Monday, September 26, 2011

جغرافیای سگ / هشتم



"چون دور قدح به‏خليفه هارون‌الرشيد برسيد قدح ننوشيد. خليفه ثانى به‏ جعفر گفت: «رفيق تو را چه شده است كه باده نمى‏نوشد؟» جعفر گفت: «يا مولانا الخليفه، او مدتى‌ست كه شراب ترك كرده.» پس خليفه ثانى گفت: «در نزد من جز باده چيزى هست كه شايسته اوست و او را ماءالحيات گويند.» آن‏گاه فرمود ماءالحيات حاضر آوردند. خليفه ثانى پيش آمده نزد هارون‌الرشيد بايستاد و به‏او گفت: «هروقت دور قدح به‏تو رسد تو به‏جاى شراب از اين بنوش.»"

از شب دویست و هشتاد و هفتم
هزار و یک شب



"جغرافیای سگ"
هشتم/ چند نامه *
به امیر حکیمی


زنگ زدی، پائولا لباس عوض می‌کرد، لباس سیاه شب می‌پوشید. بیرون ایستاده بودم، توی خیابان، مادرید بود. پرسیدی کوکب چیست. آستین لباسش را پیدا نمی‌کرد، از توی پنجره می‌دیدم‌اش، سینه‌اش از لای تور سیاه سوتین برق می‌زد، سیگارم را انداختم. خواب دیده‌ای. توی خواب پیرمرد می‌گوید کوکب بخوان. پائولا روانکاو توست. توی بروکسل یا تورنتو بودی. پشت تنه‌ی درخت بودم، گم، یقه‌ی پالتوم را بالا زدم، تا روی گونه‌هام، زیر سایه‌ی کلاه بود، چشمهام. او چه می‌داند.

کوکب گل است.

پائولا عصبانی بود. دیروقت بود. منتظر بودم بیاید پایین ببوسدم و بگوید دیوانه و بگوید زنگ زده‌ای. زیر درخت. به تماشاخانه می‌رفتیم. می‌پرسد کوکب چیست. عربی سیاره‌ست، فارسیِ دالیاست. گفتم. نگفت زنگ زده‌ای. نمی‌دانستم کجا می‌رویم، تماشای چه. جا گرفته بود و عصر زنگ زده بود، قرار گذاشتیم. من در شهر تازه بودم و بلد نبودم و گفتم می‌آیم خانه‌ی تو و در خیابان منتظر می‌مانم. تو زنگ زدی و حلقه‌ی آستینش را پیدا نمی‌کرد، دیر آمد. وقتی آمد پالتوم خیس و از لبه‌ی کلاهم آب چکه...
تاکسی. 
دیگر عصبانی نبود. نپرسیدم چرا عصبانی بود. دستم را گرفت.

روانکاو آنلاین

نمی‌دانستی پائولا کجاست. نمی‌خواستی بدانی. به من که گفتی سر در نیاوردم. گفته بودی پیش روانکاو می‌روی. گفته بودی روانکاوت زن است، اسمش پائولاست. گفته بودی سخت است چون فارسی نیست. فارسی که نیست چطور از کودکی‌ت بگویی و او بفهمد.
روی تخت‌ات می‌افتی. او را نمی‌بینی. حرف می‌زنی. صدایش را می‌شنوی. چیزی می‌نوشد. چشم‌ات را می‌بندی. توی اتاق خودت. چشمت را باز می‌کنی. نزدیک است. نیست. صدایش. چیزی می‌نوشد. لبهایش. به لبهایش فکر می‌کنی. صورتش. به صورتش فکر می‌کنی. چشمهایش. به چشمهایش. ولی نمی‌خواهی ببینی‌ش. می‌گویی نمی‌خواهم ببینم‌اش، مرا می‌گویی. خودت خواسته‌ای نبینی‌ش. او تو را ببیند. فرقی نمی‌کند. خودت خواستی نبینی‌ش. نپرسیدم چرا. شماره‌اش را پیدا کردم. اسمش را از خودت گرفتم. دفترش توی مادرید. سه ماه شد که مکاتبه کردیم به تو نگفتم. و نگفته بودم با تو در تماسم. تو گاهی از چیزهایی که به او می‌گفتی، به من هم می‌گفتی. لابد می‌گفتی. نمی‌توانستی حرف نزنی از کابوسهات. همه را نمی‌گفتی. نمی‌گفتی به پائولا هم گفته‌ای و نمی‌گفتی او چه گفته. سه ماه شد. گفتم می‌خواهم ببینم‌ات. هیچ‌وقت حرف نزده بودیم و من فقط می‌نوشتم و او فقط می‌نوشت. من می‌نوشتم و او هم می‌نوشت. داستان می‌نوشتم. یا شعر می‌نوشتم. از خودم در می‌آوردم. خاطره می‌نوشتم. امتحانش می‌کردم. اعتماد می‌خواستم. اعتماد می‌کردم. به او می‌گفتم چیزهایی که برای تو نمی‌گفتم، چیزهایی که به تو گفته بودم، می‌خواستم بگویم، نمی‌خواستم بگویم، فرق داشت، فرق نداشت، چه فرقی داشت، به او گفتم من چیزهایی را که با او گفتم فقط با او گفتم و با کس دیگری نگفتم و او گفت چیزهایی که به من گفته به هرکس دیگری ممکن است گفته باشد، آن‌وقت خواستم ببینم‌اش. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانستم می‌خواهم چه بگویم. به تو هیچ نگفته بودم. نمی‌دانستی من کجام
و نمی‌خواستی بدانی. رابطه‌ی توی اسکایپ، تن و دست و لمس و بو ندارد، مزه ندارد. نمی‌خواستی داشته باشد. چون از لمس به نفرت می‌افتی، از مزه‌ی دهان، از بوی تن یک نفر که پهلوت بخوابد حالت به هم می‌خورد، از اصطکاک پوست بیزاری، از آن رطوبت لزج.
نمی‌خواستی بفهمد.    

در تماشاخانه، روی صحنه، زن می‌رقصید، مرد از طناب پایین می‌آمد.


نامه.
عزیزم

دو روز شد که خوابیدم. بیدار شدم شب بود. صدای خنده‌ی مردم و حرف مردم از ساحل ‌آمد. سرم را زیر بالش کردم. رمق نداشتم. خواستم بلند شوم. تشنه بودم. چیزهایی نوشته‌ام. خطم در هم و ناخواناست، وقت می‌گیرد،
تا بخوانم.
یادم می‌آید. مثل غبار. آب توی غبار و خورشید توی غبار. و بعد دو روز دیگر بخوابم. رویایم دنباله نداشت. چرخیدم. از نوجوانی به کودکی و جوانی و پیر شدم. گرسنه‌ام. ابهام دارم. می‌خواهم ببینم‌ات. وقتش رسیده. باید ببینم‌ات، این دفتر را ببینی. درست است. وقتش رسیده. و گاهی موسیقی داشت. موسیقی‌ یادم نمانده. و صداها یادم نمانده. صدای چه کسی و صدای تو و صورت تو و فکر کردم تو را دیده‌ام. درست است. باید ببینم‌ات. و در یک کافه قرار گذاشتیم. تو نیامدی. روی پل رفتم. اولین شهری بود که رفتم. شبیه شهری نبود که دیده بودم. همان شهر بود. می‌دانستم همان‌جاست. این چه دانستنی‌ست. تو اگر می‌توانی اینها را بگو. من با کودکی‌م ساخته‌ام، می‌سازم.


دیوانه‌اش کنم. می‌خواستم. جنگ شد. برایش نوشتم کاری می‌کنم مرا بخواهی، آن‌وقت
نمی‌دهم. و با لگد می‌زنم مانیتور را خورد می‌کنم و اسمت را.
رفتم.

نور روی پیکر زن، طناب روی پیکر زن، تن نیمه می‌شود، زن نیمه می‌شود، نیم تاریک‌اش، مرد فرود می‌آید، از طناب به نیم پیکر زن، دست من.

کوکب گل نیست.

می‌پرسی کوکب چه شکلی‌ست. عکسش را برایت می‌فرستم، گلبرگهای لوله‌ای‌ش. نه. می‌گویی چه چیز را بخوانی. نمی‌دانم. بعد خواب دیدی. توی خواب لوحی بود. لوح نقره بود. لوح نقره در هزارتویی، هزارتوی خانه‌ای، خانه‌ای قدیمی، آن را پیدا کن، آن را بخوان. پیرمرد کیست. پائولا پرسید. تو گفتی می‌شناسی‌ش و مثل پدرت بود و عادت داشت سرت را ببوسد و عادت داشتی دستش را ببوسی و گفت نماز بخوان و تو خواستی نماز بخوانی و چادر نداشتی و گفتی چادر ندارم و لخت بودی و دیگر پیرمرد نبود، من بودم تماشایت می‌کردم؛ من را ندیده‌ای بیرون این پنجره. پائولا مرا می‌شناسد، پائولا منِ تو را می‌شناسد، برایش گفته‌ای، نمی‌داند منم؛ من هم از تو حرف نزده‌ام، برایش گفته‌ام، توی مرا می‌شناسد، ولی بیرون این پنجره
کجایی.  

مرا قبول کرد پائولا و فهمید. فهمید می‌خواهم‌اش. استقامت نکرد ولی می‌دانست.
منتظر بود.


نامه.
عزیزم. عزیزم. عزیزم.

پائولا را دیدم. با هم به تماشاخانه رفتیم. شب بود. همان شب که زنگ زدی و از کوکب از او پرسیدی و همان شب که برای من نوشتی و از کوکب از من پرسیدی. او هم از من پرسید و من بعدن فهمیدم برای چه پرسید ولی نمی‌دانم چطور می‌خواهی گلی را بخوانی. آیا هر کوکبی یا یک کوکب مخصوص به خواندن یا چیزی شبیه دعاست. چرا به پائولا نگفتی گفته نماز بخوانی و خواستی بخوانی و چادر نداشتی و لخت بودی و از من بدت می‌آید و من تماشایت می‌کردم با اینکه مرا ندیده‌ای، چطور اگر مرا ندیده‌ای از من بدت می‌آید وقتی از کسی که ندیده‌ای بدت نمی‌آید و دستهای خود توست و نفسهای خود توست و تن خود توست و بو و مزه‌ی خود توست. خود توست. با آن چه می‌کنی.
تو را دوست دارم و آن سینه‌ها را از زیر تور سیاه سینه‌بندش، وقتی از طناب می‌آمد پایین مرد، و صورت نداشت زن، نیمه‌ی تاریکش، مشت کردم، تو را دیدم. دستهای تو را روی تنت.
چرا دروغ گفتی، او تو را نمی‌شناسد.


* در تماشاخانه دایره‌ای‌ست، زنها و مردهای برهنه با صورتهایی که ندارند، می‌رقصند. زنی در میانه‌ است و طنابی آویزان است و از طناب آویزان پیکر مردی. در تماشای این صحنه تنها بودم. پهلویم کسی نشسته نبود و پشت سرم پچ‌پچه‌ای می‌آمد. اعصابم ریز شد، برگشتم بگویم ساکت و دستی در لباس دیگری بود، تاریک و چهره‌های‌شان را نمی‌دیدم ولی هر دو زن، دست و لباس. یکی که خم شد، صورتش را کج کرد و با چشم‌های جمع کرده در چشمهایم خیره شد، خفه‌ام کرد.
آن شب نامه‌هایی نوشتم.


امیر حکیمی
26 سپتامبر 2011

"در کالسکه‌ای که او را می‌برد، داهلمن فکر کرد سرانجام خواهد توانست در اتاقی غیر از اتاق خودش بخوابد. سر حال بود و شوق حرف زدن پیدا کرده بود. وقتی به مقصد رسید، لباسش را کندند، سرش را تراشیدند، با گیره‌های فلزی او را به برانکارد بستند، پرتوهای قوی بر او افکندند تا گیج و کور شد، به صداهای بدنش گوش دادند، مردی بسته سوزنی را به بازویش فرو کرد. وقتی بیدار شد احساس تهوع می‌کرد..."

جنوب - بورخس




No comments: