And I, behold,
I do bring the flood of waters upon
the earth,
to destroy all flesh, wherein is the
breath of life,
from under heaven;
everything that is in the earth shall
perish.
- Genesis 6 :17
"جهان پوستی / صورت آکوآریوس*"
عکسش را چسباندم به صورتم، لیسیدم. پشت گردنش
بود و هیچی معلوم نبود جز موهاش را بالا جمع کرده بود، بسته بود، پوست پشت گردنش
از گردی یقهی تاپ بیرون، سیاه و سفید بود، پوستش خیلی سفید. کلمهای که یادم آمد
ذوق بود. فکر کردم عکس را برگردانم، صورتش میشود، توی چشمش ببینم، دلم میریزد،
میبوسم، لبهاش. برگرداندم، خیلی سفید بی صورت شد که خوب بود هرکس میتوانست بشود
و شد. لباسم را درآوردم، قیچی آوردم. بعد رفتم دنبال تیغ. سالها عکس بود، نه یکی.
چشم باز کردم، جا را نمیشناختم. رمق
نداشتم بلند شوم، به اطراف چشم گرداندم
دیدم اتاق. هیچی نبود. سقف کوتاه، زیر شیروانی.
هرچه فکر کردم آیا قبلن آنجا بودم، یادم نیامد، غریبه
هم نبود. از پنجره توی سقف نور تندی میزد. دیوار کاغذهاش باد کرده و چرک بود.
ساعتی پهلو به پهلو، چرخیدم، کش آمدم. نتوانستم.
دوباره چشم بستم.
فکرم کند بود. کدر بود. چیزهایی که یادم میآمد،
مه بود، تا میآمد، نور توی صورتم میزد نمیگذاشت
بسته بماند چشم و ماند. باید از جایی شروع میکردم. اگر دو نفر بودیم، یک نفر دیگر
کجا بود حالا. آنجا چطور آمده بودم. باران میآمد، آفتاب نبود جایی که یادم میآمد،
وقتی که یادم میآمد. رها کردم دیدم عدد بشمارم. خوابم برد.
شهر توی آتش میسوخت.
مردم از خانهها میدویدند بیرون. جیغ و فریاد.
سربازهای قدیمی با شمشیر و نیزه آدمها را روی ماشینها، توی ماشینها، خانهها،
مغازهها، پاره میکردند. هرکس فرار میکرد جایی پنهان شود.
بعد قبرستان بود.
قبرستان فرش بود و سقف داشت. از زن صاحب قبرستان
پرسیدم قبر کلنل کجاست. سر میدواند و نمیگفت. فرش را کنار میزدم قبرها زیر فرش
بود، میخواندم و فرش بزرگ بود همهاش یک باره نمیشد برداشت. مردی که جارو میکرد،
گفتم کلنل کجاست. و همینطور که میگفت نمیداند با دستهی جارو و چشم و ابرو حالیم
میکرد کدام طرف بگردم.
هرچه گشتم پیدا نکردم.
اگر پیدا میکردم میگفتم شهر دارد میسوزد و
سربازهای قدیمی، با شمشیر مردم را تکهتکه میکنند. میگفتم لشکر مرده از خاک
برخاسته، به شهر حمله آورده، میسوزد.
آنجایی که مرد با جاروش اشاره کرده بود پیدا
کردم، فرش را کنار زدم قبر نبود، در بود. در را برداشتم دالان بود. از دالان پایین
رفتم تاریک بود. فندک داشتم توی جیبم، روی دیوار دیدم شمایلها، صورتها. دورتر
نوری میآمد. تا نور رفتم، بیشتر میشد. به اتاقی که رسیدم، شاید مقبرهای، روشن
بود و قبر نبود. آدمهایی بودند که از پشتشان درآمدم، برگشتند، نگاه کردند. کلنل
آن وسط روی میزی ایستاده بود گفت منتظر بوده، با ترشرویی گفت. چرا دیر آمدهام.
ماجرای زن صاحب قبرستان را گفتم و که پیدا نمیکردم. گفتم حالا چه کار کنیم. راه
باز کردند رفتم سمت میز، کلنل پایین آمد نقشه را روی میز پهن کرد، توی نقشه راههای
زیرزمینی بود که هر کدام از کجا در میآمد، گفت دسته دسته شدن و از این راهها رفتن
در هر محله بیرون آمدن از توی زمین، و جنگیدن. گفتم با کدام اسلحه. گفتم دیدم کسی
گلوله میزد نمیافتادند، نمیمردند. مثل توی فیلم الا که من خودم آنجا بودم،
ترسیدم، فرار کردم. میدانست..
یادم آمد.
رفتیم شهربازی. از زمین آن بالا که بود، ارتفاع
گیجم کرد. دور چرخ و فلک چرخیدم. خالی بود. راننده که باید توی اتاق کنترل میبود
نبود. رفتم توش نشستم، بنفش بود آنکه نشستم و بنفش بود که پوشیده بود ساقهای بلند
با پیرهن بلندی که سرخ بود، یا برعکس. توی آن یکی دیگر رفت نشست نیامد کنار من
بنشیند، ترسید. داد زدم گفتم اگر میترسی چرا میترسی، عکسش را در آوردم نشانش
دادم او خیلی دورتر نشسته بود و نمیدید. بالاتر گیجتر به زمین نگاه کردم و هرچه
رفت، مردم کوچکتر، جاها دورتر؛ به او دیدم که موهاش میرقصید، پاشید توی صورتم بو
شد. صورت عکس را گرفتم به سمت زمین گفتم ببین، میخواستم هلش دهم. آن بالا ساکن
شدیم بیآنکه کسی بفهمد. گفت همینجا زندگی، همینجا ماندن. دستش را از توی ظرفی
که نشسته بود، دراز کرد، ظرف زرد بود، دستم را بگیرد و نرسید و ایستاد دست به سینه
رو به آسمان گرفت بعد و صورت بالا برد عکس. تمامِ ستایش شدم و اگر باران بود رقص
میشد.
گفتم من از ارتفاع میترسم. یکبار از بلندی
افتادم، صورتم خورد شد. جای زخم را نشانش دادم. زبانش را از آن دور در آورد.
کاش برویم. برویم. ولی کسی نمیآید و تنهاییم.
پیاده شدم، پیاده نشد. میترسید. دیدم نگاهش
رفته با گردانهای که اسب داشت، اسبهایی که روش مینشستی میرفت بالا و پایین میآمد
در جا، نمیدانستم اسم آن را چه میگویند گفتم ارابهی چرخان که شب اگر بود چراغ
داشت، روشن خاموش میشد، آهنگ میزد، بچهها روش مینشستند. نفهمیدم از چه چیزیش
میترسید، دستش را گرفتم کشیدم گفتم بیا که بنشیند روی اسب، میایستادم نگهاش میداشتم
نترسد و جیغ نزند، جیغ میزد که بیاید و نیامد. خودم رفتم روش نشستم، اولش آرام
بود، خوب بود یکباره خیلی تند چرخید، حالم بد شد ولی خوبیاش این بود نصفه دور که
میزد او را نمیدیدم و این طرف که میدیدم کسی نبود، میتوانستم پیاده شوم از
چنگش فرار کنم. همین کار را کردم. پیاده شدم. رفتم پشت درختی قایم شدم که او را میدیدم
که دید من روی اسب نیستم رنگ از چهرهاش پرید. سراسیمه دنبالم گشت که روی زمین
افتاده باشم. نیفتاده بودم. آنجا پشت درخت بودم. میخواستم داد بزنم بگویم آنجا
پشت درخت منم، بعد میفهمید میآمد و میگفت از همین میترسیده. نگفتم. هاج و واج
مانده بود که رفت روی نیمکت نشست. فکر کرد من میآیم یا دیگر نمیآیم. دیگر نرفتم.
همان جا ولش کردم.
خیالم راحت شد تنها افتاده بودم توی آن اتاق.
فکر کردم گفتم دیدی خوب شد با من نیامدی اما کاغذ دیواری ور آمده اعصابم را میخورد
که یک مشت سوسک ریز پشتش باشد اگر دست میزدم میریخت بیرون، سوسکهای طلایی خیلی
ریز وول میخوردند زیر کاغذ، روی دیوار. باز هم نتوانستم بلند شوم چون فکر کردم
بروم تف بمالم پشت کاغذ، بچسبانم سر جاش. دوباره چشمام هم آمد و دیدم درد دارد.
کلنل چیزی نگفت. دوباره گفتم با کدام اسلحه. این
بار خندید.
میل عجیبی داشتم صورتش را ببلعم. اما صورت توی
عکس نبود. لخت شدم، اول قیچی آوردم. شروع کردم بریدن صورتش. صورتها را یک طرف چیدم، چشمش
توی هر کدام یک جور بی حالی بود، الکی بود، بار اول بود چشمهایش را دیدم. بعد
خواستم سینهاش را ببرم، تیغ آوردم. سینهاش توی دیوار. سینهاش چسبیده به پهلوی
من، سینهاش توی آب. بعد پاهایش را کندم. هر کدام را جداجدا گذاشتم گفتم دیدی دیگر
چیزی نداری. کثافت. آن وقت فقط فحش دادم و تیغ و قیچی را پرت کردم، سرم را هی
کوبیدم به میز خون بیاید. زمان کند میگذشت خیلی، ورم پیشانیم بزرگ شد، بزرگ شد و
کلهام باد کرد خیلی، دیگر چیزی نمیفهمیدم، فقط میخواستم بترکم؛ اگر آبم میآمد
خوب میشد.
کاغذ در آوردم روبرویم گذاشتم هر کلمهای آمد
بنویسم.
به خود کاغذ فکر کردم که نگاهش کردم، کمی آرام
شدم و دوباره موج شد و دوباره بلند شدم و دوباره چرخیدم دور خودم، دستهایم باز
کردم.
نگاه. اشتیاق. خلاصه. تقویم. بازو. کهولت. مجرا.
نذر.
اگر دوباره میخواندم چیزی که نوشته بودم فکر میکردم
هر کدام اینها به جای کجای تنش باید بچسبانم، دیوانهام میکرد.
درست که نگاه کردم تکههایی که بریده بودم،
جاهای خودم بود.
علامت. آشوب. دربان. مزرعه. خواب. فلز.
به صورتهای خودم نگاه کردم. به سینههایم، پاهایم،
به چشمهایم و تکههایم را قاطی کردم. و لیسیدم.
سردم شد
از دالانی که میرفتیم، کلنل پیشتر میرفت، صدای
موسیقی پرم کرد، آبی شدم و نگاه کردم همه آبی بودیم و کلنل خودش آبی بود و میخندید.
برگشت توی صورتم نگاه کرد گفت با این، با صدای موسیقی گفت با این.
دیوانه میشدم که هیچی یادم نمیآمد. بالاخره
بلند شدم، از توی پنجرهی سقف سرم را بیرون بردم، شیروانی بود، به هوا نگاه کردم،
باد خورد توی درد، پسِ سرم، بنفش یادم آمد و چرخیدن.
بعد که ولش کردم توی شهربازی، رفتم. خیلی گذشته
بود حالا به این فکر افتادم بگردم پیدایش کنم. آدرسی که پیدا کردم اینجا بود. زنگ
زدم به خیلیها تا یکی بالاخره گفت کجاست. هرکس میگفت نمیداند. یکی که میدانست
گفت به همه سپرده به من نگویند کجاست. ولی یکی بالاخره گفت کجاست.
یک خانهی قدیمیست، از جنگ سالم مانده مال دهههای
بیست و سی، با نم و نای خانههای دهههای بیست و سی راهپلههای مارپیچ، ارتفاع
بلند پلهها که هرچه بالاتر میرفت بلندتر. بوی ماندگی و بوی خیلی آدمهایی که از
آنجا بالا رفته بودند دهان و شامهام را پر میکرد، خسته میشدم، دلم میخواست صورتهایشان
را ببینم آنهایی را که بالا میرفتند، خسته میشدند و به نفس نفس میافتادند. و او
همیشه آن بالا توی آن اتاق بود از همان سالها و حتا قبلترش، او آنجا بود و همه
کسانی که میرفتند بالا مثل من چندین وقت گذشته بود، یادشان افتاده بود دنبالش
بگردند، از خیلیها پرسیده بودند کجاست تا بالاخره جایش را پیدا کرده بودند. روی
پلهها نشستم. سرم را تکان دادم از لای نرده نگاه کردم پایین خیلی فاصله بود و فکر
کردم اگر برسم در زدم در را باز کرد چه بگویم دیدم چیزی نگویم بهتر میشود و یک
چند لحظه توی صورت هم نگاه میکنیم اگر اصلن در را باز میکرد اگر اصلن خودش بود.
و یا نمیتوانستم به آنجا که میرسیدم مینشستم پای در و در نمیزدم، نمیتوانستم.
میخواستم چه بگویم و بگویم چرا ولش کردم. گفتم من ول نکردم وقتی از اسب آمدم پایین
رفته بودی. گفت کدام اسب. یعنی به جایم نیاورده بود و نمیخواست بیاورد و اصلن مرا
نمیشناخت و اگر میشناخت ترجیحش این بود که به یاد نیاورد یا کس دیگری آنجا بود
نمیخواست من او را ببینم او مرا ببیند. خیلی آرام گفت یک طوری که گوشم را ببرم
بچسبانم به دهانش و ارتعاش صدایش نم و خیس توی گوشم لزج شد، نبض زدم.
بعد افتادم.
بعد چشم باز کردم.
بعد شهر میسوخت.
بعد قبرستان بود.
بعد عکسها را دیدم، چیدم. قیچی آوردم.
کاغذ دیواری ورم کرده ور آمده بود.
کلنل را پیدا کردم.
صدای موسیقی آمد.
گفت همین توی موسیقی.
بیرون که آمدم سربازهای قدیمی را آبی برد.
17 نوامبر 2012
امیر حکیمی
* صورت فلکی "آکوآریوس" یا "دلو ریزنده
آب" را بیرونی در التفهیم اینطور نوشته: "و یازدهم صورت ساکبالماء است.
یعنی ریزنده آب همچون مردی ایستاده و هر دو دست دراز کرده به یکی دست کوزه دارد
نگونسار کرده تا آب از آنجا همی ریزد و بر پایش همی رود."
No comments:
Post a Comment