با هجوم سارها
دو اسب
از دهانهي سرخ خويش
افشانده ميشوند
و بازيگاه باز
موسيقيي ني را
با رهگذارهاي نمانده
به خورد شن ميدهد
- اين چنين
در پشت گردنم
ياد كردهام
- نفس زير لختگي، احمدرضا چهكهني -
خودگاهان
یازدهم.
من هرکه بودم، خندید، من هر که بودم، رفت، من هر که بودم، فراموشي، خاموشي، من هر که بودم، می رود، من هر که، هر که را ادامه، چطور هر که را، هرکه بودم، شبیه نبودم، این را می گویی، توی خوابت بود، می گویم، که عکس ها، از قاب، هر که بودی، افتاد، خود من، یکجور خود من، می گویی، نبود، دلم افتاد، درست می گویی، او هر که باشد، کرم نباشد، خونت را، نفست را، صدایت را، توی شیشه، شیشه نمی کند، بازی در آوردنی نیست، هر که باشد، تو را، هر طور باشی، نیست، یک طور دیگر، شاید، اشتباه کردی، قسم می خورم، گفتم، هر که باشد، آن مرد، هر که هست، پدرت، این ها را در آوردی، یکی را آوردی، صدایش، آن وقت، گفتی پدرت، باور کردم، رفتم، من هر که بودم، به او، به پدرت، گفتم، این طور نیست، هر که باشد، شبیه شیشه، شبیه شما نیست، یکجور ناجور باشد، زخم جور نباشد، یکطور نگاه می کند، هر که باشد، انگار از کمرش، از پشتش، از ستون فقراتش، چیزی کنده، مهره ای، استخوانی، یک طور نگاه می کند، هر که باشد، پدرت، باور کردم، دلم می خواست، زمین، آسفالت کف بزرگراه، برود کنار، یکطوری، هر که باشد، با همه ی تنهایی ش، برود توی زمین، بزند بیرون، آن مرد بماند، اما فرار، یک چشم برداشتم، یک راه برداشتم، چراغ را خاموش کرد، راه را گرفت، دلش مثل آهو، هی بدود، بدود، به آب که می رسد، یک زخم می افتد توی آب، خون توی آب، می زند، روی دستهاش، می افتد از پهلو، گریه می کند، بزند هی، برگردد، برگردد، گفتم او هرکه باشد، اینطور نباید می شد، اینطور شد، هر طور که می خواست، نشد، یکطوری می خواست، فرقی نمی کند، اگر بیایند، آنقدر اضطراب، اضطراب دارد، که خودش خودش را، صدایش پایش را، نگاهش دستش را، خون را بردارد، پارچه را بردارد، یک طوری، هر که باشد، که نفهمد، خودش یادش، از یادش، از خاطرش، پاک بر دارد و بریزد، بعد برود تا سر خیابان، برود تا سر شب، بگوید نتوانستم، یکجور هراسی آمد، آن طور که می خواست، بعد تو، هیچوقت، خودت را نبخشی، او را نبخشی، من را نبخشی، می گوید تقصیر من، دست من، گناه من، هر که باشم، نبود، یکهو پرید، در رفت، چشمهایش، به مهدی گفتم، برقی دارد، ببین، کیف را باز که می کند، کیف را بلند که می کند، کیف را روی میز که می گذارد، به مهدی می گویم، یکطوری، انگار جایزه، انگار لطف، صدایت می کند، به برقش، به خشابش، به مگسی ش، دست که بزنی، شل می شود، انگار به خود اوست، چطور است؟، به مهدی می گویم، توی خاطر، توی یاد، این نقره ای، هر نقره ای، کش می آید،
گفتم
توی شیشه که بود، اسمش بود، یک حرف بود،
شبیه تو نبود، اگر بگویم، بردارم و می گویم، تمامش را، هر چه بود را، هر کس، بردند، انگل نبود، یعنی توی جایی تاریک، توی راهی تاریک، طوری که همه اش، هر بار، بخواهد بریزد، بریزد بیرون، نبود، جایش خوب بود، یک جایی بود آن وقت ها، با ف ر می رفتیم، یک راهی داشت آن وقت ها، هزار بار قولش را داده بود، نتوانسته بود، کنار راهش، یک راهی بود، هی آب بود، نی بود، خار بود، یک جایی بود، هی قولش را، گفته بود، نشد، خیلی چیزها، چطور می شود، خواب خیلی چیزها را، می گوید یک کارهایی، واقعن نشد، اگر نشد، یک جور دیگر، واقعن توی آن جو، یک راه دیگری، هیچ کس را، آدم باور نمی کند، آن بالا، بالا را نشان می دهد، آدم باور نمی کند، یک راهی داشت آن وقت ها، ده سال یعنی، هیچ کس نبود، همه اش را، بو می کرد، راه را، آب را، بو می کرد، با ف ر، نرفتیم، بعد که رفتم، یک کسی بود خیلی، آب که می ریخت، پودر می شد، آدم زانوهایش، آدم عصب هایش، آدم رگهایش، از ترس، از صدای آن پایین، خیلی پایین، تا می شود، می شکند، می لرزد، می ترسد، نه می رود، نه می ماند، بالا می رود، می افتد، پایین می رود، می افتد، جایش خوب بود، وقتش نبود، وقتش بود، دلش نبود، هر چه بود، یک وقت دیگر، وقتی رفتی، رفتم، یک کسی بود، صدایش افتاده بود، ول نمی کرد، خیلی رفتی، شهاب اولش، نقطه شدی، گم شدی، خیلی رفتی، دیگر گفتم یا می روم، یا بر می گردم، یا می افتم، یا نمی لرزم، تصمیم گاهی، بیشتر، گفتم همه چیز را، همه اش را، با هم، نمی شود، یا من می شود، یا نمی شود، یا آنجا برویم، یا بیایی، خیلی رفتی، آنجا بودم، نشانش دادم، معلق، لیز خوردم، دست خودم نبود، صدا می کشید، یک صدایی از کسی، گفتم یکبار برویم، یک گلوله ببریم، بیاندازی روی میخ، بزند بیرون، بزند توی رگ، بسوزی، هی بسوزی، وقتی بسوزی، می دوم، می دوم، آنجا بود، جایش خوب بود، دلش نبود، نفسش نبود، بعد گفتم، وقتش نبود، راهش نبود، ف ر هیچوقت این قدر، نزدیک بودی؟، هیچکس نبود، دنیا سنگ بود، لیز بود، نشستنی، جایش خوب بود، نمی توانی بنشینی، نمی توانی بایستی، مجبوری، تا می شوی، تا می لرزی، باد می پیچد، روی یک لبه بودی، خیلی رفتی، می دیدم ات، دور بودم، نبودم، باد که می گرفت، هیچ کس نبود، موهات را می زد، کنار می زد، و نگاهش کنی، نمی توانستی، اگر بنشینی، گفتم یک اسب بیاید، صدای یک اسب، صد سال دیرتر بود، اگر به خاک نچسبی، به سنگ نچسبی، یک آسمان سنگ،
گفتم
آسمان می افتد، می افتد توی مردمکت، آن وقت ها، ده سال یعنی، پشت ساقت سنگ، شکمت سنگ، سنگ می بستی، به خاک که چسبیده ای، همه چیز را فکر می کنی، حالا که فکرش، حالا که یادش، می آید، شکل عجیبی دارد، آفتابش تند، پوستت، دستت، رگت، می سوزد، عرق می کند پیشانیت سرد، نذر می کند پیشانیت سرد، برای این نیامدم، آمدم یک چیزی بیاید، تصویری بیافتد، یک چیزی مانده بود، گیر کرده بود، تمام بشود، تا تمامش بشود، این هم یک جورش، تای دیگرش، به خاک که می چسبی،
گفتم
کوه حالت عجیبی ست، پیشانی ی عجیبی ست، تمنای عجیبی ست، ترس، صدا، بو، دست عجیبی ست، دست دارد، توی هر چه، راکدی ست که می شود، هر چه، می شود سنگ، می شود لیز، تصمیم می گیری، اسب که بیاید، یال را بچسبی، خاک را که چسبیده ای، یک جور از بالا، از خود آن بالا، یک سال نذر می کنی، به سمش، به نعلش، جای نعلش، منطق خودش را دارد، آن طرفش هم، هر طرفش، نگاه می کنی، آن همه دست را می بینی، پا را ببینی، آن وقت آن زیر پات آن رود، آن آتش، اگر آینه باشد، به تو می گوید، نذر می کنی، دهانت را ببندی، می بندی، یک سال، با دهان پر، یا بی جا، از خاک، حرف می زنی، می گویی، آن چشمها، یک اسب، یکهو، راهت را، تقاصت را، نفست را، می گیرد، چطور می شود، توی شیب باشی، توی شب باشی، توی چرا باشد!، توی نور باشد!، آن چشمها، برقی که می برد، با صدایت، با نفست، شعله ای آتش، دریایی آتش، زیر پایت، آب می شود، کوه می شود، سر تکان می دهد، توی سر تکان دادنش، تلو تلو خوردنت، یکی مستی ست، یکی تنهایی ست، یکی تنش می شود، همراهش می شود، دلش آنجاست، تمنای عجیبی ست،
گفتم
به خطوط صورتش، به دور چشمهاش، نه که اسلحه باشد، خودکار باشد، توی دستش باشد، همه جا توی کیفش باشد، یک طوری که انگار، دارد بگوید، لمسم می کنی، رعشه دارد، به مهدی می گویم، نوبتم که می رسد، حق دارد، نه این اسلحه، یک جور گل، نه این خشاب، یک جور ساقه، نه این ماشه، یک جور کلاله، نه این گلوله، یک جور شهد، نه این بچه ها، یک شهر، توی هر دقیقه، یکی می افتد، با این می شود، هفده تا یکی، هر یکی، چشمانت را ببندی هم، قطار می شود، صدای قطار می شود، قطار که می گذرد، توی هر گذشتن دو تا قطار، یک ریل، یک راه، یک عطر گم می شود، نگاه کن، انگار دارد، یک جور گل، یک جور هستی، توی لحنش، توی خطابش، یک جور قبح، یک جور دریدگی، به مهدی می گویم، آنقدر سرد است، این تنه نیست، مثل خون ندارد، خیلی سرد
گفتم
راه كه ميروم، يكي ميآيد، سلام آقا!، آنوقت يكييكي ميآيد، سلام آقا!، همهچيز فرق دارد آن بيرون، مينشيني روبروش، دست به موهايش، به ريختهگيي موهاش، به سفيديي موهاش، همهچيز آن بيرون، آنوقت سلام آقا، چطور؟، يادم نميآيد، توي راهرو، وقتي اينجايي، هيچچيز، از سيزده سال پيش، چطور از آن همه، انگار همان است، فرق دارد آن بيرون، اينجا، زمان ندارد، يك جايي توي اين كره هست، كه بيرون است، همينجاست،
- خيلي عارفانه !
- الحاد؟
يك لحني دارد، يكطوري ميگويد، نميدانم، شبيه پل، رگ را به رگ، آنجا را به آنجا، وقتي ميرساند، چيزهايي را نميرساند، آن چيزها كه نميرسد، - نه. يكجور ديگر، الحاد كه نيست. ميگويد ارادهست، يعني يك وجود ديگر، كه خود ارادهست، - يادم ميآيد، تو فكر ميكني، مرگ دارد، آدم كه ميافتد، - آدم ميافتد و ميميرد، كسي، هر كسي، براي هر كسي، آدم، ميافتد و بميرد، وقتي بميرد – نه!، نه اينكه نباشد، تمام شود، بيشتر به نبودن، - نميفهمم، چطور ميشود، به نبودن، نباشد آدم؟، همهچيز همان است، بچهها، همان بچهها، راه ميروند، ميدوند، زمين ميخورم، زانوي شلوارم، پوست زانوم، ميبرد، آنقدر غرور دارد اين بچه، خانوم، توي چشم آدم نگاه ميكند، نگاه نميكند، خورد ميكند، خراب ميشود آدم، لجش ميگيرد، - اسمت چيست؟ - برديا آقا! يك عليرضا بود، دوستش داشتي، يادت هست؟، سام را ميگويم، نميدانم، چند وقت هست، يك چيزي بايد باشد، برادرش را ديدم، ميگفت رفته، كجا رفته؟
- هيچكدامشان را، پيدا نميكنم.
- براي آنكه آنها، دوازده سال كم نيست، يك رسم مشترك دارد، عادت دارد، كم نيست.
- هشت سال حسين.
زير آفتاب، توي عصر، يك سطل رنگ، با نخ، با قلمو، يادت ميآيد؟، ريشهات كو؟، - پريد، پوووف... يكطوري، دستهايش را تكان ميدهد، تكان نخوردهاي، تو هم زمانت نيست، دلم تنگ بود، نيامدم، حالا آمدم، نفرت داشتم، حالا آمدم، دوباره يكي ديگر، يكي تازه شدم، حالا آمدم، هنوز صدايش، تنها خش صدايش، يادم هست، پدرمان در آمد، اين حياط، به اين بزرگي، خط خطي كرديم، با قلمو، افتادم، پوست زانوم، دراز ميكشم، توي آب، خوابم ميگيرد، هنوز حرف ميزند، با خودش، واقعن افتضاح، صدايت، كه ميگويد، صداي خودت ميگويد امير، توي گوشم، امير و امير، عجب خوابي، زير باران، زير سيل، افتادن تكههاي آب و نفس، اينجا همهچيز، هيچچيز، افتضاح واقعن، آن بيرون اما، هرچيزي، همه يك نفر، چند نفر، همه ديگران،
- نه اينكه نخواهم.
- بيست و چهار سالم بود، ببين، هشت سال، نه سال پيش...
- زود بود.
- دخترم، پنج سالش ميشود.
- من هم بودم؟
يادم نميآيد، حسين! آن بيرون، دنيا ميرفت، ما نميرفتيم، ايستاده بوديم، يكجاي ديگر، خيلي جاهاي ديگر، اينجا كه جا نيست، فسيل ميشود آدم، پير ميشود آدم، كسي كه پير ميشود، كسي كه ميماند، تويي، آن بيرون، خودت را حبس كردهاي، آن بيرون، خودت را چپاندهاي آن بيرون، كسي كه ميماند، آن بيرون ميرفت، من كه رفتم، ميخندي، ببين، بهتر كه پريد، بهتر كه رفت، خوشحالم، تو را كه ميبينم، دوباره ميبينم، نميخواستم بيايم، يك كاري شد، يكطوري شد، چه ميدانستم،
گفتم
بدحاليست، قبول دارم، جايش خاليست، قبول دارم، جايش را، هر جاي ديگر، چيزي غير از اين، اگر همين نباشد، هرچه باشد، يا فقط آن چيز نباشد، هر گونهي ديگري، به هر گونهي ديگري، راه نميدهي، بار نميدهي، همين را ميخواهي، بدحاليست، ميفهمم، عمق ندارد، روي سطح ميماند، نميرود تو، چهكارش كني؟، قبول دارم، ميفهمم، اينكه ميگويم، وقتي ميفهمم، نميگويم همان چيز را، حالت را، بد نيست، اگر نباشد، هميشه ميگفتم، نميگويم اينطوريست، نميگويم چه طوريست، هر طوري كه هست، يك حاليست، اين حال مهم است، يكجايي، يك اثري برداشته، يك ردي برداشته، يك اثري گذاشته، عمقي گذاشته، سطحي گذاشته، گذشته از آن، از رضا چيزي، هر چيز، در نميآيد، دنبال چيز ديگريست، من نيستم، ميخواهد خودش را، تنش را، بدهد به خاك، من نميخواهم، ديدماش، دقت دارد، يكجور عجيبي، سرش به كار همهست، من هم گذاشتم، ميفهمم، قبول دارم، كه آن چيزها را، يك چيزهايي، بو كند، او هم فهميد، همين كار را كرد، اين زبان را كه بگذاري، اين زبان را توي آن زبان كه بچرخاني، كسي نميفهمد، همانها هم، هميشه همينطور است، به روي خودشان، يكجور بياعتنايي، كه اعتناست خودش، ميفهمم، او هم فهميد، برانداز كرد، بد حاليست، قبول دارم، اين هميشه هرچه، تكرار، با اينكه ميداني، ميخواهي چيزي، روي هر چيزي، هر چه باشد، يك ردي، دستي، اثري، سايهاي، ميفهمم، اما اين كه نيست، يادت ميرود، همين هم، وقتي رفتم، آنجا كه برگشتم، زمان ثابت مانده بود، همهچيز همان بود، فكر كردم، بيست سال بعد، يك عمر بعد، باز هم كه ميروم، بر كه ميگردم، همانطور، مگر آوار بيايد، اما نميشود، همينش، زندگيست، توي بيايد، شايد، توي بيايد، اگر، توي بيايد، اميدوارم، دراز ميكشي، آن هم زندگيست، همين اگر، همين شايد، به اينش، اينجاش، فكر كن، قبول دارم، خاليست، چرا نباشد؟، هرطور باشد، من كه ميگويم، آنطور باشد، تو كه ميخواهي، آنطور باشد، هرطور باشد، قبول دارم، تحملش، فشارش، حجمش، دردش، اما، باور كن، اين يكجوري باشد، كه نميخواهي، خودش راهيست، ميفهمم، قبول دارم، خاليست، خيليست
گفتم
يكجايي، يك وقتي، دوباره مينشيني، مرور ميكني، خودت را ميبيني، همهجايش، و فكر ميكني، چقدر غربت، چقدر دور، آن خودت، از آنكه مينشيني، يكجايي، يك وقتي، همهاش توضيح نميدهد، گاهي توضيح نميدهد، مثل افتادن ميماند، خواب بودم، بدجوري، وقتي ميپري، از صداش كه ميپري، از نفسش، از گرماش، از رد انگشتهاش، هنوز منگي، توي آن منگي، شروع ميكند، هي حرف، حرف، اينطور است، ميخواهي بگويي، تمامش كند، گيج ميشوي، چه ميگويد، هر چه بگويد، گوش نميدهي، آن را نميخواهي، خود حرف را، خود گرماي حرف را، آنچه از دهانش ميريزد بيرون، هرچه باشد، از دستهاش، هر چه باشد، خود همان، يكجايي، يك وقت ديگر، يادت ميآيد، دوباره مينشيني، ديگر نميآيد،
دلم بخواهد بدانم، مادر، در مادر بودن، يعني چه؟، دلم بخواهد بدانم، يادم بيايد، شش ساله بودن، يعني...، ميگويد يك كلمهاي، يك حرفي، هر بار، هر دوره، تكرار ميشود، رنگي ميگيرد، زيبا ميشود، دلم بخواهد بگويم، مثل پلنگ، مثل گوزن، يك جانوري، هر جانوري، يك فكرهايي هست، بعضي فكرها، دنيا به آخر ميرسد، آنوقت، خيلي ساده، تمام ميشود، دنيا تازهتازه، يك فكرهايي هست، تمام كه ميشود، ميگويم ال، يكجور نيست، ميتواند نباشد، يكطور ديگر باشد، ميگويم حرف بزن ال، خواستن يعني چه؟، حرف بزن، ميروي توي غار، دستت را ميگيري به ديوار، تاريكتاريك، چراغ نداري، چاره نداري، ميروي پايين، ميگويد آن پايين، درياچهي آبيست، كه آبيش، يك نور آبيش، همهجا را، توي هوا، توي ديوارهها، دستت ميگيرد، به پر خفاش، به نالهي خفاش، به جيغ خفاش، حرف بزن ال، يعني همين، كه صدايت را تبعيد نكني، نفست را تبعيد نكني، ميروم آن گوشهي دنيا، از شكاف يك سنگ، از شكاف يك معبد، تو كه ميروم، صداهاي تبعيدي، جانهاي تبعيدي، تو كه ميروي، ميافتد به جانت، اهل نبودم، مال جاي ديگري، از راه ديگري، اهل نبودم، يعني سر ندارد، يعني تهاش پيداست، همينچيزهاست، ميشود گذشت، نگاه نكرد، گذشت، نگاه هم كه ميشود، مرتضي ميگويد، امير نگويد، امير ننويسد ميگويد، امير بگويد، بند كه بيايد، ميميرد، ميميرم، ميگويم همين است، همهاش نيست، مرتضي ميگويد، دلم تركيد مرتضي، يادم نبود، بهانه نميگويم، نميدانستم، اگر ميدانستم، عجب!، همينطور است، عقيم ميماند، بهخاطر زمان، يكجايي، توي ذهن آدم، يك زمانيست، از جاي ديگريست، مكان ديگري هم هست، ميخورد آنوقت، توي يك جاي ديگر ذهنت، به يك زمان ديگري، كه واقعيست، كه از بيرون ميآيد، بيرون جاريست، مال تو نيست، با مال تو، با زمان تو، با هزار تا زمان تو، قاطي كه ميشود، يك چيزي ميآيد، كه زمان تو نيست، زمان بيرون نيست، آنوقت ميافتد به عصب، ميرسد به عصب، بايد كند، اگر اول، اگر بيشتر از هركه، من را، خودت را، نچزاند، مچاله نكند، ويران نكند، هيچكس ديگر را، دنبالهاش گم ميشود، نميشود پشت هم، كنار هم، ميگويم اينطور، هيچكس ديگر، نگاه كن، كسي نيست، شبيه هم ميشويم، حرف بزن ال، يك كلمه ميگويي، هزار صفحه، هر صفحه هزار بار من، فكر ميكنم، ميگويم، مينويسم، تماماش اين نيست، او ميگويد يكجايي متن، از يكجايي متن، خودش را نفرين، خودش را لعنت ميكند، ميگويم همين است، عقيم ميماند، اخته ميماند، نارس ميماند، نارس بهتر است، نارس، تهاش، ميافتد توي يك چالهي ديگري، امير بگويد مثل فراموشي، يك حفرهاي ميافتد، توي سرت، آنوقت تعريف كه ميكني، به حفره ميافتي، فراموشيي كوتاهمدت، لذتي دارد، يكهو ميپرد، توي زمان ديگري، فاصلهي ديگري، از يك فاصله ميپرد، ميافتد توي حفره، لكنت ميگيرد، ميگويم همين است، از يكجايي تن، يك لحظهست كه تن، آنوقت، به هيچچيز، نه به اين زمان، نه به اين جريان، به هيچچيز نميدهد، چندشاش ميگيرد، از خودش نفرين، به خودش، يكجاي اين تن، يكجاييش، بيشتر از هرجا، به خودش ميگيرد، همهچيز آنجا، ميچسبد، ميرسد به عصب، كنده نميشود، حرف بزن ال، يكوقتهايي، آنجا كه ميرسد، حرف آدم، نفس آدم، لحن آدم، بالا نميآيد، مشت بزن ال، چنگكهاي آدم، پنجههاي آدم، براق ميشود، به يك چيزي، به مويي، گوشتي، بياندازد، گره كند، نفس را ببرد، نفريناش همين است، اينطور نباشد، هر طور ديگرش، اصلن تصوير نيست، آن مختصات نيست، بيشترش، در زبانيست، ساختن زباني كه زاييدهي لكنتيست كه در زبانيست كه آن زبان خودش – هر زباني خودش، لكنتيست كه خودش لكنت ديگري – يكجور اخته، ميزايد، يعني دنبال هم، تكههايي زباني، دنبالههاي تكههاي زماني، جايي هستي كه، دهان تو، به مكان تو، تف مياندازد، آنجا نشستهاي، به اين فكر ميكني، به او، كه آنجا نشسته، رسم نشستن، هر جاييست، ببين، همين را ميگويم، يك حالتيست، فعلي نيست، وصفي نيست، اضافهايست، اجباريست، حرف بزن ال، خواستن يعني چه؟، يعني بگو، يك شعلهاي توي سنگ هست، كه وقتي ميرسد، آزاد ميشود، رها ميشود، يك شعلهاي توي كف دست هست، وقتي ميرسد، آتش را كف دستت، آتش را روي سينهات، آتش را توي نفست، نگه ميدارد، رها ميكند، يعني ميسوزي، مستاصل ميماني، تصوير كه ميسازد، يكي ميماند، توضيح اما، يكچيزهايي، يك خطوطي، بعضي حرفها، اگر همهاش را، بتواني دوباره، دوباره يادت، خاطرت، بيايد، نميآيد، ابهام دارد، يكجاييش ندارد، يكجاييش فكر ميكني ندارد، همهاش لكنت، براي همين تكراريست، كلماتش، لحنش، كشف ميشود، اشتراك كه ميگيري، شماره كه ميگذاري، خيلي حد دارد، توي يك رديف، حرفهاييست، تكراريست، توي يك رديف، چند تا پرنده، هر كدام شكار، ميگويد يكجايي خواندم، دريا حيرت دارد از ماهي، كه چطور درون اوست، حيرت دارد از ماهي كه درونش بزرگ ميشود، درونش يك ماهيست، توي هر ماهي آنوقت، يكجايي درياست، دريايي هست، صدايي هست، صدفي هست، ماسهاي هست، آنوقت، توي اين همه ماهي، يك آفتاب ميرسد، ميافتد، سر ميآيد، توي اين همه ماهي، يك درياييست، كه توياش، اين همه ماهيست، دريا حيرت ميكند، از ماهي كه درونش، ميآيد بالا، از تهاش، ميآيد بالا،
فكر ميكند، به تعويق كه مياندازد، چيزي، از درونش، ميريزد بيرون، او ميگويد شبيه قنات، شبيه چاه، خشك ميشود، نشده، طول ميكشد، تا برسد، دوباره بريزد بيرون، فكر ميكند، اينطور نيست فقط، يكطورش همينيست، كه او ميگويد، ميگويد يكبار، آنبار با آن غريبه، اسمش را، چه كار داري؟، يك غريبه، يكجور بستگي، هر غريبه، يكجور آواز، نشستي، گفتي، هي گفتي، ريختي بيرون، بالا آوردي، گفت از بالا آوردن يكي ديگر، از بالا آمدن هركس، من گفتم جزر دارد هركس، مد دارد هر كس، گاهي ميريزد بيرون، كسي باشد، كسي نباشد، طاقت نميآورد، ميگويد آنبار، با آن غريبه، ميداني، بعد از آن، يك غريبه نيست ديگر، چقدر حرف زدي، دوست نيست ديگر، هم را نميشناسيد، ميگويد چيزي را ميشناسي، كه من ميخواهم، من خواستهام، اينطور ميشود؟، يكجور كلافهگي كه ميآيد، به تعويق مياندازد، تا اندازهي آن كلافهگي، اندازهي آن حس، برسد به دست، بريزد بيرون، اگر هميشه، همهاش، نميدانم، جسمم كم ميآورد، به ناله ميافتد، دارد خسخس ميكند، رهايش ميكند، ميافتد به تعويق، به پرانتز، به لحظهاي، به كلافهگياي، كلافي، كه ته ندارد، اين ته ندارد خودش، يكجور ادامهست، ادامهاي كه خستهات ميكند، ادامهاي كه هميشه هست، ادامهاي كه يك لحظه مانده به ته، يك لحظه مانده به رسيدن، رها ميكند، دلم تنگ ميشود، آن هم يكجورش باشد، فكر ميكند، يكجورش اين است، كه از حاشيه بيايد، حاشيه ميشود صفحه، ميزند توي چشم، آن چيزها را، آن خطوط اصلي، آن رنگيهاي اصلي، يكجور حاشيه ميشود، براي حاشيه، ميگويد توجهات را، نگاهات را، تمركزت را، ميگيرد به خودش، ديگر حاشيه نيست، يكجور فريب است، يك گول بزرگ، تا تو را، نه، هر كه را، از آن خطوط، بياندازد بيرون، تبعيدت كند به حاشيه، هميشه اينطور نيست، براي كسي اينطوريست، كه خود حاشيهست، و يكجورش، يكجور ديگريش، اين باشد، كه رهايش ميكني، روزي، وقتي، بر ميگردي، نگاهش ميكني، زايدههايي هست، ميگويد زايده ندارد، چه زايدهاي؟، كي ندارد؟، كه بايد حذف ميشده، كه بايد رنگ ميشده، كه بايد منحني ميشده، نرم ميشده، حالا كه نشده، يكجور بكري دارد، يكجور بكارت دارد، كه انگار، آن وقتها، نميفهميدي، نميديدي، راه ميافتادي، هر وقت كه يكچيزهايي را ميبيني، يكچيزهايي حذف ميشود، مگر بنشيني، همه چيز بماند، ده سال بگذرد، سيزده سال بگذرد، ببينيد، در جزءجزء اين حركت، يك سكون چيز ديگري ميآيد، اينكه آن سكوت باشد، آن حركت ميشود، اينطور هم نيست، خيلي سر راست نيست، يكجايي، يك وقتهايي، يك غيبتي، حضور ديگريست، همين است كه ميگويم وقتي ميگويي، وقتي ميخواهي، نباشي، ميخواهي تاكيدي، رنگي، بر بودنت، بيهوده بودنت، بپاشي، تاثيري بشود، حالا فرض كن، من هم ميخواهم، همينها را، همين تو را، يكجوري بگويم، هر جوري، پرخاشت نيايد، نفرينت نگيرد، اما ميماند، يكجور عقوبت، توي ذهن هركس، كه آنكس، آن آدم، آن حرفها نه، آن دستها، آن رسم، آن خط، يكجور گناه، يكجور بيگناهي، يكجور قرباني، يكجور شكنجه، فكر ميكند، هر وقت يادت ميآيد، چون ساده نيست، چون سخت نيست، پرخاشت ميگيرد، زياديست، زياديست
دفتر سفال
بيست فروردين هشتاد و شش
دو اسب
از دهانهي سرخ خويش
افشانده ميشوند
و بازيگاه باز
موسيقيي ني را
با رهگذارهاي نمانده
به خورد شن ميدهد
- اين چنين
در پشت گردنم
ياد كردهام
- نفس زير لختگي، احمدرضا چهكهني -
خودگاهان
یازدهم.
من هرکه بودم، خندید، من هر که بودم، رفت، من هر که بودم، فراموشي، خاموشي، من هر که بودم، می رود، من هر که، هر که را ادامه، چطور هر که را، هرکه بودم، شبیه نبودم، این را می گویی، توی خوابت بود، می گویم، که عکس ها، از قاب، هر که بودی، افتاد، خود من، یکجور خود من، می گویی، نبود، دلم افتاد، درست می گویی، او هر که باشد، کرم نباشد، خونت را، نفست را، صدایت را، توی شیشه، شیشه نمی کند، بازی در آوردنی نیست، هر که باشد، تو را، هر طور باشی، نیست، یک طور دیگر، شاید، اشتباه کردی، قسم می خورم، گفتم، هر که باشد، آن مرد، هر که هست، پدرت، این ها را در آوردی، یکی را آوردی، صدایش، آن وقت، گفتی پدرت، باور کردم، رفتم، من هر که بودم، به او، به پدرت، گفتم، این طور نیست، هر که باشد، شبیه شیشه، شبیه شما نیست، یکجور ناجور باشد، زخم جور نباشد، یکطور نگاه می کند، هر که باشد، انگار از کمرش، از پشتش، از ستون فقراتش، چیزی کنده، مهره ای، استخوانی، یک طور نگاه می کند، هر که باشد، پدرت، باور کردم، دلم می خواست، زمین، آسفالت کف بزرگراه، برود کنار، یکطوری، هر که باشد، با همه ی تنهایی ش، برود توی زمین، بزند بیرون، آن مرد بماند، اما فرار، یک چشم برداشتم، یک راه برداشتم، چراغ را خاموش کرد، راه را گرفت، دلش مثل آهو، هی بدود، بدود، به آب که می رسد، یک زخم می افتد توی آب، خون توی آب، می زند، روی دستهاش، می افتد از پهلو، گریه می کند، بزند هی، برگردد، برگردد، گفتم او هرکه باشد، اینطور نباید می شد، اینطور شد، هر طور که می خواست، نشد، یکطوری می خواست، فرقی نمی کند، اگر بیایند، آنقدر اضطراب، اضطراب دارد، که خودش خودش را، صدایش پایش را، نگاهش دستش را، خون را بردارد، پارچه را بردارد، یک طوری، هر که باشد، که نفهمد، خودش یادش، از یادش، از خاطرش، پاک بر دارد و بریزد، بعد برود تا سر خیابان، برود تا سر شب، بگوید نتوانستم، یکجور هراسی آمد، آن طور که می خواست، بعد تو، هیچوقت، خودت را نبخشی، او را نبخشی، من را نبخشی، می گوید تقصیر من، دست من، گناه من، هر که باشم، نبود، یکهو پرید، در رفت، چشمهایش، به مهدی گفتم، برقی دارد، ببین، کیف را باز که می کند، کیف را بلند که می کند، کیف را روی میز که می گذارد، به مهدی می گویم، یکطوری، انگار جایزه، انگار لطف، صدایت می کند، به برقش، به خشابش، به مگسی ش، دست که بزنی، شل می شود، انگار به خود اوست، چطور است؟، به مهدی می گویم، توی خاطر، توی یاد، این نقره ای، هر نقره ای، کش می آید،
گفتم
توی شیشه که بود، اسمش بود، یک حرف بود،
شبیه تو نبود، اگر بگویم، بردارم و می گویم، تمامش را، هر چه بود را، هر کس، بردند، انگل نبود، یعنی توی جایی تاریک، توی راهی تاریک، طوری که همه اش، هر بار، بخواهد بریزد، بریزد بیرون، نبود، جایش خوب بود، یک جایی بود آن وقت ها، با ف ر می رفتیم، یک راهی داشت آن وقت ها، هزار بار قولش را داده بود، نتوانسته بود، کنار راهش، یک راهی بود، هی آب بود، نی بود، خار بود، یک جایی بود، هی قولش را، گفته بود، نشد، خیلی چیزها، چطور می شود، خواب خیلی چیزها را، می گوید یک کارهایی، واقعن نشد، اگر نشد، یک جور دیگر، واقعن توی آن جو، یک راه دیگری، هیچ کس را، آدم باور نمی کند، آن بالا، بالا را نشان می دهد، آدم باور نمی کند، یک راهی داشت آن وقت ها، ده سال یعنی، هیچ کس نبود، همه اش را، بو می کرد، راه را، آب را، بو می کرد، با ف ر، نرفتیم، بعد که رفتم، یک کسی بود خیلی، آب که می ریخت، پودر می شد، آدم زانوهایش، آدم عصب هایش، آدم رگهایش، از ترس، از صدای آن پایین، خیلی پایین، تا می شود، می شکند، می لرزد، می ترسد، نه می رود، نه می ماند، بالا می رود، می افتد، پایین می رود، می افتد، جایش خوب بود، وقتش نبود، وقتش بود، دلش نبود، هر چه بود، یک وقت دیگر، وقتی رفتی، رفتم، یک کسی بود، صدایش افتاده بود، ول نمی کرد، خیلی رفتی، شهاب اولش، نقطه شدی، گم شدی، خیلی رفتی، دیگر گفتم یا می روم، یا بر می گردم، یا می افتم، یا نمی لرزم، تصمیم گاهی، بیشتر، گفتم همه چیز را، همه اش را، با هم، نمی شود، یا من می شود، یا نمی شود، یا آنجا برویم، یا بیایی، خیلی رفتی، آنجا بودم، نشانش دادم، معلق، لیز خوردم، دست خودم نبود، صدا می کشید، یک صدایی از کسی، گفتم یکبار برویم، یک گلوله ببریم، بیاندازی روی میخ، بزند بیرون، بزند توی رگ، بسوزی، هی بسوزی، وقتی بسوزی، می دوم، می دوم، آنجا بود، جایش خوب بود، دلش نبود، نفسش نبود، بعد گفتم، وقتش نبود، راهش نبود، ف ر هیچوقت این قدر، نزدیک بودی؟، هیچکس نبود، دنیا سنگ بود، لیز بود، نشستنی، جایش خوب بود، نمی توانی بنشینی، نمی توانی بایستی، مجبوری، تا می شوی، تا می لرزی، باد می پیچد، روی یک لبه بودی، خیلی رفتی، می دیدم ات، دور بودم، نبودم، باد که می گرفت، هیچ کس نبود، موهات را می زد، کنار می زد، و نگاهش کنی، نمی توانستی، اگر بنشینی، گفتم یک اسب بیاید، صدای یک اسب، صد سال دیرتر بود، اگر به خاک نچسبی، به سنگ نچسبی، یک آسمان سنگ،
گفتم
آسمان می افتد، می افتد توی مردمکت، آن وقت ها، ده سال یعنی، پشت ساقت سنگ، شکمت سنگ، سنگ می بستی، به خاک که چسبیده ای، همه چیز را فکر می کنی، حالا که فکرش، حالا که یادش، می آید، شکل عجیبی دارد، آفتابش تند، پوستت، دستت، رگت، می سوزد، عرق می کند پیشانیت سرد، نذر می کند پیشانیت سرد، برای این نیامدم، آمدم یک چیزی بیاید، تصویری بیافتد، یک چیزی مانده بود، گیر کرده بود، تمام بشود، تا تمامش بشود، این هم یک جورش، تای دیگرش، به خاک که می چسبی،
گفتم
کوه حالت عجیبی ست، پیشانی ی عجیبی ست، تمنای عجیبی ست، ترس، صدا، بو، دست عجیبی ست، دست دارد، توی هر چه، راکدی ست که می شود، هر چه، می شود سنگ، می شود لیز، تصمیم می گیری، اسب که بیاید، یال را بچسبی، خاک را که چسبیده ای، یک جور از بالا، از خود آن بالا، یک سال نذر می کنی، به سمش، به نعلش، جای نعلش، منطق خودش را دارد، آن طرفش هم، هر طرفش، نگاه می کنی، آن همه دست را می بینی، پا را ببینی، آن وقت آن زیر پات آن رود، آن آتش، اگر آینه باشد، به تو می گوید، نذر می کنی، دهانت را ببندی، می بندی، یک سال، با دهان پر، یا بی جا، از خاک، حرف می زنی، می گویی، آن چشمها، یک اسب، یکهو، راهت را، تقاصت را، نفست را، می گیرد، چطور می شود، توی شیب باشی، توی شب باشی، توی چرا باشد!، توی نور باشد!، آن چشمها، برقی که می برد، با صدایت، با نفست، شعله ای آتش، دریایی آتش، زیر پایت، آب می شود، کوه می شود، سر تکان می دهد، توی سر تکان دادنش، تلو تلو خوردنت، یکی مستی ست، یکی تنهایی ست، یکی تنش می شود، همراهش می شود، دلش آنجاست، تمنای عجیبی ست،
گفتم
به خطوط صورتش، به دور چشمهاش، نه که اسلحه باشد، خودکار باشد، توی دستش باشد، همه جا توی کیفش باشد، یک طوری که انگار، دارد بگوید، لمسم می کنی، رعشه دارد، به مهدی می گویم، نوبتم که می رسد، حق دارد، نه این اسلحه، یک جور گل، نه این خشاب، یک جور ساقه، نه این ماشه، یک جور کلاله، نه این گلوله، یک جور شهد، نه این بچه ها، یک شهر، توی هر دقیقه، یکی می افتد، با این می شود، هفده تا یکی، هر یکی، چشمانت را ببندی هم، قطار می شود، صدای قطار می شود، قطار که می گذرد، توی هر گذشتن دو تا قطار، یک ریل، یک راه، یک عطر گم می شود، نگاه کن، انگار دارد، یک جور گل، یک جور هستی، توی لحنش، توی خطابش، یک جور قبح، یک جور دریدگی، به مهدی می گویم، آنقدر سرد است، این تنه نیست، مثل خون ندارد، خیلی سرد
گفتم
راه كه ميروم، يكي ميآيد، سلام آقا!، آنوقت يكييكي ميآيد، سلام آقا!، همهچيز فرق دارد آن بيرون، مينشيني روبروش، دست به موهايش، به ريختهگيي موهاش، به سفيديي موهاش، همهچيز آن بيرون، آنوقت سلام آقا، چطور؟، يادم نميآيد، توي راهرو، وقتي اينجايي، هيچچيز، از سيزده سال پيش، چطور از آن همه، انگار همان است، فرق دارد آن بيرون، اينجا، زمان ندارد، يك جايي توي اين كره هست، كه بيرون است، همينجاست،
- خيلي عارفانه !
- الحاد؟
يك لحني دارد، يكطوري ميگويد، نميدانم، شبيه پل، رگ را به رگ، آنجا را به آنجا، وقتي ميرساند، چيزهايي را نميرساند، آن چيزها كه نميرسد، - نه. يكجور ديگر، الحاد كه نيست. ميگويد ارادهست، يعني يك وجود ديگر، كه خود ارادهست، - يادم ميآيد، تو فكر ميكني، مرگ دارد، آدم كه ميافتد، - آدم ميافتد و ميميرد، كسي، هر كسي، براي هر كسي، آدم، ميافتد و بميرد، وقتي بميرد – نه!، نه اينكه نباشد، تمام شود، بيشتر به نبودن، - نميفهمم، چطور ميشود، به نبودن، نباشد آدم؟، همهچيز همان است، بچهها، همان بچهها، راه ميروند، ميدوند، زمين ميخورم، زانوي شلوارم، پوست زانوم، ميبرد، آنقدر غرور دارد اين بچه، خانوم، توي چشم آدم نگاه ميكند، نگاه نميكند، خورد ميكند، خراب ميشود آدم، لجش ميگيرد، - اسمت چيست؟ - برديا آقا! يك عليرضا بود، دوستش داشتي، يادت هست؟، سام را ميگويم، نميدانم، چند وقت هست، يك چيزي بايد باشد، برادرش را ديدم، ميگفت رفته، كجا رفته؟
- هيچكدامشان را، پيدا نميكنم.
- براي آنكه آنها، دوازده سال كم نيست، يك رسم مشترك دارد، عادت دارد، كم نيست.
- هشت سال حسين.
زير آفتاب، توي عصر، يك سطل رنگ، با نخ، با قلمو، يادت ميآيد؟، ريشهات كو؟، - پريد، پوووف... يكطوري، دستهايش را تكان ميدهد، تكان نخوردهاي، تو هم زمانت نيست، دلم تنگ بود، نيامدم، حالا آمدم، نفرت داشتم، حالا آمدم، دوباره يكي ديگر، يكي تازه شدم، حالا آمدم، هنوز صدايش، تنها خش صدايش، يادم هست، پدرمان در آمد، اين حياط، به اين بزرگي، خط خطي كرديم، با قلمو، افتادم، پوست زانوم، دراز ميكشم، توي آب، خوابم ميگيرد، هنوز حرف ميزند، با خودش، واقعن افتضاح، صدايت، كه ميگويد، صداي خودت ميگويد امير، توي گوشم، امير و امير، عجب خوابي، زير باران، زير سيل، افتادن تكههاي آب و نفس، اينجا همهچيز، هيچچيز، افتضاح واقعن، آن بيرون اما، هرچيزي، همه يك نفر، چند نفر، همه ديگران،
- نه اينكه نخواهم.
- بيست و چهار سالم بود، ببين، هشت سال، نه سال پيش...
- زود بود.
- دخترم، پنج سالش ميشود.
- من هم بودم؟
يادم نميآيد، حسين! آن بيرون، دنيا ميرفت، ما نميرفتيم، ايستاده بوديم، يكجاي ديگر، خيلي جاهاي ديگر، اينجا كه جا نيست، فسيل ميشود آدم، پير ميشود آدم، كسي كه پير ميشود، كسي كه ميماند، تويي، آن بيرون، خودت را حبس كردهاي، آن بيرون، خودت را چپاندهاي آن بيرون، كسي كه ميماند، آن بيرون ميرفت، من كه رفتم، ميخندي، ببين، بهتر كه پريد، بهتر كه رفت، خوشحالم، تو را كه ميبينم، دوباره ميبينم، نميخواستم بيايم، يك كاري شد، يكطوري شد، چه ميدانستم،
گفتم
بدحاليست، قبول دارم، جايش خاليست، قبول دارم، جايش را، هر جاي ديگر، چيزي غير از اين، اگر همين نباشد، هرچه باشد، يا فقط آن چيز نباشد، هر گونهي ديگري، به هر گونهي ديگري، راه نميدهي، بار نميدهي، همين را ميخواهي، بدحاليست، ميفهمم، عمق ندارد، روي سطح ميماند، نميرود تو، چهكارش كني؟، قبول دارم، ميفهمم، اينكه ميگويم، وقتي ميفهمم، نميگويم همان چيز را، حالت را، بد نيست، اگر نباشد، هميشه ميگفتم، نميگويم اينطوريست، نميگويم چه طوريست، هر طوري كه هست، يك حاليست، اين حال مهم است، يكجايي، يك اثري برداشته، يك ردي برداشته، يك اثري گذاشته، عمقي گذاشته، سطحي گذاشته، گذشته از آن، از رضا چيزي، هر چيز، در نميآيد، دنبال چيز ديگريست، من نيستم، ميخواهد خودش را، تنش را، بدهد به خاك، من نميخواهم، ديدماش، دقت دارد، يكجور عجيبي، سرش به كار همهست، من هم گذاشتم، ميفهمم، قبول دارم، كه آن چيزها را، يك چيزهايي، بو كند، او هم فهميد، همين كار را كرد، اين زبان را كه بگذاري، اين زبان را توي آن زبان كه بچرخاني، كسي نميفهمد، همانها هم، هميشه همينطور است، به روي خودشان، يكجور بياعتنايي، كه اعتناست خودش، ميفهمم، او هم فهميد، برانداز كرد، بد حاليست، قبول دارم، اين هميشه هرچه، تكرار، با اينكه ميداني، ميخواهي چيزي، روي هر چيزي، هر چه باشد، يك ردي، دستي، اثري، سايهاي، ميفهمم، اما اين كه نيست، يادت ميرود، همين هم، وقتي رفتم، آنجا كه برگشتم، زمان ثابت مانده بود، همهچيز همان بود، فكر كردم، بيست سال بعد، يك عمر بعد، باز هم كه ميروم، بر كه ميگردم، همانطور، مگر آوار بيايد، اما نميشود، همينش، زندگيست، توي بيايد، شايد، توي بيايد، اگر، توي بيايد، اميدوارم، دراز ميكشي، آن هم زندگيست، همين اگر، همين شايد، به اينش، اينجاش، فكر كن، قبول دارم، خاليست، چرا نباشد؟، هرطور باشد، من كه ميگويم، آنطور باشد، تو كه ميخواهي، آنطور باشد، هرطور باشد، قبول دارم، تحملش، فشارش، حجمش، دردش، اما، باور كن، اين يكجوري باشد، كه نميخواهي، خودش راهيست، ميفهمم، قبول دارم، خاليست، خيليست
گفتم
يكجايي، يك وقتي، دوباره مينشيني، مرور ميكني، خودت را ميبيني، همهجايش، و فكر ميكني، چقدر غربت، چقدر دور، آن خودت، از آنكه مينشيني، يكجايي، يك وقتي، همهاش توضيح نميدهد، گاهي توضيح نميدهد، مثل افتادن ميماند، خواب بودم، بدجوري، وقتي ميپري، از صداش كه ميپري، از نفسش، از گرماش، از رد انگشتهاش، هنوز منگي، توي آن منگي، شروع ميكند، هي حرف، حرف، اينطور است، ميخواهي بگويي، تمامش كند، گيج ميشوي، چه ميگويد، هر چه بگويد، گوش نميدهي، آن را نميخواهي، خود حرف را، خود گرماي حرف را، آنچه از دهانش ميريزد بيرون، هرچه باشد، از دستهاش، هر چه باشد، خود همان، يكجايي، يك وقت ديگر، يادت ميآيد، دوباره مينشيني، ديگر نميآيد،
دلم بخواهد بدانم، مادر، در مادر بودن، يعني چه؟، دلم بخواهد بدانم، يادم بيايد، شش ساله بودن، يعني...، ميگويد يك كلمهاي، يك حرفي، هر بار، هر دوره، تكرار ميشود، رنگي ميگيرد، زيبا ميشود، دلم بخواهد بگويم، مثل پلنگ، مثل گوزن، يك جانوري، هر جانوري، يك فكرهايي هست، بعضي فكرها، دنيا به آخر ميرسد، آنوقت، خيلي ساده، تمام ميشود، دنيا تازهتازه، يك فكرهايي هست، تمام كه ميشود، ميگويم ال، يكجور نيست، ميتواند نباشد، يكطور ديگر باشد، ميگويم حرف بزن ال، خواستن يعني چه؟، حرف بزن، ميروي توي غار، دستت را ميگيري به ديوار، تاريكتاريك، چراغ نداري، چاره نداري، ميروي پايين، ميگويد آن پايين، درياچهي آبيست، كه آبيش، يك نور آبيش، همهجا را، توي هوا، توي ديوارهها، دستت ميگيرد، به پر خفاش، به نالهي خفاش، به جيغ خفاش، حرف بزن ال، يعني همين، كه صدايت را تبعيد نكني، نفست را تبعيد نكني، ميروم آن گوشهي دنيا، از شكاف يك سنگ، از شكاف يك معبد، تو كه ميروم، صداهاي تبعيدي، جانهاي تبعيدي، تو كه ميروي، ميافتد به جانت، اهل نبودم، مال جاي ديگري، از راه ديگري، اهل نبودم، يعني سر ندارد، يعني تهاش پيداست، همينچيزهاست، ميشود گذشت، نگاه نكرد، گذشت، نگاه هم كه ميشود، مرتضي ميگويد، امير نگويد، امير ننويسد ميگويد، امير بگويد، بند كه بيايد، ميميرد، ميميرم، ميگويم همين است، همهاش نيست، مرتضي ميگويد، دلم تركيد مرتضي، يادم نبود، بهانه نميگويم، نميدانستم، اگر ميدانستم، عجب!، همينطور است، عقيم ميماند، بهخاطر زمان، يكجايي، توي ذهن آدم، يك زمانيست، از جاي ديگريست، مكان ديگري هم هست، ميخورد آنوقت، توي يك جاي ديگر ذهنت، به يك زمان ديگري، كه واقعيست، كه از بيرون ميآيد، بيرون جاريست، مال تو نيست، با مال تو، با زمان تو، با هزار تا زمان تو، قاطي كه ميشود، يك چيزي ميآيد، كه زمان تو نيست، زمان بيرون نيست، آنوقت ميافتد به عصب، ميرسد به عصب، بايد كند، اگر اول، اگر بيشتر از هركه، من را، خودت را، نچزاند، مچاله نكند، ويران نكند، هيچكس ديگر را، دنبالهاش گم ميشود، نميشود پشت هم، كنار هم، ميگويم اينطور، هيچكس ديگر، نگاه كن، كسي نيست، شبيه هم ميشويم، حرف بزن ال، يك كلمه ميگويي، هزار صفحه، هر صفحه هزار بار من، فكر ميكنم، ميگويم، مينويسم، تماماش اين نيست، او ميگويد يكجايي متن، از يكجايي متن، خودش را نفرين، خودش را لعنت ميكند، ميگويم همين است، عقيم ميماند، اخته ميماند، نارس ميماند، نارس بهتر است، نارس، تهاش، ميافتد توي يك چالهي ديگري، امير بگويد مثل فراموشي، يك حفرهاي ميافتد، توي سرت، آنوقت تعريف كه ميكني، به حفره ميافتي، فراموشيي كوتاهمدت، لذتي دارد، يكهو ميپرد، توي زمان ديگري، فاصلهي ديگري، از يك فاصله ميپرد، ميافتد توي حفره، لكنت ميگيرد، ميگويم همين است، از يكجايي تن، يك لحظهست كه تن، آنوقت، به هيچچيز، نه به اين زمان، نه به اين جريان، به هيچچيز نميدهد، چندشاش ميگيرد، از خودش نفرين، به خودش، يكجاي اين تن، يكجاييش، بيشتر از هرجا، به خودش ميگيرد، همهچيز آنجا، ميچسبد، ميرسد به عصب، كنده نميشود، حرف بزن ال، يكوقتهايي، آنجا كه ميرسد، حرف آدم، نفس آدم، لحن آدم، بالا نميآيد، مشت بزن ال، چنگكهاي آدم، پنجههاي آدم، براق ميشود، به يك چيزي، به مويي، گوشتي، بياندازد، گره كند، نفس را ببرد، نفريناش همين است، اينطور نباشد، هر طور ديگرش، اصلن تصوير نيست، آن مختصات نيست، بيشترش، در زبانيست، ساختن زباني كه زاييدهي لكنتيست كه در زبانيست كه آن زبان خودش – هر زباني خودش، لكنتيست كه خودش لكنت ديگري – يكجور اخته، ميزايد، يعني دنبال هم، تكههايي زباني، دنبالههاي تكههاي زماني، جايي هستي كه، دهان تو، به مكان تو، تف مياندازد، آنجا نشستهاي، به اين فكر ميكني، به او، كه آنجا نشسته، رسم نشستن، هر جاييست، ببين، همين را ميگويم، يك حالتيست، فعلي نيست، وصفي نيست، اضافهايست، اجباريست، حرف بزن ال، خواستن يعني چه؟، يعني بگو، يك شعلهاي توي سنگ هست، كه وقتي ميرسد، آزاد ميشود، رها ميشود، يك شعلهاي توي كف دست هست، وقتي ميرسد، آتش را كف دستت، آتش را روي سينهات، آتش را توي نفست، نگه ميدارد، رها ميكند، يعني ميسوزي، مستاصل ميماني، تصوير كه ميسازد، يكي ميماند، توضيح اما، يكچيزهايي، يك خطوطي، بعضي حرفها، اگر همهاش را، بتواني دوباره، دوباره يادت، خاطرت، بيايد، نميآيد، ابهام دارد، يكجاييش ندارد، يكجاييش فكر ميكني ندارد، همهاش لكنت، براي همين تكراريست، كلماتش، لحنش، كشف ميشود، اشتراك كه ميگيري، شماره كه ميگذاري، خيلي حد دارد، توي يك رديف، حرفهاييست، تكراريست، توي يك رديف، چند تا پرنده، هر كدام شكار، ميگويد يكجايي خواندم، دريا حيرت دارد از ماهي، كه چطور درون اوست، حيرت دارد از ماهي كه درونش بزرگ ميشود، درونش يك ماهيست، توي هر ماهي آنوقت، يكجايي درياست، دريايي هست، صدايي هست، صدفي هست، ماسهاي هست، آنوقت، توي اين همه ماهي، يك آفتاب ميرسد، ميافتد، سر ميآيد، توي اين همه ماهي، يك درياييست، كه توياش، اين همه ماهيست، دريا حيرت ميكند، از ماهي كه درونش، ميآيد بالا، از تهاش، ميآيد بالا،
فكر ميكند، به تعويق كه مياندازد، چيزي، از درونش، ميريزد بيرون، او ميگويد شبيه قنات، شبيه چاه، خشك ميشود، نشده، طول ميكشد، تا برسد، دوباره بريزد بيرون، فكر ميكند، اينطور نيست فقط، يكطورش همينيست، كه او ميگويد، ميگويد يكبار، آنبار با آن غريبه، اسمش را، چه كار داري؟، يك غريبه، يكجور بستگي، هر غريبه، يكجور آواز، نشستي، گفتي، هي گفتي، ريختي بيرون، بالا آوردي، گفت از بالا آوردن يكي ديگر، از بالا آمدن هركس، من گفتم جزر دارد هركس، مد دارد هر كس، گاهي ميريزد بيرون، كسي باشد، كسي نباشد، طاقت نميآورد، ميگويد آنبار، با آن غريبه، ميداني، بعد از آن، يك غريبه نيست ديگر، چقدر حرف زدي، دوست نيست ديگر، هم را نميشناسيد، ميگويد چيزي را ميشناسي، كه من ميخواهم، من خواستهام، اينطور ميشود؟، يكجور كلافهگي كه ميآيد، به تعويق مياندازد، تا اندازهي آن كلافهگي، اندازهي آن حس، برسد به دست، بريزد بيرون، اگر هميشه، همهاش، نميدانم، جسمم كم ميآورد، به ناله ميافتد، دارد خسخس ميكند، رهايش ميكند، ميافتد به تعويق، به پرانتز، به لحظهاي، به كلافهگياي، كلافي، كه ته ندارد، اين ته ندارد خودش، يكجور ادامهست، ادامهاي كه خستهات ميكند، ادامهاي كه هميشه هست، ادامهاي كه يك لحظه مانده به ته، يك لحظه مانده به رسيدن، رها ميكند، دلم تنگ ميشود، آن هم يكجورش باشد، فكر ميكند، يكجورش اين است، كه از حاشيه بيايد، حاشيه ميشود صفحه، ميزند توي چشم، آن چيزها را، آن خطوط اصلي، آن رنگيهاي اصلي، يكجور حاشيه ميشود، براي حاشيه، ميگويد توجهات را، نگاهات را، تمركزت را، ميگيرد به خودش، ديگر حاشيه نيست، يكجور فريب است، يك گول بزرگ، تا تو را، نه، هر كه را، از آن خطوط، بياندازد بيرون، تبعيدت كند به حاشيه، هميشه اينطور نيست، براي كسي اينطوريست، كه خود حاشيهست، و يكجورش، يكجور ديگريش، اين باشد، كه رهايش ميكني، روزي، وقتي، بر ميگردي، نگاهش ميكني، زايدههايي هست، ميگويد زايده ندارد، چه زايدهاي؟، كي ندارد؟، كه بايد حذف ميشده، كه بايد رنگ ميشده، كه بايد منحني ميشده، نرم ميشده، حالا كه نشده، يكجور بكري دارد، يكجور بكارت دارد، كه انگار، آن وقتها، نميفهميدي، نميديدي، راه ميافتادي، هر وقت كه يكچيزهايي را ميبيني، يكچيزهايي حذف ميشود، مگر بنشيني، همه چيز بماند، ده سال بگذرد، سيزده سال بگذرد، ببينيد، در جزءجزء اين حركت، يك سكون چيز ديگري ميآيد، اينكه آن سكوت باشد، آن حركت ميشود، اينطور هم نيست، خيلي سر راست نيست، يكجايي، يك وقتهايي، يك غيبتي، حضور ديگريست، همين است كه ميگويم وقتي ميگويي، وقتي ميخواهي، نباشي، ميخواهي تاكيدي، رنگي، بر بودنت، بيهوده بودنت، بپاشي، تاثيري بشود، حالا فرض كن، من هم ميخواهم، همينها را، همين تو را، يكجوري بگويم، هر جوري، پرخاشت نيايد، نفرينت نگيرد، اما ميماند، يكجور عقوبت، توي ذهن هركس، كه آنكس، آن آدم، آن حرفها نه، آن دستها، آن رسم، آن خط، يكجور گناه، يكجور بيگناهي، يكجور قرباني، يكجور شكنجه، فكر ميكند، هر وقت يادت ميآيد، چون ساده نيست، چون سخت نيست، پرخاشت ميگيرد، زياديست، زياديست
دفتر سفال
بيست فروردين هشتاد و شش
No comments:
Post a Comment