Wednesday, March 21, 2007

خودگاهان / هشتم

" از 52 جسد که در چندین گودال یافت شد، آزمایش رسمی پزشکی به عمل آمد؛ 3 جسد از کامشیلف نشان داد که همه با زخم سرنیزه، شمشیر و گلوله به قتل رسیده اند. برای مثال : شماره ی 76 بیست زخم سطحی سرنیزه در پشت، شماره ی 78 پانزده زخم سرنیزه در پشت و سه زخم در سینه، شماره ی 80 زخمهایی در پشت، و نیز فک و جمجمه ی شکسته داشت. شماره ی 84 صورتش خورد و خمیر، مچش قطع، دهانش از هر دو طرف دریده و شانه اش از سرنیزه مجروح بود؛ شماره ی 98 انگشت کوچک دست چپ و چهار انگشت از دست راستش بریده و سرش له و نورده بود، شماره ی 99 دوازده زخم سرنیزه داشت؛ شماره ی 101 چهار زخم شمشیر و شش زخم سر نیزه داشت."
" این قربانیان غیر از 66 کودک گروگان کامیشلف اند که در اوایل ژوییه در حومه ی اکاترینبورگ با شلیک گلوله کشته شدند، اسامی اینها در دسترس نیست."


" بولدوزر جسدهای منجمد را از زمین تراشید، هزاران نعش هزاران جسد اسکلت مانند. هیچ کدام فاسد نشده بود : انگشتهای خمیده، شست پاهای چرکین که از سرمازدگی فقط بیخشان مانده بود، پوستهای خشک خون آلود از خارش و چشمهای سوزان با سوسوی گرسنگی...
و بعد من به یاد شعله های خروشان علفزارهای آتش گرفته افتادم، و شکوفایی خشم آلود بیشه های قطبی در تابستان و تلاش آنها تا اعمال بشر را – خوب و بد – در شاخ و برگ خود بپوشانند؛ و اگر من فراموش کنم، علف ها نیز فراموش می کنند. ولی سنگ ها و زمین های یخ بسته هرگز فراموش نمی کنند. "

استالین مخوف – مارتین ایمیس



خودگاهان
هشتم



دلش می خواهد، پوسته پوسته، ورم، بترکد، بگوید نیامدی، سال رفت، دلش بخواهد سوختن مو، سوختن گوشت تازه، نگاه می کند، چاقو، تند، آرام، دست می لرزد، فرو می رود، کشیده می شود، نمی دانی کجاست، نگاه می کنی، تشنج آب، دست تشنج، دلهره، بگوید دست تشنج ِ آب، تشنج دلهره، می گویی، توی همه، هرکس، دل می ریزد، یکهو، نگران، نگو رفتن، ماهی می میرد، خشکی خشکی لب، نمی فهمی، بگویی کجاست، نمی گویی، نمی پرسی، نگاه نمی کند، پشت آن شیشه، پشت آن پرده ی نازک، از دست می ریزد به چشم، از چاقو به چشم، بگویی ببینم ات، می گفت ببینم ات، سرم را بالا می آوردم، صداش دور، می لرزید، می گفت کجایی، دوری، می فهمم، دستم را بالا که می بردم، می افتاد، همین جا، درست همین جا، نشسته بود، حالا کجاست؟، انگار نه انگار، هیچ کس همیشه نمی ماند، هیچ کس همیشه نمی رود، بگویم کجا؟!، نمی توانم، این گوشت، چاقو و گوشت، تو که ندیدی، نمی دانی، آنجا که از آن نوار، آن جا که آن همه سبز، زمین خیس، به مرتضی بگویم آنجا، جان می دهد برای سلاخی، ببینی آب ریخته، ببینی خون ریخته، بگویم فکر می کنی چی می بیند؟، تراشه تراشه، بعد می شود یک چیز، می آید کنار هم، آن بدن ها را آویزان می کنند، یادت هست؟، گفتم از هر حیوانی، از حیوانی، می گوید این گیاه، این دانه، این آب، می گوید این سهم توست، می گوید سهم ندارم، سهم نخواستم، سهم من کجاست؟، چاقو و گوشت، نمی شود سیگار، فکر می کند بلند می شود، لیوان را، بشقاب را بر می دارد، پرت می کند توی صورت دیوار، می گوید گوشت و چاقو، می گوید چه چشمهایی، چرا؟، مرتضی می رود، دلم می گیرد، کسی نیست، می فهمم، نگاه می کنم، به هم می زند پلکهاش را، یعنی کو؟، یعنی چاقو و گوشت، یعنی از همین چیزها می خوریم، می فهمی؟، مرتضی می رود، کم نیست، کسی هم نیست، به حاج مهدی می گوید چیزی نمی خواهد، می خواهد بگوید کاش نمی رفتید، دلم می میرد، فکر می کند به سبیل های بلند و جوگندمی اش، به دستهای زمختش، می گوید تنهایی، دلش می خواهد بگوید ال، نیامدی، سال رفت، نمی گوید، می گوید چرا نیامدی، می گوید دلتنگ بودم، ستاره از دور چشمک، می پرسد چرا؟، می پرسد دیوانه ام می کنی، وقتی آرام، گر می گیرم، وحشی می شود، دوری، می دانم، نرم نیست، می گوید نرم نه، نرم تر، دور نه، دورتر، هرجا، آن جا، ببین، می افتد بیرون، خشکی خشکی لب، باز می شود، بسته نمی شود، باز می ماند، چشمی که باز می ماند، لب نمی خواهد، انگشت می خواهد، پلک می زنم، روبرویم نیستی، می گویم چه خداحافظی، بگویم دارم می روم، نمی روم، ببین، از این ها خلاص نمی شوم، آن شب هم نشدم، دست هاش، روبروی صورتم، زیر پهلوم، هی داغ، داغ، این سرد با خیلی داغ داغ، قاطی شده، شره کرده، ریخته، بعد فکرش آمده، فکر او که آمده، بند آمده، همه چیز بند می آید، نیامدی اما، سال رفت، بند آمدم، دستم را گرفتی، گفتی قرص نان، گفتی بازوت، گفتی این قرصهای نان، اسم دارد نان، هر نان، این جا فرق می کند، نمی فهمم، فکر می کنم، یعنی یکجای دیگر، جایی که قرص نان، اسم نان، نمی فهمم، بلند می شوم، مچاله بودم، خودش را نچسباند به تو، نچسباند بوی تنش را، می گویی همین، اسم نان، یعنی اسم، یعنی بو، هر بویی، هر اسمی، یعنی این بوی اوست، این بوی او نیست، اینطور نیست، این بوی اوست، این بوی دیگریست، فرق دارد، ترس دارد، اسم هر قرص نان، بو، می افتد توی تنور، می گوید فرق دارد، این اسم نیست که می افتد، بو نیست که می افتد، قرص نیست که می افتد، آدم می افتد، می افتد توی تنور، نمی فهمم، بلند می شوم، همه جاش تاریک، دلش می خواهد، کاش بترکد، چشمهاش باد، سینه اش ورم، بترکد، بپیچد به هرچه دیوار، فکر می کند، این لحن ندارد، صدا ندارد، نمی داند چه طور باید، یک چیزی عوض شود، یک چیزی که آن نباشد، همه چیز شبیه هم، می گوید انگار می دانی، انگار می دانی دراز، انگار می دانی زشت، محمود می گوید از کجا بدانی؟، می گوید تو می شناسی؟، ا می گوید تو بودی؟، می گوید می دانم، حس می کنم، نمی شناسم، شما نمی فهمید، خودم هم سر در نمی آورم، همین طوری ست، یک جای کار عیب، یک جات لنگ، دلش می خواهد، کاش تو هم بودی، نیامدی، سال رفت، بلند می شدی، می رفتی، توی آینه، از آن طرف، می آمد، او می آمد، چرا نشود، می گوید خیابان جای خوبی برای خداحافظی نیست، کجاست جای خوب ِ خداحافظی؟، می گوید توی خیال، می رود، می آید، می گوید نیامدی، می گوید چه می دانی، چه می فهمی، او نیست، هرجاست، این جا نیست، سال رفت، نیامدی





ی فکر می کند مسافر یعنی این، به سین می گوید، می گوید مسافری، می گوید مسافر کیست؟، می گوید یعنی توریست، یعنی سکون ندارد، یعنی بگذرد، یعنی دست بکشد و به چشم بردارد و بگذرد، سین فکر می کند، لیسیدن قافیه ندارد، فکر می کند از حال رفته، فکر می کند درستش همین است، فکر می کند از حال می روی، به ی می گوید همه مسافر، بگوید هم که هیچ کس یک جا نمی ماند، هر روز که می رود، روز می رود، مگر نمی رود؟، فکر می کند از حال رفته، زیباتر، زیباش یعنی چه، می گوید این جا، آن جا، همه اش شبیه هم، همه اش یکی نیست؟، می گوید همه شان مسافر، می گوید مگر نرفت، چشم باز کردی، رفته بود، جایش، روی بالش، توی بالش، می گوید خاکستر سیگار، بوی سیگار، مگر نبود صاد؟، صدا بود، می لرزید، همیشه خیس، می رفت، می آمد، فکر می کرد نمی فهمد، فهمید، دلت کجاست؟، پرسید، این جا نیست، جایی بند نمی شود، مسافر، دلش کوچک، قلبش کوچک، لبهاش، کثافت؛ سین می گوید، به من نگو سین، امیر می گوید، نمی تواند، ی فکر می کند، این را هم کنار آن، آن را کنار دیگری، چه قدر موزه، می گوید توریست می رود موزه، نگاه می کند، برمی دارد نگاه، سین می گوید بمان، می گوید یک شب دیگر، می گوید سین مسافر نبوده، می گوید خواب دیدم، دنیایی سر، دنیایی دست، سوخته، ریخته، آویزان، دنیایی پا، سینه، کنار سینه، فروی دیوار، دایره دایره، خواب دیدم، مسافر نبوده، می گوید خودش جمع می کند، می گوید این مرض دیگریست، راه می رفتیم، محمود با عجب، محمود با حیرت، کنار درخت، ساعت از شب، از نیمه، می گوید بعدش چه؟، می گوید نمی دانم، هرچه، چیزی نمی شود، نشد، یک سال شد، دیدی؟، یادت هست، گفتم فکر نمی کنم، گفتم همینش خوب است، گفتم نمی دانم چه، می گوید می دانی، می گوید کیست؟، می گوید می شناسی، می گویم نه، می گویم به مرتضی نگفتم، تا برگردد، بیاید، روبرویش بنشینی، بگویی، چه شد، چرا نشد، حالا چه می شود، تمام می شود، مگر نگفته بودی، همیشه مسافر، من این جا مانده ام اما، به ی، شبیه برکه، هرکس می آید، تن می شورد، می رود، می گوید نشد، چه شد؟، رفت، دست می کشد به جا، گرم نه، سرد نه، خیلی کم، یادش می آید، سین نگو، امیر می گوید نگو سین، صدایش نکن، می گفتی توی سینه ام غده، چه غده ای، رفتی بیاوریش بیرون، بکشی بیرون، می گوید توی سینه ی من، توی سینه ی همه، این همه، می گوید کاش یک جایی باشد، می گوید توی خواب من بود، یک جایی، هر چه غده، روی هر چه دیوار، لیسیدن قافیه ندارد، خشک می شود برکه، ته دارد برکه، می گوید دریا را بریزی توی ظرف، انگار، نمی داند، یا ظرف را توی دریا، نمی داند، همیشه جا کم، همیشه جا کوچک، کثافت، نه که فرق داشته باشد، که صورتش را، که نگاهش را، که همه ی پیشانی اش را، گم کند زیر این صفحه، زیر این صفحه ی بزرگ عینک، که نبیند، ابروی ریخته، مژه ی ریخته، شب می رود توی کوچه، امشب، هر شب، فکر می کند بیاید، بایستد پشت در، کنار در، برگردد، صبر روی صبر، نمی آید، همیشه مسافر، ی می گوید همیشه سین





داری منفجر می شوی، هوشنگ می آید، سینه، استخوان، استخوان، منفجر، جا کم، جا زیاد، می گوید کمی از این، می گوید بیا، صدایش، نگاهش، بی تفاوت، همیشه، چقدر همیشه، یادت می آید، می رود، نمی روی، حالت به هم، به او، از او، بیا، از این، کمی از آن، کمی از این، گم، کم تر، چرا؟، می خواهی بروی، نمی روی، فکر می کنی چرا حالا؟، نمی پرسی، نگاه، چه؟، چیزی توی دستش، چیزی که بوییدن، قهوه ای، سبز، سیاه، می گوید بیا، آن وقت ها هم، می رفتی، می شنیدی، می گفت، چقدر حرف، می گفت، چقدر می گفت، چقدر نفرت می گیری، نمی روی، اگر بروی، قهوه ای، بوییدن، آسمان عوض می شود، جیغ می کشی، می گویی فا، فا، می افتی، از بو، هوشنگ، دستهاش، می شود فا، فایی که می رود توی تابوت، می رود با سفید، می رود به سفید، دستهایی که ندارد، تابوت می برد، فا می برد، با چشمهاش، باز، می دانی، زیر نور سفید، همه جای نور سفید، چشمهای گم فا، اندازه ی فا توی تابوت، گریه، گریه، می گویی چیزی نیست، می گویی فا همیشه هست، نمی رود فا، نمی شود تو، نمی شود او، سفید می شود، می رود، توی تابوت، لعنت به هوشنگ، تو را از من گرفت، اگر بداند، نمی داند، فکر می کنی شاید همین را می خواسته، فا را بردن، بوییدن قهوه ای، دیوانه می شوی، استخوان استخوان، به که بگویی؟، می گوید بگو، می شنوی که می گوید، زبان نداری، همه چیز در این نگاه، در این شنیدن، می ماند، نمی ماند، می گویی قفل، می گویی جوری که، می گویی بمیری، از حال می روی، نمی افتی، می گویی ترقوه، می گویی قفسه، می گویی گردن، می گویی تا همیشه، زیر هوله، گنبد سینه، زیر سفید، توی سفید، نبرید، می گویی نفس کشیدن سخت، دویدن سخت، افتادن سخت، نرسیدن سخت، دیدنِ سخت، کنار صبح، کنار آفتاب از لای پرده، روی جاش، خالی، روی رد مانده، خاکستر مانده، نور از لای پرده، بیاید تو، بگوید بلند نمی شوی، بگوید نمی بینی، بگوید برای چه، بگوید همه چیز سخت، جان کندن سخت فا، تماشای تابوت بردن سخت فا، لعنت به هوشنگ، بیچاره هوشنگ، چرا هوشنگ، او را آوردی، خواستی فا برود، او را کشاندی، این را می دانی، هوشنگ بگوید مثل کرم می ماند، نگوید انگل، بگوید کرم، بگوید ساس، بگوید اتاق، اتاق، ساس، آن را بو که می کنی، ساس های حجم شده، روی دیوار، روی زمین، روی سقف، روی شیشه، روی در، با تشنه گی، نیش های خون، دندان های خون، تشنه گی ی خون، تمنای خون، نمی گوید ساس، می گوید کرم، مثل کرم، باور می کنی، خونت را می مکد، مکید، می گویی آن چیزی که مکیدی، آن چه فکر می کردی نبود، خون بود، همین است که این طور داری جان می کنی، نمی بینی ش، جانت می رود، می بینی ش، جانت می رود، سال ساس، تقصیر هوشنگ نبود، بو بود، بوی آن قهوه ای، بوی آن سیاه، یک هو شد فا، وجودم شد فا، صدایم لرزید فا، افتادم فا، می بینی فا، بگو نبرندت فا، آن جا که می روی، نمی رسم، نفس سخت، دویدن سخت، نمی رسم، لعنت به هوشنگ، تو را می گیرد، چرا؟، برای آن که دهانت را می برد، برای آن که رگش را می کشد، برای آن که لبت را می برد، نمی توانی نور را بریزی، توی گلویش بریزی، توی حنجره اش، می گویی نمی توانی، می گویی بس، نمی فهمد، بعدن می فهمد، همان که ریخت، می گویی نمی میری، می روی، او هم بگوید لعنت به امیر، بگوید لعنت به هوشنگ، نمی توانی بگویی به فا، می افتی از پا، یادت می آید، مرتضی می گوید کلاغ مرده، نگاه می کند، می بیند، کفش مرده، می گوید کفش مرده، شبیه تو، دنبال تابوت فا، کفش مرده، می مانی، می افتی، فا از روت، فا با لگد از روت، فا با له از روت، نمی گذرد، فای گذشته، می آید، با آن بو، بر می گردد، هوشنگ گریه، بر می دارد، حرف نمی زند، خفه باشد، بهتر، کاش، همیشه، لعنت به هوشنگ، می گوید ساس





بعد رفتم، رفتم خانه، رسیدم، رسیدم خانه، توی فکرم، توی جمجمه ام، توی ابر توی سرم، پر بود، نمی دانم به چه، نمی دانم به که، به کدام نگاه، به کدام چشم، پر بود، کاش بفهمم، همیشه اینطور، همیشه یکطور، یک طوری که نمی فهمم، یکطوری که نمی دانم، می رسم به تخت، می افتم آنجا، انگار، گوشت، افتاده، کرخت، بی جان، گوشت، توی خودم، ستاره روبروم، ستاره پشت سرم، ستاره زیر پام، ستاره توی گوشم، ستاره توی صدام، توی چشمم، نشسته، می گوید نرم، می گوید این همه نرم، ستاره حرف نمی زند، سکوت دارد، یک آسمان، هزار هزار سال نور، تا صداش، تا لبهاش، برسد به من، وقتی می رسد، می گوید چقدر نرم، می گوید چقدر آرام، می گوید وقتی آرامی، می سوزم، آتش می گیرم، از تو، آرام نیستم، از تو، آسمان همه اش ستاره، توی کویر، اینجا، زیر دود، آسمان همه اش ستاره، آرام ندارم، یکهو خالی، یکهو برهوت، یکهو می ریزم، چیزی بداند مگر، چقدر نگاه، این جا، چقدر چشم، آن جا، همیشه، فکر می کنی، هرچه چشم، روی تو، توی تو، نمی شود، می خواهی بشود، نمی شود، چشم خودت، توی خودت، روی خودت، کسی نیست، چیزی نمی داند، نگاهش نمی کردم، لکنت آمد، صدا نیامد، همیشه می آید، نمی فهمد، خوب شد، بهتر، می دانی، او هم مثل او، نمی فهمد، چرا بفهمد، ستاره یک طوریش بود، ستاره یکطوریش هست، همیشه تب دارد، ستاره یکطوریش، از تو، مثل من، سرد، پوستش، عرق دستش، همیشه سرد، پیشانی ش، سرد، چشمش اما، دور سینه اش اما، از دور، از خیلی دور، می سوزم، یکهو می شوم سکوت، می ریزم، فکر می کنم می رسد، او فکر می کند می رسد، من نمی رسانم، این نیست، می گویم این نیست، می گویم تو نیستی، می گویم خیلی دوری، می گویم من دریا، آتش دریا، دریا می سوزد، دور نیستم، هرجایم، همان جا، بو ترس دارد، ستاره که ترس، نه، من ترس دارد، ستاره که ترس، یکهو ز می گوید، باید بایستی پای هر درخت، شکوفه های تازه، شکوفه های صورتی، سفید، عق بزنی، عق بزنی، رد که می شوی، شکوفه بیاری بالا، درخت بیاری بالا، تا رد شدن، تا گذشتن، عق می زنم، خودم را بالا، روده ام را بالا، احشایم را بالا، نمی آید، کاش بیاید، با او نبودم، تنها بودم، همیشه تنها، چیزی می داند مگر، بروم بگویم چیزی نمی دانی، غلت می خورم، از این پاشنه، با آن پهلو، هزار تکه، تازه هر تکه، هزار تکه، نمی دانم کدام، پهلو به پهلو، تازه توی سرم، نمی دانم چند تکه، نمی دانم کدام، تازه توی پهلوم، یک تکه، نمی دانم کدام یک، عق می زنم، گیج، کاری نکردم، چرا من، بگوید می دانی، بگوید یکهو می اندازی، ول می کنی، انگار سقوط، چرا بترسد؟، ستاره ترس، نه



دفتر سفال
یکم فروردین هشتاد و شش



ناشتا – در بلور مکرر...
تیغ روح توست – مهستی
تیغ دهان توست – مهستی
تیغ خمیر توست – مهستی

که حلِّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست...


- بیژن الهی -

No comments: