Thursday, April 15, 2004

استهلاک
( اعترافنامه يک )

اين جريانيست که در دورترين امکان ذهن من، در عصر پنج شنبه اي رخداد که:
به چشمهايت فکر مي کردم.
آن مرد در لحظه اي ساکن بود که من در اوج رخوت خودم را مي تنيدم.
خونت داشت از گلوگاهت مي شريد و سينه ات را با قاطي اش آن خون، مي مکيدم.
جمجمه اش درست روبروي صورت من توي شيشه ام خورد شد و خونش از ترک شيشه پاشيد به دستهاي من، به چشمهايم.
و اين هنگامي بود که من از مرگ خودم فکر مي کردم نمي ترسم و از خون فکر مي کردم. بعد از ماشين پياده شدم، دو طرف را نگريستم و هيچ چي نبود:
دو لنگه کفش بود يکي اين طرف يکي آن طرف بزرگراه؛ هجده متر دور از هم.
و تو را ديدم لوند آن سمت ايستاده اي تماشايم مي کني، مي خندي و من به چشمهاي دخترک آن مرد که چقدريست فکر نمي کنم و نه به چشمهاي تو هم نگاه نمي کنم که آن تلخي شيرين نفرتت را گوشه ي لبت ببينم.
و انتظار سخت است. حالا مي دانم نمي دانم چه مي شود يعني چه و از تو سردم است که هيچ آتشي نمي تواند گرمم کند اگر بسوزاندم هم.
به تاريکخانه مي روم، چشمهاي مرد سرخ مي خندد. مي گويد روحش را آويزانم مي کند و من از حالا پدر مي شوم، پدر بچه ي پدر مرده. به چشمها نگاه مي کنم، همه چيز در کمتر از لحظه بوده شد و من دستهايم را که خوني توست، سرت را بريده بالا مي آوردم را يادم مي آيد از لبهايت که چه لبهايي شده و خون داغ مي چکد هنوزت از رگهاي نحر شده، کام مي گيرم وقتي دارم هم لختت مي کنم لباسهايت را از تنت که خونيست و موهايت را که چه موهايي شده از بس خون... خون... مردي رهايش کردم بود استخوانهاي لگنش خورد شده بود لابد اگر جمجمه اش هم خورد شده بود و حالا مي روم توي کوچه داد مي زنم

- ريدم توي انسانيتتان!

وقتي تقدير بود و تقدير يعني همين که من از زندگي ياد گرفتم که يعني تلاش براي به سوي مرگ و هر چه از هر کدام فرار کني به همان نزديک مي شوي. و مي گويم هم:

- ريده ام به همه ي باورهايم.

يک مرد دستهايش را تکان مي دهد، مي گويد بمان. تو هم آنجا ايستاده اي با آن رد پنجه هاي من روي رانهاي کبودت، بي سر مي خندي و بعد شب سرت توي کابوسم مي آيد مي گويد اين طلسم بود و هميشه اين وحشت براي توست؛ مي لندي که پدر همه ي پدر مرده هايي، حالا! و آن مرد يهوداي من مي شود که دست تکان مي دهد ولي من صليب نمي خواهم که مي گويم پدر نه! من تن به صليب نمي دهم و اين بازي دارد رنگ ديگري مي گيرد، مهره هاي سفيد دارند سرخ مي شوند.
سرت روي کتابخانه وقتي بر گشتم، تنم پر ازخورده شيشه، لباسهايم و تنه ات روي تخت: خوني، چروکيده، کبود زير ملافه و بوي جنين مرده اتاق را پر کرده. اين بوي مردگي ات ديوانه ام مي کند که باز بيايم خودم را توي حفره هاي تنت خالي کنم، سرت را در آغوش بگيرم و موهاي شتک بسته ات از خون را ببويم. و تو مي خندي وقتي دارم دور مي شوم که هنوز مرد دارد توي آينه دست تکان مي دهد يهوداي من، بي آنکه بداند که من در شکسته هاي طلسم، به مردي خورده ام که روحي است لباس آبي که هميشه وسط ماشينها مي آيد مثل من ها را غافلگير مي کند و ماها تسليم مي شويم: صليب را خود به دوش مي کشيم. آنوقت آن مرد صدايش در تکرار بايست مادر ج... توي هميشه ي من که:
شبي بود داشتم به مرگ فکر مي کردم که نمي ترسم و وحشت استخوانهايم را مي لرزاند.
آن لکه هاي خونت روي جاهاي تن من که مثل ماهگرفتگي شده، پاک نمي شوند و لبهايم.
دارند مي آيند هر صدايي که مي آيد و مي برندم.، از هر کوچکترين حرکتي مي ترسم.
کاش کابوس باشد.

No comments: