که هیچوقت دیده نمیشود، چرا رنگیست؟ همانوقت
که خریده بودم هم به همین فکر کرده بودم و یادم آمد: حتمن تا لنگههای جوراب با هم
قاطی نشود. همه را بو کردم، تمیز بودند.
در کشوی دیگر، دو تا بلوز
زمستانی، یکی خاکستری و بنفش، دیگری آبی با سرشانههای مشکی که نرمیِ جیر داشت و
جیر نبود و از همان پارچه، سر آرنجها گرد دوخته بودند - چقدر دوست دارم اینطور
که سر آرنج کت و پیرهن و بلوز تکهی دیگری، چرم یا پارچه، رنگ دیگر وصله کرده
باشند همانقدر که پیراهن با یقه و سرآستین رنگ دیگر دوست دارم، این چیز زاید، این
چیز اضافی، این چیزی که اضافه شده به آن چه اصل همه اوست و این همه، باری آرایشیست،
تا زیباترش کرده باشد؛ و زبانهی جیب روی سینهاش هم از همان جیری که جیر نبود، بود.
رو برگرداندم به چمدان
گفتم پس چه چیز دیگری توی شکم توست؟
بیچاره درد داشت، نمیتوانست
چیزی بگوید، حرفی بزند. خندیدم و دلم برایش سوخت. فکر کردم بروم روغن بیاورم بمالم
دهانش، لبهایش، به دندانهای قفل شدهاش، چرب شود و وقتی چرب شد مگر باز شود؛ ولی
آنوقت روغن به پوستش هم، شاید، میمالید، زشت میشد پاک. تازه دلم میخواست چیزهایم
را تن کنم و لباسپوشیده و آماده، قدم بزنم. ولی شاید بهتر بود اول دهان او را
آزاد میکردم و بعد آمادهی قدم زدن میشدم و به میخانه میرفتم.
رفتن به میخانه، عادت هر
روزم بود، لباس پوشیدن و در اتاق قدم زدن تا رسیدن به میخانه که چسبیده به
آشپزخانه بود. برایم ویسکی سفارش میدادم و مینشستم تماشای آدمها بیآنکه بفهمند
و گوش سپردن به حرفها بیآنکه بفهمند و دید زدن زنها، اغلب طوری که بفهمند. و
برایم ویسکی میآوردم و آنها را مجسم میکردم، حرف زدنشان را میشنیدم و داستان
میساختم و اطوارشان را نگاه میکردم و لباس پوشیدنشان را دقیق میشدم و پیش
خودم، به هم میچسباندم آدمی را که آن طرف نشسته بود و به آدمی که این طرف نشسته
بود یواشکی نگاه میکرد و دل توی دلش نبود که برود به این آدم سر سخن باز کند،
چیزی گفته باشد تا مگر از تنگی حوصلهی خودش باز کند. و اوی دیگر هم منتظر بود تا
مگر این برخاسته برود به سویش حرفی بزند و هیچکدام، با اینکه اینطور منتظر دیگری
بود، از جا برنمیخاستند و نمیرفتند و به هم چیزی نمیگفتند و یکی قهوهاش را میخورد
تمام میکرد و دیگری آبجویش را میخورد تمام میکرد و یکی زودتر بلند میشد میرفت،
و دیگری میماند به انتظار یک نفر دیگر که این یکی مگر بلند شود بیاید با او از
چیزی بگوید و یا او خودش دل بردارد ببرد پیش صحبت او بگشاید. ولی او دلش نمیخواست
با هیچکدام آنها حرف بزند و آنها دلشان نمیخواست با کسی حرف بزنند و هرکس دوست
داشت او را برانداز کند و پیش خودش داستانی بسازد و خیالش را ببرد شب به خیال او
بچسباند و یکباره میفهمیدم همهی مایی که آنجا نشسته بودیم به هم نگاه میکردیم
داشتیم با هم حرف میزدیم بی آنکه سخنی گفته باشیم در تنهایی خیال خود میساختیم و
میبردیم و نجوا و زمزمه میکردیم.
ولی یکبار به میخانهای که
رفتم، سکو داشت و موسیقی زنده داشت: مردی گیتار میزد، زنی میخواند و گاهی با هم
میخواندند. صدای هیچکدامشان قشنگ نبود و خارج میخواندند ولی دختر خیلی قشنگ
بود. موهای بلوطیاش را بسته بود، چشمهای خاکستری داشت، شلوار سادهی مشکی تا روی
ساق به پا و پیراهن که تا رانش آمده بود و به قرمز میزد ولی سرخ نبود و برآمدگی
پستانهایش را نمایش میداد که اگر وقت خواندن، تحریک میشد، که میشد و من فکر میکردم
وقتی داشت میخواند، وقتی میخواند و آنطور مرا نگاه میکرد و نمیدید، با ژیلهای
بلند که تا زانوش پایین آمده بود و رنگش را در آن نور کم نمیفهمیدم، مشکی یا آبی
سیر شاید – که دیرتر دیدم خاکستریی تیره بود - و کلاهشاپویی به سر داشت؛ و راست
توی چشمام نگاه میکرد. ولی من توی تاریکی بودم و او مرا نمیدید، میدانستم اصلن
به من نگاه نمیکند، ولی توی دلم فکر میکردم مرا نگاه میکند و دارد برای چشمهای
من میخواند و با اینکه صدای قشنگی نداشت، زیبایی موجی که توی تناش میافتاد وقت
خواندن، رگ میکرد و تورم میشد نوک پستانهاش از زیر سرخی پیرهناش تیز به شکافتن
پیرهناش ورمیآمد؛ جای صدای نداشتهاش را پر میکرد. حتمن خودش این را بهتر میدانست.
حتمن خیلیها به او همین را گفته بودند. حتمن او هم لبخند زده بود و تشکر کرده بود
و رفته بود. باید حرف بهتری پیدا میکردم که خیلیها نگفته باشند و چیزی به ذهنم
نمیآمد، توی سرم او موج تناش بود و چشمهای خاکستریش و ساق پایی که به چشم مینواختم
و خیس میشد و متورم به هیجان آمده. همین شد فکر کردم بهتر این است هر شب بروم آن
جا، بنشینم تا آخر وقت و تماشایش کنم و شب خیال خیسش و تورمش را با خودم به خانه
میبردم و دستهایم، دستهای او میشد، روی پوستم میخزید، پوستم شکوفه میداد وقت
موج برداشتن تناش، وقت رگ کردن جاهایش زیر لبهای لرزان هیجان من و آه کوتاه و
ریز و پرنوساناش در گوشام و با ضربهی آخر، فریاد میشدیم و به لرزه میافتادیم
پیش از خواب، و او هرگز نبود. و این بارِ تند بود، بارِ از در تو آمدن و همانجا
کنار جاکفشی چسباندن بود به دیوار و تندتند آمدن. ولی گاهی آرام تا تختخوابش میکشاندم،
آرام به آغوشاش میکشیدم، آرام در گوشش زمزمه میکردم برایم چیزی بخواند، و وقتی
به خواندن میگرفت، و وقتی حنجرهاش لرزان خواندن زشتی که میخواند میشد، لب بر
لبهایش مینشاندم، میکشاندم، میمکیدم آوای زمخت بدصدایش را و زبانش را و نرم میشد،
نرمتن استخوانش و خود را در او پهن میکردم، در خیال او گم میشدم آرام و آرامتر
تا این آمدن، به آهستگی، به آهستگی که محصول تکرار است، به آهستگی که وقتی هر تن
دیگر را دیگر میشناختم، بعد از مدتی که دیگر تازه نبود، تازگی پیوند به آرامشی میخورد
که میخواست جاهایی را کشف کند که پیشتر از آنها غفلت کرده بود و نشناخته بود و
ولی این، خود این آرامش دروغی، این آرامش کشف پنهانجاهایی که فکر میکردم پنهان
مانده، در عمل بیحوصلگیی پنهانی بود، که خودم را متقاعد کرده بودم نه! و هنوز
همان هیجان هست و هنوز همان خواستن، همان میل، باقیست؛ و دست آخر آرامآرام جا به
کلافگیای میداد متصل به سیر شدن و دست کشیدن و زمزمه کشیدن و بهانه شدن که او
بشود دیگری، برود.
بنابرین دیگر نرفتم. یادم
نمیآید بار آخری که به آن میخانه رفتم کی بود. نمیدانم چرا دیگر نرفتم. دیگر دلم
نمیخواست توی تاریکی بنشینم و زل به جاهایش بزنم و خیالش را ببرم خانه. شاید برای
اینکه دیگر دلم نمیخواست بود. ولی دلم برایش خیلی تنگ شده بود. ولی برای
چه؟ که حتا اسمش را نمیدانستم. و مگر اسمش چه اهمیتی داشت. ولی دیگر اجزای صورتش
را داشتم فراموش میکردم. ولی دلم برای چیزی تنگ شده بود. دیگر داشت زاویهی گونههاش،
انحنای پیشانیاش، چین ابروهاش، از یادم میرفت. دیگر داشت یادم نمیآمد موهایش
را چطور میبست و رنگ لبهایش چه رنگ بود. دیگر صورت او با صورتهای دیگری توی
حافظهام قاطی میشد و اجزای تناش و ابعاد انداماش، جداجدا مال آدمهای دیگری که
توی حافظهام مانده بود و نمیدانستم این عضوی که زمانی میشناختم، شاید خوب میشناختم،
از آن که بود. اندامی که از اینوآن یادگاری برداشته بودم و اسمها را در خاطرهام
خط زده و سیاه کرده بودم. چشم یکی، لب دیگری، گونهی کسی دیگر. همینطور فک و چانه
و شانه و گردن؛ پستان چپ یکی و راست دیگری با گلهای سینهای که مال همان پستانها
نبود. قفسهی سینهی یکی و شکم دیگری. پهلوی یکی و لگن دیگری. واژن یکی و لبهای
واژن دیگری و برآمدگی تاج بالای واژن کسی دیگر. کفلهای یکی و رانهای دیگر. بوی
یکی و پوست یکی و مزهی یکی، هر کدام دیگری. و اگر اینها را سر هم میکردم، یک
نفر بود که همیشه دلم میخواست باشد و آنطور بیقواره، خودش نبود ولی تن او را هم
به یاد نمیآوردم. ولی نه! یک نفر نمیشد چسباندن اینها به هم، به هم
نمیرسید. از هم پاشیده بود او یا من پاشیده بودم از هم. او که معلوم نبود چه کسیست،
پس حتمن من بودم از هم پاشیده. شاید برای همین بود دیگر نرفته بودم او را ببینم که
جای این را نگیرد که همه بود و دیگر او هم یکی از این همهای بود که یکی میشد وقت
تنهایی من با تنم که دلم نمیخواست هرگز کسی لمسم کرده باشد، دست به پوستم کشیده
باشد، لب به لبهایم رسانده باشد. منزجر بودم از مزه و بوی بزاقی که وقتی روی پوست
میماند بوی ماندگی میگیرد. تنی که رطوبتش را چون خزیدن حلزونی روی سلولهایم
دنباله میگذارد، حالم را به هم میزد. صدایی که همان چیزهای همیشه از حلقومی همیشه
بیرون میریخت، بیزارم میکرد بوی اندامی که نبض میگرفت و لب به فروکشیدن و خوردن
این حیوان تپندهی رگکرده و گرسنه، بازوبسته میکند و به بیحوصلگی پیوند میخورد
انزجار.
از دهان چمدان خون میآمد
همچنان و خیال مرا سیاهی شکاف دهان خورده بود، برده بود. به خودم که آمدم پیرهن
چارخانه به تن داشتم تا روی شلوار مشکی مخمل، آویزان و کراوات بسته، کت پوشیده و
آماده، جفت جورابی با کشباف نارنجی توی دستم بود؛ به پا کردم و از پی کفشهای قهوهایم
گشتم تا دوباره راهی همان میخانه شوم. دلم میخواست تا آخر شب بمانم و اینبار وقت
رفتناش، به گیلاسی مهمانش کنم و برایش بگویم چندین بارها به خیال دستهایش، به
خیال موج تناش، به خیال چشمهای خاکستریاش، به خیال ساق پایش؛ دست شدهام، موج
برداشتهام، رقصیده و لرزیده و خاکستر شدهام. و وقتی اینها را میگفتم، نفس
عمیقی میکشیدم تا بوهایش را به عمق حافظهام برده باشم؛ که میدانستم اگر دیگر او
را هرگز نبینم، بو را باز به خاطر خواهم آورد اگرچه نشود او به خاطر آوردن بو. دلم
میخواست این را بداند. فقط میخواستم این را بگویم. میخواستم بروم توی گوشاش
زمزمه کنم، بگویم خیالت را دوست دارم، ولی بیزارم از تو؛
با من میآیی؟
و پیش از آنکه حرفی بزند،
بگویم چه صدای زشتی داری؛ با من میآیی؟
و او که دیگر جاخورده، پیش
از آنکه به رویم آورد بگویم حالا که از
من بدت میآید، چقدر بیشتر میخواهمات؛ با من میآیی؟
و تند اضافه کنم توی
من پیرمرد خرفت جندهبازیست که با خیال تو و خیلی توهای دیگر جلق میزند و جان
ندارد، آبش نمیآید؛ با من میآیی؟ همهی آنها نمیشوند تو، همه را لیسیدهام؛ با
من میآیی؟ و بگویم چه زیبا میشود خشمات، آتش میافتد توی خاکستر چشمات؛ با من میآیی؟
و جوری بخندم، که چمدان
خندید؛ پوست توی دهانم را به دندان بگیرم، بگزم:
با من میآیی؟
خیلی تشنه بودم وقتی
رسیدم. یک روز یا بیشتر آب نداشتم و تشنگی از ویسکی بیشتر امانم را گرفته بود. آب
خواستم. نبود. برایم ویسکی ریختم. برایم ویسکی آوردم. مزهی چرب و بوی مایع
ظرفشویی میداد، نوشیدم. آرام حواسم را آوردم توی میخانه و نگاه چرخاندم پی دختر و
گوش سپردم به احضار آوازی توی حافظهام. ولی موسیقیای که آمد، بیآواز، بی صدای
او؛ جز آواهای گنگ ناشناختنی نیایشی سرد، که اوج و فرودش همان بود و تکرار میشد و
با نوای بارش باران بیرون قاطی میشد. اگر میتوانستم پنجره را باز کنم. اگر قفل
نبود پنجره. دهانم را در باران باز میگذاشتم تا تشنگی را بخوابانم. اگر پنجره را
میشکستم میشد، اما اگر میشکستم سرما میآمد
تو و میماند. فکر کردم بشکنم پنجره را و بعد جایش چیزی بچسبانم، میشد. ولی
سرمایی که آب را در لوله میخشکاند، چه میچسباندم نمیآمد تو؟ ضربآهنگ باران با
موسیقی توی سرم، ذوق پریدن شد، دختر را پاک از یاد برده بودم. و پا و دست و رگ و
پوستم، شور رقص گرفت. نابخود داشتم میچرخیدم و پا و دست به هارمونی موسیقیی
باران و آن آوای گنگ بدون ریتم پر از خراش و تمنا، آهسته شد، آهستهی رقص، آهستهی
تمنا و سبک دست که بالا میآمد، پا
هنگامه میگرفت و همپای طنین دست میشد. همپای دیگری نمیخواست. دیگری نمیخواست.
چرخ میزد و دل به هم میداد و خودم، تماشاگر خودم بودم و تو را لعنت میکردم؛ با
من میآیی؟
به هوش که آمدم صدای هرّشی
از جایی نزدیک میشد. به سختی برخاستم و پیرامونم را نگریستم و همهجا چشم پسرک کر
بود و ساعت بود توی چمدان؛ لباس پوشیده و آماده، بر زمین افتاده بودم. هرچه کردم
به یاد نیاوردم چرا لباس بیرون به تن داشتم و از کجا آمده بودم و چطور از هوش رفته
بودم که صدای هرّش دور، از توی لولهی آب نزدیک شد و ترکید و شنیدم: ریختن زردآبی
شد از شیر... دویدم و زردِ زرد را لب گذاشتم به مکیدن، نوشیدم.
No comments:
Post a Comment