Thursday, September 22, 2011

نامه‌های غربت / به حسین شرنگ



"وقتی آنهایی که می‌دانند به یاد نمی‌آورند، حال آنهایی که نمی‌دانند پر معلوم است. مردم کسی را به جا می‌آورند که جا برای او باز کرده باشند [...] چشم و گوش آنهایی را که می‌بینند و می‌شنوند باید با مهارتی در کله‌ی اکثر مردم گذاشت. بارها تکرار کرد تا به تواتر دیده و شنیده باشند بعد به جا آورده به یادشان بیفتد. این اصرار احمقانه را نباید فراموش کرد، یعنی باید قدری هم چاشنی حماقت درباره‌ی اکثری از مردم به کار برد. چون زیاد عاقلانه، زیاد هم با زندگی ناجور می‌شود. ما از دیگران نمی‌توانیم جدا باشیم. نظر من نسبت به مردم همیشه این بوده و هست. داستانی را که ما سی چهل سال پیش شروع کردیم، امروز هنوز ناتمام است و علتش تمام و حتمن ناتمامی ما نیست. اما من از مردم صحبت نمی‌کنم، من برای شما می‌نویسم. این یادآوری هم علت داشت[...]"

از نامه‌ای به ابوالقاسم جنتی
تیرماه 1333، نیما یوشیج 



پرزیدنت عزیزم


احمدی‌نژاد تجمع صفات و روح یک ملت، تجلی آن است، همان‌قدر که خاتمی. ملتی که زشتی‌ش از دروغ و فریب، از  بی‌شرمی غوغاست؛ زیبای‌ خوشروی خاین است، گریان و منزوی، می‌داند اما لمس شده، اراده نمی‌کند، تصمیم را از دوش خود برداشته معوق می‌کند و به دیگری تفویض. من هم از تبار همین ملتم. تو اما سی سال بیشتر است که رفته‌ای، آوارگی کشیده، سرد و گرم‌ جهان، خوشی‌ و ناخوشی‌ش در دل توست. با تو در این آوارگی حالا که اندکی شریک شده‌ام، می‌فهمم برف از کجا بر موهات نشست و خراش دنیا چطور بر گونه‌هات. اما صدای پیرمردی از توی انگار شکمِ پاره‌یِ خرسِ کوچکِ آویزانِ دستِ شرِ مجسمِ شکارچی می‌آمد که "گناه داره حیوونی" و او که صورت نداشت به "میاد چیا رو می‌خوره" خود را خلاص و آوای نحیف پیری را خاموش کرد، از سرم بیرون نمی‌رود. یادداشت تو، به عکس که می‌خواست آن آوا را شنیده، طنین آن شده، فریادش شود، فاجعه را در نسبتی با ملت نشاند، در شخصی کردن آن نهیبِ به جایی شد؛ اما آنچه مرا برآشفت از جنس آشفتنی نبود که اصرار بر در نفهمی ماندن دارد، آشوبی شد که بعد از تماشای اسپایدرمن، بتمن یا سوپرمن سراغ آدم می‌آید. پس دوباره دیدم، توی خوابم گلوی خرس دریده‌ای آمد، یادم آمد آن خواب را یک سال پیش‌تر دیده بودم، یادداشتهایم را ورق زدم خرسی سیاهِ قهوه‌ای‌تر، لبهاش را بر لبهام گذاشته می‌مکید، می‌مکید و زبان‌اش را در دهانم چرخانده، کام می‌ستاند، آنقدر که وقتی آبش آمد، افتاد، چشم‌ برق سیاه‌اش مصفا شد با آن پهلوی پاره که آلت آن پارگی در دست من نبود، در منظر من  نبود. دوباره که دیدم، آن آوا را شنیدم، آوایی که از کجای آمدنش پیدا نبود، انگار وجدان شکارچی بر شانه‌ی راستش که به نجوا می‌گفت و او به خشم تبرئه کرده، طاقت نیاورده پیش رفته توله‌‌های مادر مرده‌ی نیمه‌جان را به چنگ گرفته، نشان وجدانی می‌دهد که به زاری‌ست، می‌گوید اگر نکشم "چیا رو می‌خوره". این قطعه، هالیوود تمام عیار است، می‌‌شود آن را با سرباز انگلیسی که هود بر سر قربانی عراقی کشیده، آن‌قدر بر سرش می‌کوبد تا بمیرد مخلوط کرده آن‌وقت اوباما ظاهر شده، بگوید می‌خواهد پول را از میلیونرها ستانده به جیب بینوایان روان کند، سیل پاکستان را نشان داده و کودک پوست به استخوان چسبیده‌ی سومالیایی را به آن اضافه کرده، نجوای "گناه داره حیوونی" پس‌زمینه‌ی تصویر باشد، سوری‌ها را با پرچم تازه که باند سرخش را به سبز باخته و ستاره‌هاش سرخ شده‌اند، شب و روز کف‌زنان و فریادکشان نمایش دهد؛ با خدمه‌ای نجات یافته از هواپیمایی سقوط کرده در امریکای جنوبی که سه روز به جای آب از شاش خودش نوشیده نیمِ صورت ندارد فیلم را بسته، در تیتراژ نوشته: «هیچ فاجعه‌ای از آدم بودن بدتر نیست، من امروز از بودن خود شرمنده‌ام»*؛ به جای "جدایی نادر از سیمین" به اسکار فرستاد.
«آدم معتاد به مرگ»* آن «اراده به زندگی»* را کجای این زندگی پیدا کند؟ تو هم جز مرگ او، افق ندیده، همان را پیش پایش نهادی، ممهور پیشانی‌ش کردی. قهرمان سوپرپاور هالیوود، بمب هیدروژنی، شیمیایی اتمی شده همین را گفته، دنبال شر محض روان می‌شود، در میانه هر چه و هر کس را ویران کرده، به افغانستان و عراق می‌رود، برای او انهدام بدی اولاست. پرزیدنت عزیزم! من از او همان‌قدر می‌هراسم، از سفیدی محض، از سیاهی‌ش؛ و از خود بیزارم، «هیچ شعر و موسیقی این بیزاری همیشه حاضر، این بیزاری همیشه تازه‌ شونده را ترمیم نکرده»*، دل به دم بسته‌ام. آنجا که آدم، مردم می‌شود دیگر آن چیز له‌شونده، آن چیز ندیدنی زیر دست و پای قهرمان/ضدقهرمان نیست. فراخ و جاری شده، آنها را در خود کشیده، یکی می‌کند. سوی حرکت او خط نیست، سو نیست، در مواجهه است، مواجهه‌اش آگاهی‌ست، آگاهی‌ش زندگی‌ست، این زندگی، آن اراده را برای او ممکن ساخته، به طبیعت‌اش باز می‌گرداند. فکر می‌کنم کار من با لغت، یادآوری آن زندگی‌، نمایش طبیعت است.
سی و سه سال پیش عمر دنیا، لحظه‌ هم‌ نیست، اما تاریخ فراموش نکرده، می‌داند. می‌گویم من که از تبار همین ملتم، پیش‌تر از آن آدمی‌زاده‌ام، هر تعریفی از آن ملت اول موقوف به تعریف آدمی‌ست. با این همه از تعریف گریزان، لغت را شریک جدول معلومات عالم مدرنی نمی‌کنم که هرچه را در تجیر گذاشته، فصل می‌چیند تا نه نمایش داده، بشناسد؛ که واضع شده، تا آن را فراچنگ آورد قانون نوشته، ثبت می‌کند؛ خیال ندارد که مشاهده‌شونده، در مشاهده، همدست او، خود اوست. فکر می‌کنم باید شاهد و مشهود و مشاهده باشم، کار من این است. مرگ بری که آن شکارچی می‌گوید، زادمان همان چیزی‌ست که مرگش را می‌خواهد، خود اوست همان‌قدر که آوای وجدان نحیفش، خود اوست.
حال خرس و توله‌ و شکارچی را دارم، مرگ و جان کندن و خشمی که در آوایی سرکوب‌شده، معلق می‌ماند "گناه داره حیوونی".
           


رفیق تو 
امیر حکیمی
نوزده - بیست و یک سپتامبر 2011


* عبارات در گیومه وام گرفته از این یادداشت است.

پی‌نوشت – پرزیدنت مهربان؛ دست من به ارتکاب این نامه قبل از نامه‌ات به رضا قاسمی رفته بود. یعنی به احتمال همان‌وقت که قلم تو به نوشتن آن نامه بود، دست من به ارتکاب این. بعد از خواندن آن نامه، تکه‌های بلاانتفاع این متن را قلم گرفته، حذف کردم. اما هنوز فکر می‌کنم انتشار این نامه، اگرچه همچنان جاهایی‌ش از موضوع افتاده بی‌مزه است، برای من شیرینی از نام تو، تو را به نام خواندن است، خواستم آن را حفظ کرده، "فکر خود را در فکر خود ورزش" داده باشم، "با کمال جرات عمل کرده ولو این‌که بر خطا" باشم. تا مگر آنطور که نیما در نامه‌اش به مفتاح می‌نویسد "آن عمل، ما را پیشرفت" ‌دهد. علاوه بر آن ریلکه جایی در نامه‌ای می‌نویسد (چون ترجمه‌ی ترجمه را خوش ندارم، برگردان انگلیسی‌اش را ‌آورده‌ام):
 
There is only one form of liberation for those who are continually submerged in suffering: to elevate suffering to the level of one’s own perspective and to transform it into an aid for one’s way of seeing. – “Letters on life”, Rainer Maria Rilke

No comments: