به آتن -
حافظه، زخمیست.
« و هنوز دو دل بود.
اگر در را باز نکند،
اگر آن را خراب نکند،
نشکند – اگر نشکند پس چه کند؟»
- از داستان "لنگ"، ابراهیم
گلستان
"جهان پوستی / تهران"
کودکی *
یکم.
توی اتاق سرد بازی میکردیم که صدای گلوله آمد.
اتاق سرد، اتاق کولر بود، ییلاقِ تابستان خانه. من و خواهرم، لباسهای زمستانیمان
را میپوشیدیم. او مادر بود، عروسکها بچههایش، مادر تنها بود. آن روز من ظالمام.
داستان را با هم میسازیم. آن زمستان برف شدید بود ملافههای سفید روی زمین، مجبور
شدیم تونل بکنیم و از توی تونل راه خانه را پیدا کنیم، عروسکها. شاید من ظالم بودم،
یا هر عاشقی ظالم است. نمیدانم درست بعد از آن بود یا توی همهی این بازیها،
داستانها، عروسکها، ادامه گرفت که عاشق خواهرم شدم، ماندم و این عشق کلافهمان کرد،
خواهر و برادریمان فاصله شد، دشمنی شد. صدای گلوله که آمد، گفتم قرار نبود کسی
به کسی شلیک کند، قرار نبود کسی بمیرد، چرا شلیک کردی، یا او گفت. دوباره داستان
را مرور کردیم. اینطور نبود که از قبل همهی ماجرا را ساخته باشیم و بدانیم هرکس
چه خواهد گفت و هر عروسک چه کار خواهد کرد و گاهی شده بود میان ماجرا دلش خواسته
بود اسم بچهایش را عوض کند، و توی بازی، ساخته میشد، عوض میشد ولی گلوله زیادی
بود توی زمستانی که جنگ نداشت، و اصلن ایران نبود و دیوار و سقف، کنار دریچهی
کولر، از همان جایی که زمستان میآمد، زمستانِ تابستان، گچ ریخته بود روی برف،
هیچ کداممان ندیده بودیم، من گفتم شلیک نکردهام. او هم شلیک نکرده بود. آنوقت
چشم عروسکی به گچبری ریخته روی برف افتاد و از هراس جیغ کشید. خواهرم او را بغل
کرد و موهایش را نواخت که چیزی نیست و به من با اینکه آن روز ظالم بودم، با اینکه شاید
بعد از آن همیشه ماندم، دستور داد نگاه کنم که بچهایش زیر آوار نمانده باشد.
نگاه کردم، نمانده بود، خوشحال شدم، اگر مانده بود به من میگفت قاتل، نمیخواستم
قاتل باشم چون حواسم به بچهی آن زن نبود. یقین داشتم صدای گلولهی واقعی بوده و
او هم همان فکر را میکرد و هم را بغل کردیم. در ییلاق سرد بود. باد میوزید و برف
زیادی بر زمین نشسته بود. در گوشهای از اتاق، آتش روشن کردیم و در زیر لحاف زردی
که مال من بود، هم را در آغوش کشیدیم. خواهرم گریه میکرد. گفتم نگران نباشد. مادر
خانه نبود. پدر هم نبود. باید میرفتم پدربزرگم را پیدا میکردم و او را میآوردم
و گچبری ریخته را نشانش میدادم؛ خواهرم توی گریه به او میگوید صدای ترسناکی
بود، خیلی بلند بود ما همیشه میخواستیم این صدا را در داستان به همین واقعی که
بود، درست کنیم. نمیتوانستیم. من فکر کردم راست میگوید. پدربزرگ با تعجب به
ملافهها نگاه میکرد. با لکنت گفتم برف آمده باباجان. و راه را نشاناش دادم،
تونل را که از توی برف درست کرده بودیم و باید از آنها رد میشد تا به سقف ریخته
برسد. او گوش نکرد، پاهای بزرگش را روی تونل گذاشت، تونل فروریخت، گچ ریخته را برداشت
و گفت سقف نم داده. دست ما را گرفت و به پشت بام رفتیم، آب از زیر خزینهی کولر
چکه میکرد، آب سیمان را خورده، از درز موزاییک فرو رفته، سقف را جویده. گفت. چیزی
نیست و صورت خواهرم، اشکهای خواهرم را پاک کرد. من خندیدم و خواهرم را مسخره کردم
و شب برای پدرم تعریف کردم و باز او را مسخره کردم. او هم قهر کرد. من هم ترسیده
بودم، اما به پدرم نگفتم. به باباجان هم گفتم این جیغ زد و خیال کرد صدای شلیک
است، گفتم من میدانستم چیزی نیست ولی او ترسید و گریه کرد. من که نترسیدم. و ازین
حرفها. باباجان فیاتش را از پارکینگ بیرون آورد، ما را در آن نشاند تا به دنبال
مادربزرگ برویم. محل کار مادربزرگ پایین سرچشمه بود. توی سرچشمه برای من و خواهرم
و خودش بستنی و فالوده خرید. گفت چی دوست دارید. خواهرم بستنی خامهدار دوست
ندارد. گفتم مخلوط.
