Sunday, September 18, 2011

نامه‌های غربت / 14 / به اس.جی


دو چیز که تقریبا یک جا جمع نمی‌شوند در وجود من به هم پیوند یافته‌اند و نمی‌توانم بفهمم که این امر چگونه امکان‌پذیر شده است: مزاجی بسیار آتشین، هیجاناتی شدید و پرشور، و اندیشه‌هایی که به کندی زاده می‌شوند. مبهم و پیچیده‌اند و هرگز آشکار نمی‌شوند مگر وقتی که کار از کار گذشته باشد. گویی قلب و روحم به یک فرد تعلق ندارند. احساسات به سرعت برق روحم را سرشار می‌کند اما به جای آنکه روشنم سازد، خیره و مجذوبم می کند. همه‌چیز را احساس می‌کنم و هیچ‌چیز نمی‌بینم. آتشین‌خویم اما گیج و منگم. باید خونسرد باشم تا بتوانم بیندیشم. آنچه مایه‌ی شگفتی‌ست این است که به این حال از ظرافتی نسبتن قطعی و بی‌گفتگو، از زیرکی و حتی نکته‌سنجی و باریک‌بینی بهره‌مندم به شرطی که به من فرصت دهند: به فراغ بال بدیهه‌هایی فوق‌العاده می‌گویم اما هرگز نتوانسته‌ام به موقع کاری کنم یا سخنی بگویم که ارزشی داشته باشد. گمان می‌کنم بتوانم گفتگوی بسیار جالب توجهی را به مکاتبه انجام دهم، مانند اسپانیایی‌ها که شنیده‌ام به مکاتبه به بازی شطرنج می‌پردازند. هنگامی‌که پاسخ نیشدار یکی از دوک‌های ساووا را خواندم که از راه رفته برگشته بود تا فریاد بزند: "ای فروشنده‌ی پاریسی، توی حلقت"، به خود گفتم: "من هم مثل این آقای دوکم"!

اعترافات؛ دفتر سوم  
ژان ژاک روسو


اس‌.جی عزیز من؛


نوشته‌های مرا اگر می‌خوانی، چرا دنبال روایت می‌گردی وقتی او که تعریف می‌کند، تعریف نمی‌کند، لکنت دارد، آدم الکن روایت ندارد، نمایش اضطراب زمانه‌ی خودش می‌شود و همان به زبانش ریخته، گره می‌خورد و کند می‌شود. تو از او روانی روایت می‌خواهی، او اما از پی روان‌ش رفته، روانِشِ زبانش و تا به آن برسد، روایت را نوردیده تنها سایه‌ای‌ش مانده، مایه‌ی امتدادش می‌کند: با آن نفس‌نفس می‌زند.
او با حافظه‌اش می‌جنگد
چون خواسته فراموش کند باید به یاد آورد.
در این یادآوری قصد می‌کند به برداشتن فاصله، فاصله‌ی پیش‌آمد و محسوس، کاستن اضطرابی‌ که اضطرار بودن اوست. درمی‌یابد که خواسته لحظه‌ای را باز سازد که تنها در همان یک لحظه آن فاصله برداشته شده، دیگر "من" را نمی‌شناسد، بلکه "شده" است. این‌طور گونه‌ی ادبی بر خواست او رجحان ندارد، نه خود را شاعر می‌خواند، نه داستان‌نویس.
وقتی تو به گذشته مایلی، طلب روایت می‌کنی که با کنار هم چیدن در آن گذشته، آینده ببینی، به آن دانایی برسی که خلاصت می‌کند: تمام شدن؛ برای او زمان محدب است، با وقت تفاوت دارد، و او معلق در آن. همچنین گم شده است و، به عکس، میل به پیدا شدن ندارد، یعنی آن میل به خلاصی، که می‌داند خلاصی نه رهایی‌ست. در تصویرهای پاره‌پاره و در صداهای نارسا و در روزگاری که به او هیچ نویدی نمی‌رساند، دَوران دارد. او در میان جمعیت است، مخفی نشده پنهان است. انسان مهربانِ بافضیلتی‌ست که زندگی‌ش را وقف راست‌کرداری، صداقت و صفا کرده، معلم است، پرستار و آشپز و تکنسین و بقال و دانشمند و پزشک است؛ اما وقتی می‌خواهد خودش را معرفی کند، نمی‌داند چطور خود را به تو شناسانده، از خودش بگوید چون خود را به یاد که می‌آورد، نه عنوانش را به یاد می‌آورد، نه برچسب می‌زند. و با اینکه ظلم کرده، حقی را ناحق جلوه داده، دروغ گفته، با دیگران بازی کرده، قضاوت کرده، توهین کرده، افترا زده، جنایت کرده و قاتل است خود را هم‌چنان در همان جهت سابق بازمی‌شناسد. شیطان او خدا و خدایش شیطان است. می‌گوید روایت رابطی‌ست، آنچه او می‌نویسد تار و پود جدا کردنی ندارد، منتظم به اجزای پیش‌آمد نیست، مایه‌ی وحدت‌اش رویداد و واقعه نیست، بلکه آن پیکره است، آن "شده" است که با "من" به "من" نمی‌اندیشد، از "من" با "من" نمی‌پرسد. اضافه می‌کند آنچه پیش آمده در او لعاب انداخته و رسوب کرده، به یادش می‌آید و از/با آن، به آن می‌رسد، به "می‌رسد" و تا برسد، راهی‌ست.
از طرفی چگونه می‌توان رایحه‌ای را به یاد آورد. بو در کجای رویاست و مزه در کجاست؟ او می‌داند چون می‌خواهد آن را بازگوید، الکن است. با این همه مقاومت کرده، اصرار دارد تا امکانی را فراهم آورد، زبان شود، بتواند. می‌نویسد انسان امروز که در میان انبوه داده‌ و داستان، منزوی و تنهاست، چطور خواب را از بیداری‌ش تشخیص می‌دهد، رویا و واقعیت را مفصل‌ می‌گذارد، و جنون را از سلامت می‌پرسد.
او خواب‌نویس و خواب‌گزار خود است.


هجده سپتامبر 2011
امیر حکیمی


پی‌نوشت -
"به هیچ روی نمیتوانم نامه‌ای، حتا درباره‌ی بی‌اهمیت‌ترین موضوعات، بنویسم که برایم به بهای ساعت‌ها خستگی تمام نشود. یا اینکه اگر بخواهم آنچه را به ذهنم می‌رسد یک روند بنویسم، نه میتوانم آن را به درستی آغاز کنم و نه به پایان برم. نامه‌ام لفاظی طولانی و مغشوشی است و هر که آن را بخواند به دشواری به مقصودم پی می‌برد." روسو، همان‌جا


No comments: