"اما هماهنگ کردن حرکات دو دست تقریبن غیر ممکن مینماید زیرا مثل این است که دست چپ چون موشی در قفس گرفتار باشد و موشی دیگر خارج از قفس بخواهد به او کمک کند تا بگریزد اما به جای آن باعث مرگش شود. زیرا ناگهان دست زندانی شدهاش احساس درد میکند، دست دیگر تمام نیرویش را روی چیزی که میباید دست پنهان شدهاش باشد به کار میگیرد و موجب درد میشود..."
از داستان "هیچکس را متهم نکنید"
خولیو کورتاسار
"جغرافیای سگ"
هفتم.
به امیر حکیمی
لیز که میخورم، میافتم، میخندی، دستت را دراز میکنی، توی چشمت نگاه میکنم، دستم را بگیری، نوک انگشتم را میمکی، روی یخ میکشیام و لبهی تیغ کفش یخبازیات را روی گونهام، تماشاچیها کف میزنند، پسرک کنار دست من کف میزند، روی یخ سرخ میشود، بخار از خون ریختهی یخ زده بلند میشود، میمکیم. نمیدانستم چطور روی یخ برقصم، گفته بودم. میمون کوچک قهوهای روشن، مجری سیرک بود و وقتی اسمم را خواند، دستم را گرفتی، نورافکن رویام افتاد، صورتم را آویزان توی صفحهی بزرگ دیدم، پسرک کنار دستم از هیجان بلند میشود، کف میزند، به خنده میگوید نترس، بالهی سفیدِ توی استیج شدی.
پشت میدان لنین، توی آن شهر کوچک، شب که بود، قدم که میزدیم، به پل که رسیدیم، هلم که دادی، سر که خوردم، میمون قهوهای کوچک تپانچه را توی جیبم گذاشت، میدانی چه کار کنی، توی گوشم گفت و وقتی میافتم منتظر است، تماشایم میکند و مردم کف میزنند، نورافکن روی دست من که دست تو گرفته، صفحهی بزرگ آویزان تیغ کفشات را بر گونهام نشان نمیدهد. صدای پسرک را از جمعیت میشنوم، فریادش، بلند شوم. تو آنطور که دلت میخواست توی دهانت بشاشم، انگشتم را مکیدی. تو آنطور رقصیدی، آنطور که دلت میخواست، روی پل و من میلرزیدم، زیر ماه و با آن کفشها. و آنطور که من فقط تماشایت کنم و بشاشم.
توی صفحهی بزرگ آویزان، نشان نداد.
مسکو نبود. صورت دستفروش شبیه صورت میمون قهوهای کوچک بود، با جای زخم. تو میخواستی برای کلکسیون پدرت مُهر بخری، اما رود بود، رود همان رود نبود، پل بود، نه همان پل، برف هم نبود. سه تا مهر داشت، دوتایش مال شوروی بود، یکیش تزاری. آن دوتای دیگر تاریخ داشت، هر کدام روی تاریخی ثابت مانده بود، خراب شده، دندههاش نمیچرخید، گفتی پدرت درستاش میکند. چرا درستش کند. نوزده فوریه هزارونهصدوشصتویک. خواندم. نه اشتباه میکنم، قبل از آن بود. هنوز به سیرک نرفته بودم، او را ندیده بودم، نمیدانستم اوست، رد زخم روی صورتم نبود. وقتی افتادم یادم آمد، وقتی دستم را گرفتی، وقتی انگشتم لای دندانهات بود، وقتی تپانچه توی جیبم سینهات را نشانه گرفت، صورت را به یاد آوردم. از من پرسیدی کدام. سرم را تکان دادم. دستفروش جعبهی قدیمیش را باز کرد، عکسهایی چهل، پنجاه ساله بیرون آورد، نشانمان داد، عکسهای زنی بود، زنی که مدام چهره عوض میکرد، توی لباسی تزاری، توی لباسی مدرن، توی لباسی کارگر، توی لباسی رقص، توی لباسی لخت. توی ویلا، توی خانه، توی خیابان، توی مهمانی، توی سیرک. سیاه و سفید. نخواستی. دوست نداشتی عکس کسی که نمیشناسی روی دیوارت باشد، روی میزت باشد، لای دفترت باشد. بدبختیش را میآورد به زندگی آدم، شبیه او میشوی، او میشوی، بدون آنکه داستانش را بدانی، میسازیش، میشویش، نمیخواهیش. مهری که جوهر سرخ بر صفحهاش خشکیده بود، حکاکی سالش معلوم نبود، آن را برداشتی، ماهش سوم بود، روزش بیست و یک بود.
چون نمیتوانم همپایت برقصم.
و دوست داری تماشایت کنم.
وقتی میمکیم و توی دهانت میشاشم.
عکس طلسم است.
حواست نبود وقتی آنها را از دستفروش خریدم، توی جیبم میگذاشت، توی گوشم خودت میدانی چهکار کنی میگفت و منتظر بود، در صفحهی آویزان، صورتاش را به یاد میآورم، منتظر است، کف میزنند، پسرک، و تیغهی کفشات، گونهام، صدای شلیک گم میشود.
حواست نبود وقتی آنها را از دستفروش خریدم، توی جیبم میگذاشت، توی گوشم خودت میدانی چهکار کنی میگفت و منتظر بود، در صفحهی آویزان، صورتاش را به یاد میآورم، منتظر است، کف میزنند، پسرک، و تیغهی کفشات، گونهام، صدای شلیک گم میشود.
امیر حکیمی
2 سپتامبر 2011
"حالاتی که کسی مایل به بازگو کردنشان نیست، چون پایانش منجر به دست و پا زدنهای بیهوده میشود تا رقص واقعی."
از همان داستان
1 comment:
صدای شلیک گم می شود؛
راست ست که عکس طلسم ست؛
دلم می خواست آینه را می شکستم؛ اما آینه بازی تداوم دارد انگار؛
همان داستان، پایانِ همه ی داستان هاست انگار؛ دست و پا زدن های بیهوده؛
نه رقصی در میان نیست؛
چون نمیتوانم همپایت برقصم.
و دوست داری تماشایت کنم.
وقتی میمکیم و توی دهانت میشاشم؛
--
Post a Comment