•
صدای گلوله را همسایه هم شنیده بود. ساختمان سه
طبقه داشت. طبقهی سوم خانهی ما بود که تراس بزرگی داشت و چسبیده به تراس، بام
خانهی همسایه بود. بعدن فهمیدم پدربزرگ پولش نرسیده بود آنوقتی که خانه را میساخته،
اتاقهای تراس را بسازد. بعد که ما رفتیم در خانهی دیگر آن خانه را تکمیل کرد. توی
بام همسایه، دو تا اتاق بود، اتاقها آرایشگاه زنانه بود، دختر همسایه آرایشگر
بود. من وقتی با خواهرم بازی نمیکردم، میرفتم توی تراس، شلنگ را برمیداشتم، شیر
آب را باز میکردم و از تراس باغچهی حیاط پدربزرگ را آب میدادم. پدربزرگ درخت
خرمالو داشت و درخت انجیر داشت و درخت گیلاس داشت. درختهای دیگر هم میکاشت که نمیشدند
و میمردند. یک بار هم موز آورد. بعد دور آن چادری از پلاستیک کشید تا گرم بماند.
اما به اندازه نشد، درخت از سرما سوخت. و بار دیگر زردآلو کاشت، شته افتاد،
برگهایش جمع شدند توی خودشان، مچاله شدند، پوست تنهاش ترک خورد و حشرههای ریزی
از توی شکمش بیرون زدند تا مرد. شاتوت هم داشت. شاتوت توی کوچه که در باغچهی کوچک
روبروی خانهی آرایشگاه زنانه بود، از شاتوت توی حیاط پدربزرگ سیاهتر بود و ترشتر.
شاتوت پدربزرگ، میوه نمیداد، یا خیلی کم. آنوقت میگفت مگر نگفتم از بالا آب بر
سر اینها نریز، ظل آفتاب، درختها میسوزند. من میگفتم نمیسوزند و وقتی آبشان میدهم
بزرگتر میشوند و خوشمزهترند. دست به سرم میکشید و میگفت میسوزند و نریز. آن
روز هم گوش نکردم. آب را باز کردم و بر سر خرمالو گرفتم. بوی خاک نم خورده دیوانهام
میکرد، دلم میخواست خاک را بخورم. یک وقتی رفتم و روی زمین دراز کشیدم و زبانم
را به خاک مالیدم، مزهاش شبیه بویش نبود. بعد فکر کردم زبانم را روی سنگ کف حیاط
بکشم که گل نبود، مزهاش فرق داشت و دوست نداشتم. آن مزهای که سرانجام بوی آن خاک
را میداد توی مُهر پیدا کردم. بعضی مهرها مزهی بهتری داشتند. مزهی مهر سجادهی
مادربزرگ از مزهی مهر مادرم بیشتر به آن بو میخورد. اول مهرها را میجویدم و بعد
ماندهاش را در گلدان دفن میکردم، میدانستم دعوایم میکنند و نمیخواستم مهرهای
جویده را پیدا کنند. اما مادرم از اینکه مهرهای خانه گم میشد، تعجب کرد و با
نگاهی که معنیاش را میدانستم از من سراغ مهرها را میگرفت. شانه بالا میانداختم
و نمیدانستم. اکنون فکر میکنم شاید واقعن نمیدانستم، یعنی یادم نمیماند و یا
شبیه بعدها که هرچه میخواستم یادم نماند، فراموش میکردم، همان وقت هم همین کار را
میکردم، اما اگر اینطور است چطور حالا به یاد میآورم. آنوقت یک روزی که حواسم
نبود و مهر میجویدم، خالهام دید و به روی خودش نیاورد. به مادرم هم نگفت. من
دیدم که مرا میبیند، مهر را در سجاده انداختم و فرار کردم به کوچه. مادرم آن را
پیدا کرد و جای دندانم را نشانم داد و گفت چرا مهر میخوری. این را یک وقتی برایم
تعریف کرد و همان وقت بود که به یاد آوردم. گفت وقتی حامله بوده، خودش هم همین کار
را میکرده. پرسیدم مرا که حامله بودی؟ یادش نیامد. و بعد بر سر انجیر آب گرفتم.
برگهای انجیر توی تابستان بزرگ میشوند و دیگر به درد دلمه نمیخورند. ثمرش هم میوهی
بیشعور پر از تخمیست که دهان مرا پاره میکرد. گفتم باباجان این درختهای به
دردنخور را بِکن، جایش موز بیاور. باباجان رفت موز خرید، دور موز چادر کشید، چادر
پلاستیک بیرنگ و موز از توی قفساش زیبا بود ولی به آنجا نمیآمد. برای من دختری بود
با موهای بلندِ برگهاش که مریض شد، موهای بلندش سفید شدند و ریختند و تن سبزش
سوخت. من هم برایش سنگ قبر گذاشتم. هر درختی که میمرد یکی از اسباببازیهایم را
به جای ریشهاش دفن میکردم و کاشی رویش میگذاشتم. توی زیرزمین پر از کاشی بود.
کاشیهای آبی و کاشیهای زرد. از آنها برمیداشتم، کنار هم میچیدم تا شبیه گلی
شود، یا شبیه صورتی شود، یا شبیه آدمی شود، یا شبیه درختی شود. یک بار هم شبیه یک
حوض بر جای آلبالو، کاشی گذاشتم. کاشیها بعد از مدتی زیر گل میرفتند و دفن میشدند،
صورتها، درختها، آدمکها، حوض. آنوقت میرفتم توی باغچه مینشستم و خاک را کنار میزدم
تا قبر را پیدا کنم و وقتی پیدا میکردم، کاشی را میشستم و گاهی شکلش را عوض میکردم
و دیگر یادم نمیمامد آنجا قبر کیست. اسم عروسکی که جای آلبالو دفن کردم حسنی بود،
"حسنی نگو بلا بگو" که مادرم خوانده بود و ضبط کرده بود و عصرها میگذاشت
تا بخوابیم. حسنیِ من، او بود و حسنیِ خواهرم "حسنی ما یه بره داشت" بود
و من نفهمیدم چرا. با اینکه آن حسنی تنبل را بیشتر دوست داشتم ولی خواهرم بود که
از حمام میترسید و جیغ میکشید. و بعد شیر آب را بستم، چون پدربزرگ برمیگشت خانه
و اگر میدید دارم بر سر درختهاش آب میریزم، صدایش در میآمد و هرچه من میگفتم که
باران درخت را نمیسوزاند، به خرجش نمیرفت. هر درخت که میمرد میگفت تقصیر توست
و من هم میگفتم تقصیر خودتان است و بعد با هم یواشکی میرفتیم میدان چیذر بستنی
ایتالیایی میخوردیم، چون برایش خوب نبود و میگفت به مادرت نگو که یعنی به
مادربزرگت هم نگو و اگر دعوا میکرد، میگفتم میروم میگویم و باز میرفتیم میدان
چیذر بستنی یا سرچشمه فالوده میخوردیم و چون خواهرم دهانش لق بود، او را نمیبردیم
و من هم برایش تعریف نمیکردم مگر وقتی میخواستم حرصش را دربیاورم که اغلب میخواستم،
چون عاشقش بودم و آن وقت نمیدانستم.
•
دختر همسایه از زنی که آمده بود موهایش را درست
کند برود عروسی پرسید که آیا او هم صدای گلوله را شنیده بود؟ من نمیدانستم وقتی
خواهرم با من بازی نمیکرد چه کار میکرد، یا وقتی میرفتم توی کوچه با بچههای
کوچه فوتبال بازی کنم، یا وقتی میرفتم توی تراس و از آنجا به بام همسایه و پشت در
قایم میشدم و از لای پرده زنها را تماشا میکردم که موهایشان را درست میکردند و
بند میانداختند و موهای تنشان را میکندند. و هیچوقت هم نپرسیدم. میترسیدم اگر
بپرسم بگوید حوصلهاش سر میرود و بخواهد همیشه در خانه پیشاش بمانم و نروم فوتبال
بازی کنم یا هفتسنگ یا اینکه بخواهد با من بیاید و آنوقت پسرهای همسایه نگاهش
کنند و دوستش داشته باشند و او فکر کند دوست داشتنشان بیشتر از دوست داشتن من است
و بعد بخواهد فقط با آنها بازی کند و دیگر با من بازی نکند و دیگر در اتاق سرد مرا
بغل نکند و دیگر سفت به خودش نچسباند و دیگر داستان نسازیم. زن شنیده بود و سرش را
تکان داد. بعد دختر از او خواست بلند شود و زیر آن هود بزرگ بنشیند و او برخاست و
نشست و سرش را توی آن فرو کرد. من فکر کردم حتمن با عروسکهایش بازی میکند و
خواستم بروم توی تراس از پشت شیشه طوری که نفهمد تماشا کنم که چه کار میکند اما
صدای دختر همسایه که میگفت وحشتناک بود و تعریف میکرد ترسیده بود و سرلخت بیرون
دویده بود تا ببیند آن صدا از کجا بوده و نفهمیده، نگذاشت. فکر کردم وقتی من نیستم
چه داستانی میسازد و آیا وقتی توی اتاق سرد بازی میکنیم آن داستانی که پیشتر
ساخته را میگوید یا مثل من همان وقت قصهای از خودش در میآورد. همان شب به مادرم
گفتم چرا به آرایشگاه خانم یکتا نمیرود و به یک آرایشگاه دیگری میرود که در کوچهی
روبروییست؟ یادم نمیآید چه گفت. بعد فهمیدم چون خانم یکتا شوهر نداشت، بعدتر فهمیدم
شوهر خانم یکتا ساواکی بوده و مرده، بعدتر فهمیدم شوهر خانم یکتا ساواکی نبوده،
ارتشی بوده و اعدام شده و خانم یکتا از مادر من که چادر داشت خوشش نمیآمد و مادر
من از خانم یکتا که چادر نداشت و دخترش که آرایش داشت. من هم از خانم یکتا خوشم
نمیآمد چون چاق و بدقواره بود ولی دخترش را دوست داشتم که رنو پنج قرمز داشت و
خوشکل بود و موهایش را از لای روسریاش بیرون میگذاشت و هر چندوقت نامزد تازهای
میگرفت که شبها دنبالش میآمد و با او بیرون میرفت. او را از پنجرهی اتاق خواب
مادرم تماشا میکردم که بیرون میآید و در
ماشینی که دنبالش آمده بود مینشیند و یواشکی هم را میبوسند و بعد میروند و من
منتظر میماندم تا برگردند و وقتی برمیگشتند، وقتی از ماشین پیاده میشد، تماشایش
میکردم، تماشای کوتاه. خوبیاش این بود که اتاقش روی بام بود، کنار آن دوتا اتاق
محل کارش، تند توی تراس میدویدم، از نبشیی کوتاه بالا میرفتم، توی بام آنها میپریدم
و روی انگشت چون فکر میکردم اگر آنطور آهسته نروم صدای راه رفتن کسی روی سقف را
میشنوند، مثل مادربزرگ که در طبقهی پایین میشنید وقتی میدویدم توی خانه، تا
پشت پنجرهی اتاق او میرفتم قبل از اینکه به اتاقش رسیده باشد. وقتی روی انگشت میرفتم،
او داشت به مادرش سلام و شب به خیر میگفت، شام خورده و میرود بخوابد میگفت که
خیلی خستهست و سردرد دارد، همیشه سردرد دارد و خانم یکتا را میبوسد و خانم یکتا
میگوید با این یکی ازدواج میکنی و او روی پلهی چهارم یا پنجم بدون آنکه برگردد
و به مادرش نگاه کند میگوید تا ببینم و از پلهها بالا میآید و من نفسم را حبس
میکنم. نمیدانستم خواهرم حواسش هست و دیده که من شبها میدوم توی تراس و بعد گم
میشوم، چون یکبار پرسید کجا گم میشوی شب که میروی روی تراس. و من اول ترسیدم،
فکر کردم میداند، گفتم فکر میکنی کجا گم میشوم و او هیچ تصوری نداشت و من توی
چشمهایش که دیدم در نداشتن تصور صادق است، گفت میروم دراز میکشم روی زمین و
آسمان را تماشا میکنم و ستارهها را. گفت من هم دوست دارم تماشا کنم. گفتم حوصلهات
سر میرود چون خیلی باید منتظر بمانی تا شهاب قشنگی رد شود، و اصلن نباید چشمت را
ببندی، چون ممکن است در همان وقتی که چشمت را بستهای شهاب رد شده باشد و همهچیز
خراب شود. اما او اصرار کرد و یک شب رفتیم و کنار هم دراز کشیدیم و به آسمان نگاه
کردیم و او همانجا کنار من خوابش برد و من که فکر میکردم حوصلهام سر میرود، سر
نرفت و حتا وقتی دیدم چراغ اتاق دختر همسایه روشن شد دلم نخواست بروم او را تماشا
کنم که لباسش را در میآورد، روبروی آینهاش مینشیند، موهایش را باز میکند، سرش
را میتکاند، و میرود پشت در کمد لباسش، وقتی من چشم توی آینه میدوانم تا ببینم
چه کار میکند، لباس خوابش را میپوشد و موهایش را، موهای سرخش را، موهای طلاییاش
را، موهای سیاهاش را، موهای قهوهایاش را، روی شانهاش میریزد. دلم نخواست کتاب
خواندنش را و یا گریه کردنش را و یا با خود حرف زدنش را تماشا کنم. دلم نخواست او
خواهرم باشد و مرا در رنوی قرمزش سوار کند و برویم پارک و یکجوری کنارش راه بروم
که یعنی ببینید چه خواهر خوشگلی دارم. دلم خواست خواهرم را بغل کنم و شهاب که میآید،
سوار شهاب شویم برویم یک جایی که نمیدانستم کجاست. نمیدانستم چرا دلم میخواست
با خواهرم بروم با اینکه او کوچک بود و دختر خانم یکتا موهای طلایی و سرخ و قهوهای
و سیاه داشت.
* آقای شریفی، خودش را کشته بود. شایعهی مرسوم
این بود که وقتی زنش گذاشت و رفت، او خودش را کشت. پلیس هم همین را میگفت. اما
خانم تهرانی، همسایهی روبرویی ما که شوهرش کمیتهای بود و بعدها در بنیاد شهید
مسئول بود و همسر شهیدی را به زنی گرفته بود و ماشین بی.ام.دبلیو مدل هفتصد و سی
و سهای داشت که در تهران آن زمان شاید چند تا مشابهش بود و خانهی دیگری هم داشت،
و لابد به خاطر همین همسایهها او را کلانتر میخواندند، میگفت زن آقای شریفی
آمده و او را کشته و ترتیبی داده که به نظر بیاید او خودش را کشته. مصطفا در یکی
از یادداشتهایش اینطور نوشته. مصطفا هشت سال از من بزرگتر بود و وقتی من به سنی
رسیدم که این چیزها را بفهمم، خیلی وقت بود از آن خانه به خانهی دیگری رفته بودیم
و خاطرات من از آنجا، خاطرات محویست. تراس و حیاط را که به خاطر میآورم برای این
است که خانهی پدربزرگ هنوز همانجاست و آنچه به یاد میآورم، با روزگاری که در آن
خانه زیستهام نسبت شفافی ندارد. اما در یادداشت دیگری مینویسد: "آقای شریفی
ساختمانسازی میکرد، در صورتیکه پیش از انقلاب نجار سادهای بود و خانهی محقری
در کوچهی مجاور داشت که با اینکه در همان محله بود، اما ساکنانش از جنس این کوچه
نبودند. کوچهای که خانهی پدربزرگ در آن است، و چند کوچهی دیگر پایین و بالایش،
خانههای ویلایی مخصوص کارمندان میانی دولت بود که زمینهایش را در دههی چهل و
پنجاه به اقساط و به قیمت مناسبی به آنها واگذار کرده بودند و مثلن پدربزرگ من که
مدیر مدرسه بود با خانم یکتا و همسرش که ارتشی بود و نمیدانم چه درجهای داشت
همسایه شده بود. اما پس از انقلاب و پس از تصفیهها و اعدامها، بعضی از آن خانهها
مصادره و به افراد دیگری واگذار شد. آقای تهرانی، با خانوادهاش، به خانهی
روبرویی آمدند که متعلق به یکی از مدیران وزارت دارایی بود و آقای شریفی به آن
خانهی دیگر که پدربزرگ فکر میکرد صاحب قبلیش در وزارت خارجه کار میکرده. مردم
میگویند کسی که شوهر خانم یکتا و چند همسایهی دیگر را لو داده، همین آقای شریفی
بود و برای همین آن خانه را به او دادهاند و یکباره ساختمانساز شد و بعد خودش را
معمار معرفی میکرد." برادر من اینها را بعدن از پدربزرگ و پدرم شنیده. از
باباجان پرسیده چطور شما نایستادید تماشای ماجرا و آمدن پلیس. پدربزرگ میگفت وقتی
آن صدا آمده، او خانه نبود و گچ هم ریخته بود و کولر نشتی داشت و وقتی مصطفا و
خواهرم را توی ماشین گذاشت و رفتند، هنوز خبری از پلیس نبود و او اصلن ماجرا را
نفهمیده و فکر کرده آنها از صدای ریختن گچ ترسیدهاند. مصطفا همانجا اضافه کرده
درست نمیداند صدای گلوله را همان روز شنیده که گچ ریخت یا آن دو ماجرا در خاطرش
قاطی شدهاند. اگر میتوانستم برای خواهرم مینوشتم و از او میپرسیدم، اما وقتی
حرف مصطفا میشود، چنان در هم میرود و میشکند که ترجیح دارم در این وقت از او چیزی
نپرسم که در اصل ماجرا هم توفیری ندارد. مسلم اینکه مصطفا داستان خودکشی آقای
شریفی را باور نکرد و بعدها سعی کرد در یادداشتهای دیگری چرایش را توضیح دهد.
1 comment:
زبانِ شیوایی است جز در یکی دو جمله و در پاورقی که معیار بودنش ،راهگشایی به چیزی است که حوصله نوشتن می خواهد نه از سر باز کردن. آن روز من ظالم ام قید کافی دارد.به همان نسبت که داستان را با هم میسازیم کلمه ای کم دارد یا از زمان جدا افتاده.نقشه در میانه پدربزرگ را فراموش می کند.با هم برای خوردن بستنی می روند.با هم برنمی گردند؟پا نوشت چه می گوید؟این ها یادداشت های مصطفاست؟اوست که در ماشین می نشیند و با خواهرش بعد از شلیک به بستنی فروشی می روند یا تو؟اگر تو مینویسی مصطفا در ماشین نمی نشیند.اگر مصطفا می نویسد چگونه همانطور که در پاورقی گفتی، حادثه را در یادداشتی می فهمد و در متن نمی فهمد.کمی قید و توضیح میخواهد. و البته بنظرم اگر همه اینها نوشته های توست و نه مصطفا، تغییر زبان پاورقی به همان زبان یادداشت، روایت تو را به آن دروغِ خوشایند نزدیکتر می کند.
Post a Comment