تا رنج قلب من
عتيقه شود
تا خوابهاي من
ديگر به بناگوش ليلي خيمه نبندد
تا چهرهي پراكندهي تو
تاريخ زيستن را
به اندوه
زرين باشد
- شاهرح صفايي، 1346 -
خودگاهان
دوم.
آندو در مياناش من و آينهست، صدايي منفجر ميشود، هوا ميخواهم، لبانم را بازو بسته ميكنم، كندن ميشود، ميآيد، مينشيند روي بال، سنگيني، حجم بر ميداري، سرت نيست، چشمهايت را نميبندي، ميترسي، ميگويي، به من، به خودت، بس، برنميخيزي، نگاهت روي قفسهي سينهام، روي گردنم، روي ستون فقراتم پايين ميآيد، چشمهايت دوخته ميشود به مهره، به م ميگويم، "من نميسازم، جدا ميكنم، ميگذارم اينجا، كنار هم، مينشينم زير آسمان، سقف، دري كنده، پنجرهاي كنده، و آجرها، آجرهاي چندين قرن، آجرهاي سقوط، دور تا دور"، دستم را ميبيني، دستهايت را قايم ميكني، م گوش ميكند، صدايم ميريزد بيرون، مال خودم نيست، آنوقت ميآيي، ميگويم از در، از پنجره نه، از ديوار نه، آنجا نشستهام، زير سقف، ستاره در آوندهاي ملتهبم، ميسوزد، آستر آندو، ميان من و آينه، فاصله مياندازد، پوست ميشود، باد ميكند سوختن دريا، ميگويم و آنوسط مينشينم، "نميسازم، كنار هم ميچينم تكههاي از هرجا برداشته را، روي زمين ميگذارم، دستهايم را"، ك دستش را در شانههام غرق ميكند، " از گوشت بدم ميآيد، از گوجهفرنگي، از فلفل سبز..." و بو، بو از آرنجام، از صدايم، مينشينم آن ميانه، سقف را گذاشتهام روي زمين، كنار در، كنار پنجره، و ستون، فاصلهام را نگه ميدارد، ستونهاي انگشت، انگشتهايم، ببينيد، ببينيد، مثل دلفين؛
دلفين، از دايره بيرون ميآيد، ليز ميخورد بالا، انحنايش، ميكنم اينها را، ميچينم دور مچ، و آسمان سياهش را مياندازد توي چشمم، از در بيا، " براي همين بدم ميآيد، بالا كه ميآيد، خودم نميآيد، خونم، منزجرم از اينها، از بو... " بوي التهاب زن، بوي مردار عبوس واژن،
م ميگويد " قاعده، قاعدهست" حق دارد م، " چارچوب ميگذارد آدم، لاييك باشد، سكولار باشد، كمونيست باشد، كاتوليك باشد، مسلمان باشد..." ميخندي، كدام در؟، ميگويد، - دست ميشود چنگك، ميگيردم، ول نميكند، اگر نبوديد، اگر نبودي، از پنجره ميرفتم، سر ميخوردم، ك ميخواهد بنويسيم، ميگويم " براي اينكه دو ساعت ميخوابم، يك وعده هم زيادم است " دكتر سرش را زير مياندازد به فكر ميرود، ميپرسد چند سال؟، " شش سال"، حيرت ميكند دهان م، چشمهاي م، پنجههام لاي سينهات ليز كه ميخورد، ميسوزد، دستهايم را پرت ميكنم، هي پرت ميكنم، نميرسد به كنده شدن، از مچ، از بندهاي انگشت، وصل ميكنم اينها، را ميبرم، ساتوري، " با اينها چه كار كنم؟"، صدا ميشكند، چند برابر ميشوم توي صدام، سيم ميگذارد در فاصلهي قلب و گوش، به آوازي ميسپارد كه از رگ آزاد ميشود، چشم ميبندد، نفس ميكشم، نفس ميكشم و م آزرده ميشود، نميتواند اينها را كنار هم بچيند، " ميچسبانمشان بعدن، به خورد هم ميدهمشان، احمقانهست" ،
آسمان ميرسد تا زانوم، چيزي اندام لزج و بادكنكيي توي سرم را فشار ميدهد، تو هم دستهايم را نشانه ميگيرِي، ك : " ... هزارتو را ميبيني؟"، دستم عصاي بورخس ميشود، ميخواهم بگويم، صدا بالا نميآيد، ميچسبد به كف حنجرهام، گير ميكند به دنبالهي كوچك، ميداني، توي اتاق كار بورخس، توي كتابخانهي ملي آرژانتين، كپيهاي نقاشيهاي پيرانهسي به ديوار آويخته بوده، كور بوده، نقاشيها را با دست ميكشيده ميديده، دست ميكشيده، ميديده، دست... ميديده... " با اينها چه كار كنم؟!"، و انگشتهام مثل اندامكهايي مدام ورجهورجه ميكند، خود را ميزايد، توي سر تو، به بادكنك نيمهجان مغزت، سوزن نميزند، چنگ ميزنم، آواز ميشود، "اين آوارها، از در بيا"، در كندهاي افتاده روي زمين را نشانش ميدهم، ميگويم "اين چارچوبها روي چيزي سوار ميشوند، من از اجرا ميترسم، اينها را كنار هم رسم ميكنم، هركدام را، جدا جدا، بستهگي دارد به وزن، به وزن هر تكه، روي زمين، همهچيز خودش را مياندازد روي اين"، لگد ميكوبم، آندو در آينه به هم ميرسند، من ايستادهام در ميان، جيوه شده، هر دو طرف، ميانهام آينهاي ميشود، كه انگشتهام را تكثير ميكند، به اجزاي صورتم دست ميبرم، كنده كنده، اگر نبوديد، اگر نبود، ز ديگر گريه ندارد، دستهايم را فراموش ميكند، انگشتهايم را ميگذارد كنار رس، ميپيچدشان به انحناي خاك، "من هم از نطفهام، شبيهام به پدرم، به مادرم، همه شبيهاند به پدرهايشان، به مادرهايشان،"، دور اتاق ميچرخم، زير سقف، زير پاهام، ستاره را به ستاره، وصل ميكنم، خط ميكشم از پاهام تا پاهاي ستاره، تا از رگ تا رگ ستاره، خط را پيدا ميكنم، تو را جاي خودم رها ميكنم، به ك ميگويم " نه !، زندان ميشود ميلههاي روي كاغذ، رها نميشود بادكنك، ميتركد، پشت ميله،"، فكر ميكنم به بازهم ميله، و دستهام از چاك اندامت ليز ميخورد، چشمهايت را نميبندي، دنبالم ميكني، با چشمهاي بسته، مثل من كه دست ميكشم روي دستهاي اشر، دستت دستم را رسم ميكند، " روش، سعادت بشر، يك اصل، سعادت بشر، روش، سعادت بشر، سعادت بشر... روش"، م ميگويد، پتك ميزني، استخوان خورد، " با اينها چه كار كنم؟"، ميشوم تو، رنگم، نگاهم، مچالهگيم، قوس، قوس، ليز ميخورم و دستهام بالك ميشود، صدام صداي پولك، تنم پولك، گم ميشود خط، ميافتد خط، دنباله ندارد، صاف ميشود، امتداد خودش ميشود، امتداد دستهاي خودش، صاف است، لرز ندارد، به قبل فكر نميكند، رسم طبيعيي خودش ميشود،" افسرده نه، - وقتي ميدانم، نه؛ - خودكشي، نه – وقتي ميخواهم، نه؛ - كم اشتهايي، چرا – بوي عفونت، عفونت"، چهار زاويه ميگيرد ميبندد دستهايشان را، پاهايشان را، و ميكشد، ميكشد، از اتصال ميافتند، از اتصال رها ميشوند، اينطور اما، ميچرخند و بر ميگردند توي دهان، از هاي دهان تو رد ميشوند، از لاي دهانهي او، بر ميگردند توي دهان، مكث، ماسيده، " ششهات صداي پرنده را ميسوزاند"، ميخواهم اين را بگويد، م نگاهش را به روش ميدوزد، نميخندد، دكتر سرش را ميتكاند از ريههاي من، گوشش را، ك حواسش نيست، به بازوش ميزنم، بازوش را فشار ميدهم، بازوش را، نميتوانم بگويم عام، نميتوانم بگويم خاص، آنها فكر ميكنند، هركس فكر ميكند، تو در سطحي، او در سطح ميماند، به عمق نميرسد، عمق را نگاه من ميخواند، نگاه من از عمق، نگاه من از سطح، پس اينها به درد نميخورد، همين ميشود سكوت، نشستن آن ميانه، و به هركس گفتن كه از در بيايد، از در كه بيايد عمق دارد، از در نميآيي، از پوسته جدا ميشوي، ميافتي توي چالهاي كه منم، ميافتم توي چاه، اين را ميشود ادامه داد، ك گوش نميكند، صدايم توي خودم فرو ميرود، دست و پايم، انگشتهام، انگشتهام، و ميچسبد به مچ، ميشود دلفين، و ادامهاش، دام ميشود، عجز ميشود، هميشه ميخواهم بشود ادامهي اين، ادامهي من، من هم ادامهي خودم، پلكهام سنگين ميشود، فرداش م را ميبينم، ديروز دكتر از دستهايم بالا رفت، و صداي پاهاي نگاه تو از پوستم.
دفتر سفال
دوازده اسفند هشتاد و پنج
و چهرههاي كودكان سالخورده و رنجديده مينمود، گويي هفتاد ساله بودند، و بهار كه آمد ديگر چهره نداشتند. كلههايي چون سر پرندگان با منقار، يا چون سر قورباغه – باريك و گشادهلب – پيدا كرده بودند، و بعضي هم به ماهي ميمانستند، با دهان باز.
- هميشه روان، واسيلي گروسمن -
اي خوبي !
قضاوت خوابها
با تو نبود
قلبت را عتيقه كن
كه رنج من
عتيقه و كهنهست.
- شاهرخ صفايي، 1346-
عتيقه شود
تا خوابهاي من
ديگر به بناگوش ليلي خيمه نبندد
تا چهرهي پراكندهي تو
تاريخ زيستن را
به اندوه
زرين باشد
- شاهرح صفايي، 1346 -
خودگاهان
دوم.
آندو در مياناش من و آينهست، صدايي منفجر ميشود، هوا ميخواهم، لبانم را بازو بسته ميكنم، كندن ميشود، ميآيد، مينشيند روي بال، سنگيني، حجم بر ميداري، سرت نيست، چشمهايت را نميبندي، ميترسي، ميگويي، به من، به خودت، بس، برنميخيزي، نگاهت روي قفسهي سينهام، روي گردنم، روي ستون فقراتم پايين ميآيد، چشمهايت دوخته ميشود به مهره، به م ميگويم، "من نميسازم، جدا ميكنم، ميگذارم اينجا، كنار هم، مينشينم زير آسمان، سقف، دري كنده، پنجرهاي كنده، و آجرها، آجرهاي چندين قرن، آجرهاي سقوط، دور تا دور"، دستم را ميبيني، دستهايت را قايم ميكني، م گوش ميكند، صدايم ميريزد بيرون، مال خودم نيست، آنوقت ميآيي، ميگويم از در، از پنجره نه، از ديوار نه، آنجا نشستهام، زير سقف، ستاره در آوندهاي ملتهبم، ميسوزد، آستر آندو، ميان من و آينه، فاصله مياندازد، پوست ميشود، باد ميكند سوختن دريا، ميگويم و آنوسط مينشينم، "نميسازم، كنار هم ميچينم تكههاي از هرجا برداشته را، روي زمين ميگذارم، دستهايم را"، ك دستش را در شانههام غرق ميكند، " از گوشت بدم ميآيد، از گوجهفرنگي، از فلفل سبز..." و بو، بو از آرنجام، از صدايم، مينشينم آن ميانه، سقف را گذاشتهام روي زمين، كنار در، كنار پنجره، و ستون، فاصلهام را نگه ميدارد، ستونهاي انگشت، انگشتهايم، ببينيد، ببينيد، مثل دلفين؛
دلفين، از دايره بيرون ميآيد، ليز ميخورد بالا، انحنايش، ميكنم اينها را، ميچينم دور مچ، و آسمان سياهش را مياندازد توي چشمم، از در بيا، " براي همين بدم ميآيد، بالا كه ميآيد، خودم نميآيد، خونم، منزجرم از اينها، از بو... " بوي التهاب زن، بوي مردار عبوس واژن،
م ميگويد " قاعده، قاعدهست" حق دارد م، " چارچوب ميگذارد آدم، لاييك باشد، سكولار باشد، كمونيست باشد، كاتوليك باشد، مسلمان باشد..." ميخندي، كدام در؟، ميگويد، - دست ميشود چنگك، ميگيردم، ول نميكند، اگر نبوديد، اگر نبودي، از پنجره ميرفتم، سر ميخوردم، ك ميخواهد بنويسيم، ميگويم " براي اينكه دو ساعت ميخوابم، يك وعده هم زيادم است " دكتر سرش را زير مياندازد به فكر ميرود، ميپرسد چند سال؟، " شش سال"، حيرت ميكند دهان م، چشمهاي م، پنجههام لاي سينهات ليز كه ميخورد، ميسوزد، دستهايم را پرت ميكنم، هي پرت ميكنم، نميرسد به كنده شدن، از مچ، از بندهاي انگشت، وصل ميكنم اينها، را ميبرم، ساتوري، " با اينها چه كار كنم؟"، صدا ميشكند، چند برابر ميشوم توي صدام، سيم ميگذارد در فاصلهي قلب و گوش، به آوازي ميسپارد كه از رگ آزاد ميشود، چشم ميبندد، نفس ميكشم، نفس ميكشم و م آزرده ميشود، نميتواند اينها را كنار هم بچيند، " ميچسبانمشان بعدن، به خورد هم ميدهمشان، احمقانهست" ،
آسمان ميرسد تا زانوم، چيزي اندام لزج و بادكنكيي توي سرم را فشار ميدهد، تو هم دستهايم را نشانه ميگيرِي، ك : " ... هزارتو را ميبيني؟"، دستم عصاي بورخس ميشود، ميخواهم بگويم، صدا بالا نميآيد، ميچسبد به كف حنجرهام، گير ميكند به دنبالهي كوچك، ميداني، توي اتاق كار بورخس، توي كتابخانهي ملي آرژانتين، كپيهاي نقاشيهاي پيرانهسي به ديوار آويخته بوده، كور بوده، نقاشيها را با دست ميكشيده ميديده، دست ميكشيده، ميديده، دست... ميديده... " با اينها چه كار كنم؟!"، و انگشتهام مثل اندامكهايي مدام ورجهورجه ميكند، خود را ميزايد، توي سر تو، به بادكنك نيمهجان مغزت، سوزن نميزند، چنگ ميزنم، آواز ميشود، "اين آوارها، از در بيا"، در كندهاي افتاده روي زمين را نشانش ميدهم، ميگويم "اين چارچوبها روي چيزي سوار ميشوند، من از اجرا ميترسم، اينها را كنار هم رسم ميكنم، هركدام را، جدا جدا، بستهگي دارد به وزن، به وزن هر تكه، روي زمين، همهچيز خودش را مياندازد روي اين"، لگد ميكوبم، آندو در آينه به هم ميرسند، من ايستادهام در ميان، جيوه شده، هر دو طرف، ميانهام آينهاي ميشود، كه انگشتهام را تكثير ميكند، به اجزاي صورتم دست ميبرم، كنده كنده، اگر نبوديد، اگر نبود، ز ديگر گريه ندارد، دستهايم را فراموش ميكند، انگشتهايم را ميگذارد كنار رس، ميپيچدشان به انحناي خاك، "من هم از نطفهام، شبيهام به پدرم، به مادرم، همه شبيهاند به پدرهايشان، به مادرهايشان،"، دور اتاق ميچرخم، زير سقف، زير پاهام، ستاره را به ستاره، وصل ميكنم، خط ميكشم از پاهام تا پاهاي ستاره، تا از رگ تا رگ ستاره، خط را پيدا ميكنم، تو را جاي خودم رها ميكنم، به ك ميگويم " نه !، زندان ميشود ميلههاي روي كاغذ، رها نميشود بادكنك، ميتركد، پشت ميله،"، فكر ميكنم به بازهم ميله، و دستهام از چاك اندامت ليز ميخورد، چشمهايت را نميبندي، دنبالم ميكني، با چشمهاي بسته، مثل من كه دست ميكشم روي دستهاي اشر، دستت دستم را رسم ميكند، " روش، سعادت بشر، يك اصل، سعادت بشر، روش، سعادت بشر، سعادت بشر... روش"، م ميگويد، پتك ميزني، استخوان خورد، " با اينها چه كار كنم؟"، ميشوم تو، رنگم، نگاهم، مچالهگيم، قوس، قوس، ليز ميخورم و دستهام بالك ميشود، صدام صداي پولك، تنم پولك، گم ميشود خط، ميافتد خط، دنباله ندارد، صاف ميشود، امتداد خودش ميشود، امتداد دستهاي خودش، صاف است، لرز ندارد، به قبل فكر نميكند، رسم طبيعيي خودش ميشود،" افسرده نه، - وقتي ميدانم، نه؛ - خودكشي، نه – وقتي ميخواهم، نه؛ - كم اشتهايي، چرا – بوي عفونت، عفونت"، چهار زاويه ميگيرد ميبندد دستهايشان را، پاهايشان را، و ميكشد، ميكشد، از اتصال ميافتند، از اتصال رها ميشوند، اينطور اما، ميچرخند و بر ميگردند توي دهان، از هاي دهان تو رد ميشوند، از لاي دهانهي او، بر ميگردند توي دهان، مكث، ماسيده، " ششهات صداي پرنده را ميسوزاند"، ميخواهم اين را بگويد، م نگاهش را به روش ميدوزد، نميخندد، دكتر سرش را ميتكاند از ريههاي من، گوشش را، ك حواسش نيست، به بازوش ميزنم، بازوش را فشار ميدهم، بازوش را، نميتوانم بگويم عام، نميتوانم بگويم خاص، آنها فكر ميكنند، هركس فكر ميكند، تو در سطحي، او در سطح ميماند، به عمق نميرسد، عمق را نگاه من ميخواند، نگاه من از عمق، نگاه من از سطح، پس اينها به درد نميخورد، همين ميشود سكوت، نشستن آن ميانه، و به هركس گفتن كه از در بيايد، از در كه بيايد عمق دارد، از در نميآيي، از پوسته جدا ميشوي، ميافتي توي چالهاي كه منم، ميافتم توي چاه، اين را ميشود ادامه داد، ك گوش نميكند، صدايم توي خودم فرو ميرود، دست و پايم، انگشتهام، انگشتهام، و ميچسبد به مچ، ميشود دلفين، و ادامهاش، دام ميشود، عجز ميشود، هميشه ميخواهم بشود ادامهي اين، ادامهي من، من هم ادامهي خودم، پلكهام سنگين ميشود، فرداش م را ميبينم، ديروز دكتر از دستهايم بالا رفت، و صداي پاهاي نگاه تو از پوستم.
دفتر سفال
دوازده اسفند هشتاد و پنج
و چهرههاي كودكان سالخورده و رنجديده مينمود، گويي هفتاد ساله بودند، و بهار كه آمد ديگر چهره نداشتند. كلههايي چون سر پرندگان با منقار، يا چون سر قورباغه – باريك و گشادهلب – پيدا كرده بودند، و بعضي هم به ماهي ميمانستند، با دهان باز.
- هميشه روان، واسيلي گروسمن -
اي خوبي !
قضاوت خوابها
با تو نبود
قلبت را عتيقه كن
كه رنج من
عتيقه و كهنهست.
- شاهرخ صفايي، 1346-
No comments:
Post a Comment