یادآوری : بخشی از یک کتاب – داستان
روی توالت فرنگی نشستهام. به خودم که میآیم خیرهخیره به جایی نگاه کردهام. رد چشمهایم را میزنم. میرسم به شیر نقرهایی آب، توی دستشویی. فکرم میرود به مردانگیی شیر توی گردیی کاسهی سفید و صدفمانند. به کاسهی شیری رنگ نگاه میکنم، به انحناش، به سرماش، با پایی کشیده، آن هم همان رنگ. سرم را برمیگردانم. آینه را فراموش کردهام. کاشیهای سفید. از زمین تا سقف. نور چراغهای هالوژن که انتشارش میافتد توی ردههای نقرهایی کاشیها. شیر را که باز میکنی، صدای آب. چشمم میافتد روی زمین، به ناخنهایم، کنار چاه کفشویی، که رویش را مو گرفته، ناخنهایم که از سرمای کاشی کبود شده. انگشتهای کوچک. کنار درِ پرموی چاه، که درست سرجایش نیست، احتمالن شاخکهای یک سوسک بیرون آمده. از نور ترسیده و سرش را بیرون نمیآرود. یا انگشتهای بزرگم را چیزی میبیند که اگر بیافتد رویش، خفهاش میکند، لهاش میکند. فکر کردم، تازگی دوباره به مسخ و کافکا فکر کردهام، برای همین سوسک میترسد بیاید بیرون. اضطراب آن وقتی که دوباره خواندماش میگیردم.
روی توالت فرنگی نشستهام. صدای ریختن شاش توی کاسهی توالت، و بعد برخوردش به آب توی کاسه. صدای سوسک که پایش را میکشد. اینکه دیشب یکیشان را دیدم، داشت جان میکند، پاهای پرچنگکش را تکانتکان میداد، میخواست به روی پاهایش برگردد، نمیتوانست. دلم برایش سوخت. به چشمهایش نگاه کردم. توی چشمهایش خیره شدم. فکر کردم از اینکه میفهمد دارم زجرش را میفهمم، نمی توانم کاری بکنم، ناراحت است. حتمان بود. برایش قصه خواندم. گفتم کسی را میشناختم که زمانی تبدیل شد به چیزی شبیه تو، توی قوارهی من. از بوی خودش نفرت داشت و صدای خودش را به جا نیاورد. متاسفم از زهری که اینجا، همهجا، هست. تقصیر من نیست. کار آدم بود. گفتم. نگاهمان ول نمیکرد. بعد دیدم همینطور که جان میکند، تخمی از ماتحتش میزند بیرون. فکر کردم چه زود، در میانهی مرگ و بیهوشی، عشق میورزد. پاهای لزجاش را، ارههای روی پاهای لزجاش را روی پوستم حس کردم. زبانم را توی دهان کوچک و باریکش، بوی عفونت تنش. انحنای کمرگاهش، و صدای بالی که گاهی، از شدت هیجان به هم میخورد. سرمای کاشیها به استخوانهایم میرسید. میخواهم شوفاژ روی دیوار را روشن کنم. التماس میکند. از گرما بیزارست. دارد میمیرد. تخم از تخمدانش نیمه بیرون زده. به خواستهاش احترام میگذارم. سلولهایش را زیر گرمای تنم، از هم میگسلند. زهر رگهایش را پر کرده. خوب که استخوان نداری، میگویم و تکانی سختیش میدهم. دردش میگیرد. تب کرده. برای همین از سرمای کف دل نمیکند. بالهایش را تکان میدهد، تکان میدهد. چه قهوهایی عجیبی. نور برمیگردد توی صورتم.
از آنجا که نشستهام نمیتوانم خودم را ببینم که چطور جمع شدهام توی خودم. پاهای خشکیدهام را مشت میکنم. یادم میآید مشت کردن برای انگشت پا نیست؛ به درک. کاسهی سفید روشویی، کاسهی سفید توالت، تابوت بزرگ وان. یک لحظهی دیگر بلند میشوم، و توی کاسه را نگاه میکنم، که چطور رگهی زردیی شاش، با آب قاطی میشود و تهنشین میشود، چراکه از آب چگالتر، چربیی و سنگینیش به ته میراندش. رانهایم را به هم چسبیده میبینم، و سیاهیی انبوه موهای پایم. چیزی آن وسط آویزان است و نگاهش را به آب دوخته و توی صورت آب، تف میکند. یادم میآید. کوچکتر که بودم، از کاسهی توالت فرنگی نفرت داشتم، نمیتوانستم رویش بنشینم، کوچکیی لگنم طوری بود که اگر خودم را سفت روی لبهاش نمیچسباندم، میافتادم توش، و احتمالن، مثل کاندوم و سوسک، وقتی سیفون را میکشیدم، هنگام افتادن درِ کاسه هم میافتاد، خودم را میدیدم که دارم غرق میشوم و مادرم، بیآنکه تویش را نگاه کند، سیفون را میکشید. میچرخم... گردابی که میبردم، میبردم به سیاهیای که ادامهاش کثافت و شاشست. بعد هربار مجبور بودم که از چاه کفشویی حمام بزنم بیرون و آن چیز تلخ را مزهمزه کنم، و به پشت بیافتم و همان کارهایی را بکنم که "گرگور زامزا" یا "سامسا" – چه فرقی میکند؟ - وقتی از خواب بیدار شد، کرد. خواهرم در اتاق پهلویی. در اتاق پهلویی، خواهرم... بعدن کافکا خواندم. از اینکه او هم توی کاسه میافتاده، کلی خندیدم. فهمیدم هرکس میتوانسته، کوچک که بوده، آنجا غرق شده باشد، فقط همه یادشان رفته که غرق شدهاند، او یادش نرفته. مرده.
تلاش میکنم از جایم بلند شوم، سیفون را بکشم، شلوارم را بالا، بایستم جلوی آینه، شیر آب را باز کنم، جریان آب را در کاسهی دستشویی که میچرخد و پایین میرود از لای پاهایش، ببینم و بشنوم و دستهایم را و صورتم را بشورم و بیرون بروم و چراغ را خاموش کنم و فراموش. میفهمم که چسبیدهام. نمیتوانم. کونم لای دهان سفید کاسه گیر کرده. به اینجایش فکر نکردهام. خندهام میزنم. تقلا میکنم که خودم را بکشم بیرون. ناخن شست پای چپم، در گیرودار تقلای من، میرود لای موهای انباشته توی دریچهی چاه، وقتی میفهمم، حالم به هم می خورد. سعی میکنم کونم را سفت کنم، جمع کنم و از آن لا بکشم بیرون، از احساس موهایی لای انگشتهایم تهوع میگیرم. به این فکر نمیکنم که موهای خودم بوده، موهای مردهی خودم. انگار از انگشتهایم بیایند بالا، دور ساقم بپیچند، دور رانم، دور تنم، تا برسند به دهانم، خفهام میکنند. میخواهم بالا بیاورم. عق میزنم. محتویات معدهام را حس میکنم، تا حنجرهام بالا آمده. نفس عمیق میکشم. اگر بتوانم. فکر میکنم رنگ کاشیها و دیوار و سقف به سراغم آمده، نفسم را بند آورده. آینه را میبینم، نمیتوانم خودم را تویش رصد کنم. چشمهایم را میبندم، احساس بدی وجودم را پر می کند. نفرت. شاید. بهتر است بالا بیاورم توی وان، تا توی بغل خودم. بهتر است آب را باز کنم، شیلنگ را بگیرم توی وان، بوی دهان و آنچه بالا آوردهام کم میشود، بهتر است خودم را از این چیزی که لایش گیر کردهام خلاص کنم. نمیدانم حتا اسمش چیست. میخواهم صدایش کنم و بگویم که رهایم کند، اسمش را به خاطر نمیآورم. فکر میکنم خودش خسته میشود، میگذارد بروم. سرم گیج میرود. دستم را به سینهام میچسبانم. آرامم کن. این را میگویم. مینشینم. فکر کن به اینکه دوباره میتوانی بروی بیرون. اگر سوسکها از دریچهی چاه بریزند بیرون. حمله کنند. و آن همه موی مردهام برود توی دهانم، دهانم را پر کند، و سوسکها به انتقام آن تلخی از دیوارهی پاهایم بیایند بالا، قاطیی آن همه مو توی دماغ و دهان و چشمهام فرو روند. نه. خسته که میشود، همیشه، رهایت میکند. آنوقت میروی، چراغ را خاموش میکنی. داری شلوغش میکنی. آرام بگیر. کف دستت را روی چشمهایت میفشاری. پنجههایت را لای موهایت فرو میکنی. یک لحظهی دیگر، عق میزنی، عق میزنی و بالا میآوری، نه توی وان، نیمی توی وان، نیمی در آغوش خودت، لای پای خودت. دوباره که برمیگردم، هنوز که نمیتوانم از جایم بلند شوم، از همان چه بالا آوردهام، دست میکشم و میمالم به رانها و باسنم که آنجاست، گیر کرده. تا لیز شود، لیز بخورم، بیایم بیرون.
روی توالت فرنگی نشستهام. چند ثانیهی دیگر میروم بیرون و ادامهی فیلمم را میبینم و ادامهی سیگارم را میکشم و ادامهی چایام را مینوشم و وقتی برگردم، ادامهی شاشم را میکنم. هربار که برمیگردم هر جرعه که خوردهام را پس میدهم. کمرنگتر یا زردتر. میبینم که سقف کوتاه و کوتاهتر میشود. یاد آلیس در مهمانیی چای میافتم. به یاد دورموس که توی خواب چیزی میپراند. آنجا هم جا نبود. و اینکه این دور مدام تکرار میشود. میروم بیرون. چراغ را خاموش میکنم. ادامهای میدهم. برمیگردم. چراغ را روشن میکنم. مینشینم آنجا. ادامهای میدهم.
آنجا نشستهام. شاید بهتر باشد اصلا بیرون نروم. با خودم میگویم. بلند میشوم، شیر آب را باز میکنم، توی آینه دست به صورتم میکشم، موهایم را. صدای آب را میشنوم، از دل کاسهی شیری رنگ روشویی، میرود پایین. بیآنکه گوشم را روی دریچهای بگذارم که آب میرود، صدای هورت کشیدن لولهی فاضلاب را میشنوم. به لاشهی سوسکی، چند روزیست که آنجا افتاده اعتنا نمیکنم. مراقبت نمیکنم پایم به تنش نخورد. توی وان را نگاه نمیکنم که نوزادش، تازه آمده، مرده. میآیم بیرون. چراغ را خاموش میکنم. با خودم میگویم برای امشب بس است. در را میبندم، غافل که هنوز مسواک نزدهام.
بازخواهم گشت.
از مجلد اعترافات
به هنری – نیویورک – دههی هشتاد
آبان هشتاد و هفت
No comments:
Post a Comment