Monday, March 12, 2007

خودگاهان / هفتم

فاصله، ختم را گفتم و منتظرم ماند، و نه، دروغ می گویم، منتظر ماندم. برگشتم که بگویم لجن روی زخم ریختن خون را بند می آورد، تمام می شود که آنها لجن را روی زخم نهادند. برگشتم بگویم دیر کردی. نه ! نبود. فاصله، میان آشنایی کوچه که او رفته بود تا برگردد، منتظر ماندم، و نه، دروغ می گویم، منتظرم ماند. انتظار مثل محفظه ی پلکها سبز شد گوگرد آن دورها، آن نزدیکیها ولرم می شد، و حس می شد،
گفتم دیر کردی
گفت کردم
گفتم نه
و نه گفتم و هوا ابر بود، ابر خوب گوگرد خوب بود، خوب بود، خوب بود و مهر خواب می گرفت تا دستم را گرفت، قوت مهر می شدم و فکر می کردم، باید آن را که آن گوشه ی آسمان کز کرده است، از همه ی آسمان گرفت و ضیافت داد.

- داستان رفته ها که نمی آیند، مجموعه داستان برجهای قدیمی؛ علی مراد فدایی نیا -



خودگاهان
هفتم.



مي‌نشيند وقتي،‌ همه‌اش بازي‌ست، بازي‌ در مي‌آورد، نقاب، گفت اين‌ها همه‌اش، گفت بد بود، خيلي بد، هميشه همين مي‌شود، يكي مي‌آيد، فكر مي‌كني يكي‌ست، يكي‌ نيست،‌ بيش‌تر خودش نيست، بيش‌تر ديگري‌ست، تو مي‌خواهي بپذيري، مي‌خواهي هماني كه هست، مي‌خواهي بفهمي‌ش، مي‌خواهي بگويي نمي‌تواند اين‌طور، نبايد اين‌طور، طور ديگري‌ اما، يك‌جاي ديگر، يك چهره‌، تك چهره، خودش نيست، راه مي‌روي، راه مي‌بري، مي‌برد، مي‌روي كجا، راست مي‌گفت، اهلش نبودي، اهل بودي، نبود، برود بگويد چرا اين‌طور شد، چرا بازي در آوردي، هميشه نقشه، هميشه طرح، يك سينه بود، يك دشت سينه بود، بي پست،‌ بي‌بلند، بي‌ستون، چرا اين‌طور؟، بگويد باور كردم، بگويد مي‌داني، مي‌دانستم اشتباه، مي‌دانستم فريب، مي‌دانستم يك رنگ، يك دست، بگويد اما گفتم شايد، بگويد گفتم جور ديگري، پشت اين عروسك، پشت اين پرده، پشت اين‌ها، كسي باشد، مردي، دستي، سينه‌اي، نبود، بگويد نبودي، بگويد كاش نبودي، نيامده بودي، حالا بشكند، دلم، نفسم، قفس سينه‌م،
نمي‌تواند تند باشد، كند مي‌شود، نمي‌تواند آرام باشد، توفان مي‌شود، مي‌رود بگويد، دخترت، بگويد دخترهايت، دلم براي‌شان، براي آن روز، براي آن شب، براي آن بوي غذا، براي همه‌چيز، مي‌روم، برنمي‌گردم، تو هم، مثل من، بگويد گفتم مثل من نباشي، مثل من نمي‌شوي، شدي، مي‌روم، بچه‌ها، توي اين مه، لاي اين‌ مه، خودت را مي‌گويي پدر؟، مي‌گويي دوستشان داري؟، مي‌گويي همه‌ چيزت براي اين‌ها، كدام‌ها؟، با فريب؟، با رنگ؟، خودش را جمع مي‌كند، نزديك مي‌شود، دست مي‌دهد، مي‌گويد سلام، مي‌گويد خداحافظ، مي‌گويد مي‌روم، مي‌گويد تلخ بود، مي‌گويد آن‌طور كه مي‌گفتي نبود، نشد، توي سرت چه بود؟، توي دلت نبود، بگويد مگر من كسي بودم؟، من و اين همه؟، نمي‌تواند، مي‌گويد خداحافظ، دست تكان مي‌دهد، توي چشمهاش، توی خاکستری، توي نفسهاش، توي ضربان، توي نبض، بگويد مي‌روم، بگويد دلم براي دخترها، براي بوي خانه، زن خانه، مادر خانه، كاش پدر بودي، معني‌اش اين نيست، هميشه پدر، بزرگ‌تر است، هميشه پدر سايه دارد، هميشه پدر دارد مي‌ميرد، هميشه پدر ترس،‌ هميشه دل‌دل، هميشه كندن، آرام و توفان، به امير جديد، به امير تازه، رو مي‌كنم، بگويم چرا امير؟، مي‌گويد نمي‌داني؟، مي‌گويد پيدا نيست؟، مي‌گويد خودت بهتر، خودت بيشتر، خودت همه‌ را، هرچه را، كلاغ مي‌آيد، توي حوض، ماهي از دهانش، توي آب، آب مانده، آب تازه، مي‌شويد، ماهي، مي‌برد، سرش، چشمش، چه چشم‌هايش، مي‌گويد اين هم هست، نگاه كن، مي‌بيند، مي‌بيند و مي‌گويد از حالا، حالا چطور، حالا با كدام صدا،‌ با صداي من، صداي‌ات كنم، همان كار را كردي، نبايد، كسي نيستم، تو چرا؟، امير بازي، امير فريب، امير رنگ، امير گول، مي‌گويد كاش، مي‌گويد جاي تو، مي‌خندد امير، مي‌خندد كه من كاش جاي آن يكي، آن يكي هم جاي ديگري، آن ديگري هم تا ديگري، و همين‌طور، بچرخد،‌ باز شود، برگردد، برسد، به تو، دوباره، هريك، ديگري، همه ديگري، ديگري تو، ديگري من، مرتضي مي‌گويد ديگري، پذيرفتن،‌ فهميدن، من هم گفتم، ز گفت اين نبودي، ز گفت همان كار را كردي، فكر مي‌كنم، راست مي‌گويد، مي‌روم، مي‌گويم تو هم نبودي، مي‌گويم مي‌روم، مي‌گويم اشتباه كردم، هميشه مي‌دانستم، نمي‌خواستم باور، نمي‌خواستم قبول، كلاغ خيس، خيس چندش، ابر و اين خورشيد مرده، ابر و باد، مرتضي مي‌گويد كاش باران ببارد، كي مي‌گويد كاش باران بگيرد، چه بلايي، چه مي‌شود، چرا اين‌طور مي‌شود؟، كي مي‌گويد، مي‌گويد ستاره، مي‌گويد دختر، مي‌گويد ماهي، ماهي ستاره، ماهي لخت، ماهي مرگ، بهت مي‌گيرد امير، شاخ مي‌آيد، سبز مي‌شود، جاي‌اش خارش، جاي‌اش ماهي، مي‌گويد چه‌مان شده؟، نمي‌داند امير، نمي‌داند كي، نمي‌داند مرتضي، به كي، به مرتضي، به راه، مي‌گويد همين‌طور بايد باشد، به مرتضي مي‌گويد گول بود، فريب بود، مي‌گويد نمي‌داند، مي‌گويد بايد به او بگويد، مي‌گويد يك روز، مي‌گويد مي‌ايستد روبروش، مي‌گويد آن‌طور كه مي‌گفتي، آن‌طور آن حرفها،‌ تعهد بيزارمان كرده، گول تعهد، گول انسانيت، مي‌گويد مرتضي، مي‌گويد و به چشم‌هاش، به رنگش، به ناخودآگاهش، نگاه مي‌كنم، به مرتضي بگويم نگو، بگويم فايده، نتيجه، برآمد، بس‌آمد، هيچ، هيچ، حالا اين‌ حرفها، حالا تازه‌تازه، اين حرف‌ها، كهنه‌كهنه، هميشه اين‌ آدم‌ها، هميشه بازي، نقاب، مي‌گويم امير نه، گفته بودم امير نه، تو را به امير، نه، مي‌گويم مي‌فهمم، مي‌گويم هزاربار، مي‌گويم هربار، مي‌گويم آن‌همه‌بار، مي‌گويم گفتم، نگفتم؟، بغ مي‌كند، مي‌بينم، مي‌بينم و كلاغ، مي‌بينم و منقار، مي‌بينم و ماهي، ماهي‌ي توي كلاغ، ماهي‌ي توي چندش، امير توي ماهي، امير توي تو،





بعد از آهک، بویت را دزدیده، گفتم به خاک واقعن سرخ، سرخ رفت، یکطوری، هرطوری، نگاهت را دزدیده، آویزان بود، که نبیند، او نبیند، تو نبینی، از میخ، از پشت سرخ میخ، از سینه به گچ، بعد از آهک، بویش، انگار آن همه بویش، می گویی شلاق، می گویی یکی من، می گویی بلند می شوی، می گویی تو می زنی، می گویی بلند می شود، می گویی او بر می دارد، می گویی نوبت، این بار، یک بار، یک بار، یکی یکی، نشستن، برخاستن، افتادن، می گویی او می زند، گفتم خاک سرخ، واقعن سرخ، برج سرخ، و آن طور، هرطور، که نبینی و نمی دانم، از آن راه، آن پایین، می گوید چرا نمی رسم، می گوید ساز، فکر می کند، این همه درخت، این همه لخت، نور شب، نور چراغ، سرخ، می زند توی مردمک، می زند توی بو، بویت را دزدیده، چرا نمی رسم؟، گفتم توی این گچ، نشانش دادم، گفتم خار میخ، وقتی می آیی، سینه، وقتی می آیی سرخ، به پایین رفتن ات، کجایی ال؟، می گوید و نمی رسد، آن جا واقعن سرخ، سرخ رفت، روی گچ، دیدی ندیدی!، اگر دیدی، کجاست؟، گچ روی میخ، روی بو، انگار، چشمهاش، انگار، صفحه ای که از میخ، از سرخ میخ، انگار، باز می شود، جوری که، هر جور، می تواند از چه باشد؟، می گوید سرخ، بعد از آهک، بو، واقعن سرخ، می نشینی، نوبت من، دست من، شره شره، سرخ، می گوید از چه باشد؟، آنوقت، دارد چشمهاش از فسفر، آنوقت فکر ال، آنوقت ساز، بر می خیزد، از آن همه سبز، فکر می کند درخت، فکر می کند عبوس، فکر می کند لخت، ساز لخت، می چسبانم، نبینی، بینی ام، نفسم، قفسم، به گچ، ساز توی گچ، زندان میخ گچ، آویزان، گفتم نمی بینی، گچ آویز، گیج ِ آویز، از بو، ببین، کنارش، من، ناز، تن، ناز، سینه، باز، تراز، انگار، برج، انگار، گنبد، واقعن سرخ، بعد از آهک، کم شدی، محو شدی، لاغر، لاشه، این همه می خواهم به او بگویم، کجایی ال، به تو می گویم، پشت حصار، نرده، نرده حصار، چرای چشمهام پشت حصار، پشت سبز، چرای چشمهام علف، توی گچ، بو، گفتی حق دارد، گفتی می ترسد، گفتی ترس هم دارد، گفتی چشمهات، واقعن سرخ، جوری که، هر طور، نبینی، ببینی، اما، نمی آیی، صدای پا، صدای سبز، صدای شلاق، نوبت من به من برسد؟، چرا نمی رسد؟، بنشینم، شره شره، روی دامن، روی پشت، رد انگشت شلاق، رد شلاله ی سبز، واقعن سرخ، اگر ببیند، می چسبم به گچ، آغوش دو تا، چرا دو تا، حصار دو تا، بلند، باز، از میخ، مرتضی نیست، به که بگوید، مرتضی نباشد، به که بگوید، می رود، نمی رسد، فکر می کند، دیوانه، می گوید دیوانه، می گوید نمی شنوی، می گوید نه، می گوید تن نمی دهی، می گوید نه، می گوید به صدا، می گوید به گچ، می گوید به چرا، می گوید به میخ، واقعن سرخ، نوبت تو که می رسد، نوبت که می رسد، می گوید بلند شو، بلند می شوی، نمی توانی، جان نه، دل نه، ال دل، ال گل، ال پشت حصار، حصار، نمی تواند، انگار به زانوش، انگار به قدرت زانوش، انگار به کف پاش، انگار هرجا، می سوزد، گوشه ی چپ، میخ، آویزان، لباس آویزان، دل آویزان، ساز آویزان، صدای آویزان، به گچ، به آهک، واقعن سرخ، بویش را دزدیده، نگاهش را دزدیده، می رسد، می گذارد روی رف، می گذارد روی طاق، روی چه، واقعن سرخ، رسیدن




ببینمت
نه ببینی، نه بنشینی، نه بشنوی،
می دانی، جایی مخفیش کردی، جایی گمش کردی؟، جایی بازش کردی، پنهانش کردی، می ریزد بیرون، یکهو می ریزد بیرون، به خودت می آیی، دستت روی تیغ، تیغ گوشه ی چشمت، تیغ گوشه ی ابروت، آن وقت، هر وقت، وقتی که می ریزد، می فهمی، کج می شوی، دلت می خواهد، برگردد، بر نمی گردد، می آیی پایین، دستت را، عجزت را، آخرش می افتی، می دانی، افتاده ای، نگاه نه، قرار نه، صدا نه،
برویم
نه، کجا؟
هرجا، برویم
بروی اتاق، بروی پشت کتابهات، پشت قفسه هات، قفس نفس،
نمی دانی، نمی بینی، نه دیدی، برویم، دیدی؟، نگفتم، حواست بود؟، نه بود، به خواندن بود، به صدات بود، به صدای من، فکر می کردی، اگر من بخوانم، می شنوی؟، خواندم، نشنیدی؟، بلند شدم، رفتم، آویزان بودی، نمی دانستم، مال تو، بوی تو، اندوه تو،
برویم
نه، کجا؟
هرجا، این جا، نمی دانی، ندیدی، رفتم و افتادم، از بالا، نگاه، نگاه، گفتم بدهید به من، گفتم تشنه ام، گفتم آب، گفتم هرچه باشد، نمی دانی، این جا، توی این بازو، صدایی هست، می روم نزدیک، بوت می کشاند، بوت توی دیوار می کشاند، توی سفید می کشاند، انگار بو توی برف، انگار بوی رها، بوی تو نه، بوی این عطر، عطر تو نه، عطر بازو، عطر سینه، عطر قفس
برویم
نه، کجا؟
هرجا، نمی دانی، نگفتم، نه دیدی، اگر بشنود، نه می شنود، نه می آید، نه می خواند، آن صدا از صدای من، آن ساز از ساز من، آن آواز از آواز من، می روم، روی چهار پایه، روی چهار گوشه، دستم را، زیر پام آب، زیر پام خالی، زیر پام قعر، عمق، تالاب، روی موج، سوار موج، روی کوچ، سوار کوچ،
برویم
نه، کجا؟
نمی دانم، هرجا، بشود، نبیند، اگر ببیند، چشم هاش علف، چشم هام شبنم، نگاهش ته دارد، نگاه او ندارد، ته اش که من ام، ته اش که تویی، ته اش که کارش این است، ته اش که به خاطر این نیست، ته اش که خودش هم نمی داند، ته اش که می کشد، به دیوار، انگار برف دزدیده بوش، کرده توی گچ، چرا گچ؟، همیشه گچ، ساز نمی شود، روی آن زن هم راه رفتم، حواست نبود، نبودی، داشتم روی سرش، توی سرش، می دانی، مچاله، بیچاره، یکهو پرید، دیدی؟، نمی دانستم، صورتم توی آبی ش، آبی ی تند لبهاش، آبی ی تند تنش، ندیدی، بوی آبی ی رگهاش، آبی ی بویرگش، توی خطوط شکسته، کج، توی گچ، بوش، دزدیده، گفتم دزدیده، حالا بروم خانه، بگذارم اش توی کمد، روی رف، توی قفس، بوش
برویم
نه، کجا؟
برای اینکه ال نفیسه، ال ستاره، به که بگویم؟، من به که بگویم؟، تو می گویی، او می گوید، می گویم بنویس، می گویم چرا همه اش من، می گویم دارم آتش، رگ آبی، آبی می سوزد، می گویم ال دریا، می گویم می دانم، من به خودم، به دستهام، به بازوهام، به ته کفشم، نگاه، نزدیک، دقت، باریک، به که بگویم؟، می گوید بنویس، گریه ندارد، حرف ندارد، صدا ندارد، چرا گریه؟ تو که نمی فهمی، کسی نمی فهمد، نمی توانند ببینند، می توانی؟، چرا بتواند، بگذرد، بگوید باشد، بگوید می آیم، کجا می آید؟، می داند کجا؟، می داند توی شیشه، حبس، توی کتان حبس، توی سرخ حبس؟، نه می داند، نه التماس، نه باور، بگذرد، جمجمه اش را روی، جمجمه اش را با، جمجمه اش را پتک، جمجمه اش زیر جنون خط، تو که نه می فهمی، به که بگوید؟، تکرار نشود، دوباره نشود، ال ز، می فهمی؟، ال ساز، به که بگوید؟، ال من، جواب ندارد، چشمهاش گچ، سینه هاش گچ، بازوش گچ، به که بگویم؟،
برویم
نه، کجا؟
بلند می شوی و می روی، می روی و نگاه نمی کنی، نگاه نمی کنی و برمی گردی، برمی گردی و نمی بینی، بهار را می بینی، بهار امسال عینک، بهار امسال کلافه، بهار امسال، می گوید خوبی، می گوید خوبی!، می گوید برویم هوا، می گوید برویم راه، می گوید برویم پیاده، می گوید برویم می روم، می گوید نمی خواهم برود، می گوید برگردم، می گوید ببخش، می خندد، می فهمد، نمی فهمد، چه را بفهمد؟، نه تقصیر صدای تو، نه تقصیر خواندن تو، نه تقصیر آوای ساز، انگار، تقصیر سال، بهار نگاه می کند، بهار رفتنش را، بهار پشت کردنش را، بهار امسال عینک، می بیند





"محمد از بالاي كوه بي بي شهربانو سر مي خورد پايين"،
مرتضی می گوید، همه چیز می چرخد، خیلی چیزها که آن ته ها، خیلی چیزها که توی مه، همین طور است، آن چیزهای قدیمی، آن آدم ها، این محمد، محمد گرگ نیست، می گوید بی بی شهربانو هم پ، شاید هم باشد، نفیسه که کوه نیست، نبود،
" سر مي خورد مي گويم تا صداي خورد شدن استخوان هاش به گوش نرسد. وگرنه خورد شده بودند استخوان هاش. چه استخوان هايي"،
مرتضی می گوید، هر شب خواب، محمد می رود دنبال برادرش، برادری نداشته محمد، هر شب خواب، من که نمی دانستم، همه چیز لرزید، لیز خورد، افتاد، بغلش کردم، این محمد را، آن محمد نه، آن یکی نه، آن یکی هم نه، می دانی، می گوید توی این همه اسم، توی این همه آدم، کجایش را بگیرم، هرکس می آید، یک جایش را می گیرد، من بغلش را گرفتم، کاش بزرگ نشود، محمد، نشود برادرم، حالا، فکر که می کنم، آن محمد، این محمد بود، که رفت دنبال برادرش، که من بودم، خیلی بعد، گریه می کرد محمد، گفته بود برادرم می آید، می فهمم، برادر، خیلی مهم است، به مرتضی می گویم،
"اين محمدِ ديگري است كه خورد شده بود استخوان هاش وقتي سر مي خورد پايين از بالاي بي بي شهربانو. مي گفت دوستش دارم و مي خواست خالي كند خشاب را توي سينه اش"،
تو بگیر آن یکی، تو بگیر آن دیگری، کدام شان؟، هر کدام، دنبال برادرش، دنبال من، بعد سایه، سایه ی پا، سایه ی اره، سایه ی سیاه، چقدر خواب، همه چیز می آید، من با تصویر، من با صدا، من با همه ی محمد، چقدر خواب، عنکبوت، صداش بمب افکن، صداش موشک، آن که توی بغلم محمد بود، خودم بودم، بچه بود محمد، تازه فهمیدم، خودم بودم، برادرم، خودم بودم، ترسیده بودم، بغلش کردم، گفتم می رود، گفتم این صدا، این پاها، این سایه، محمد آمدم، گریه آمدم، گفتم برادرم، بغلم کردم، یادم نمی رود،
"چه استخوان هايي. بلور بود انگار. مي دويد هر شب تا خانه‌ي خيابان هشتم. نامه را مي انداخت تو از درز در. هر شب يك نامه. آن قدر نامه بود كه تلي بود هم قد بالاي بي بي شهربانو"،
مرتضی می گوید، مو از دهانم می کشیدم، چقدر مو، چقدر خواب، چقدر سایه، یک گلوله مو، یک کلاف کرک مو، سیاه سیاه، می کشیدم بیرون، از لای دندان هام، از لای دندان تازه ام، گفتم تمام می شود، گفتم می آید، گفتم سایه می رود، گریه می کنم، توی بغلم، برادرم، محمد، دیدم محمد می رود، دنبال او، دنبال من، من می آیم، صدای موشک، صدای بمب افکن، می گوید چه حرفی ست!، این همان محمد، همان گرگ، چه حرفی ست، می گوید فراموشش کرده بودم، سه سال، کم نیست، خودش را انداخت، قل خورد، می گوید گرگ می افتد، قل می خورد و می افتد، پایین بی بی شهربانو، پایین بی بی، پایین شهر، پای بانو، می گوید اما این همان محمد نیست که گرگ شد، می داند، می گوید می داند، این همان محمد نیست، مرتضی اما، همان مرتضاست، برادر همیشه برادر، این جاش سخت، این جاش توی بغل، این جاش می رود، این جاش سایه، موشک، بمب، مو، مرتضی می گوید
"تمام می شود محمد، پیش چشمم، پیش نگاهم"،
می گوید انگار آن پایین ایستاده بودی، می گوید انگار، می گوید شاید، می گوید نمی دانم، می گوید دنبالش دویدم، می دوید بالا، نمی رسیدم، نفس نبود، پا نبود، پر می زد محمد، می گوید می فهمم، من هم پر زدم، چقدر خواب، چه قدر خواب، می گوید اما همان بود، من نمی دانم، اما همان بود، مرتضی می فهمد، مرتضی نمی داند، مرتضی محمد خودش را می گوید، مرتضی دوستش را، من خودم را، برادرم، دایی ام، می گوید آنجا صدایت می کنند؟، می گوید یادم نمی آید، عجیب، تنها، آنجا، محمد را تکان می دهم، چقدر نیستی محمد، مرتضی می گوید، صدای پاشنه توی سنگ، صدای کلاغ توی پاشنه، کلاغ توی پاشنه، می گویم می رود، محمد سر تکان می دهد، محمد می افتد پایین، می شود شهر، می شود بانو، مرتضی می گوید پیش چشمم، تمام می شود، می شود بی بی



دفتر سفال
بیست و یک اسفند هشتاد و پنج

No comments: