Monday, April 23, 2007

خودگاهان - رسم / یک

کاروان من
رفته است
و راه را
با خود برده است

- سرابهای کویری، منوچهر شیبانی -




جاهایی در ذهن، خواسته هایی مسکونی هستند، که ممکن است تا ابد، خواسته ی ساکنانش باشند، و ادامه داشته باشند، آن جا خواست، سکونت در خواسته ای می شود که از اراده، اخته ست، جاهایی که رسم ساکنانش، آوردن، رنده رنده کردن، قطعه قطعه ی قربانی ست، قربانی که می تواند، خودش باشد، همیشه، از ساکنانش باشد، که یا تازه ست، یا قدیمی ست، قدمتش در تکه تکه ی قطعات بارهایی ست که خواست قربانی شده، جاهایی از تنه ی درختی، که ریشه اش، از خون قربانی ی ساکنانی ست، که در مجاورت آن، خواستن سکونت را برگزیده اند، به رنج پذیرفتن رشد شاخه هایی، که سینه شان را، به خواست، به ادامه ی قربانی، هبه می کند؛ جاهایی که اراده به رمز می رسد، و خواسته را، در سرخوشانه گی ی کشف، از یاد می برد...


رگ توطئه می کند، از امتداد پیشانی، انتهای شقیقه، آبی ست، در خالی ست و یک حجمی از پرتاب، یکباره بر لبه ای که شقیقه ست، آبی، آن وقت، روی هر مکث، لحظه ای، تکرار لحظه ای ست، هر، تا رفتن به سوی، سوی آن در، صدای کلاغ توی هر قدم، بر می گردد از سنگ، می ترکد، زیر، با آن کش – مالی ربط از گرمایی که جای، بر، نفسی سنگین در آبناکی ی فاصله ای در، بازگشت، جایی که به خاطره اش، سپردن اش، هرچند، یک وقت نیست، پایان دارد، در پایانی که هر بار تکرارش، پایانی ست بر، تمام آوازی که در، ریختن، از تنفر آوازی که، می ریزد، هی ی ی ی
بخشی از مرگ، هر روزی ست، یک جایی از، هر روز، که کسی، مست، نیست، بر لبه ای که می افتد و می میرد و صدا نمی کند، شکستن، از آن حرفهاست، که مرگ یعنی همه اش، یعنی همه اش، مرگ یعنی، یک کلمه ای هست که معنی اش، همه اش، از خودش، خیلی کلمات که معنی اش، از خودش، وقتی می ریزد، مثل، صدای کلاغ، دارد می ریزد، آن وقت، اتفاق می رسد، یکی یکی، دو تا دو تا، چندتا... مرا، تو را، می آورد، می نشاند، من را می نشاندی و برای ام، از کودکی هایی – از کودکی هایی ام، ریشخندم می کنی، که جز آن، هر چه داشته باشم، ندارم، و فکر می کردم، وقتی می روم، جز آن، هر چه باشم، نیستم، و این هم، برای تو، یک بیرون رفتنی باشد، بخندی، تا بیرون، بایستی، تا بتوانی من باشم، بخندی، خنده ات، یک لحظه ای هست، آن لحظه ای که صدا را بر می داری، آن لحظه ای که صدایی هست، که در آن، می شکند، پاک می شود، هرچه باشد، توی همان یک، لحظه ای هست، که خبری باشد، حیرتی باشد، و مرگی ست، می خندی
یک فاصله ای بود، راز داشت، این فاصله ها راز خودش را می رود، یکباره برداشته که می شود، راز می ریزد، تمام فاصله، یکباره، برداشته، رازی، شره شره، از کنار، از لای، از، می ریزد، تمام فاصله، آن وقت، یک سرگردانی هست، که همه ی آن فاصله، - سهم من، را ، راز را، گم می کند، می آید روبرویم، می ایستد روبرویم، با صدایی از لرز، از ترس مانده گی، یک التماسی هست، - ببینید یک فاصله ای هست، یک میز گاهی، چندتا سنگفرش، چندتا انگشت، یک فاصله همیشه،
گاهی کش می آید، تمام اش را می گیرد، می شود حذف اش، می افتد از راز، برای من، آن وقت، برای تو، اینطور
بود، که چندجور مطالبه اش کردی، با چیزی، با چیزهایی، من با تو، با دیگری، یک چیز- با یک لیوان، دست زدن
با یک لیوان، رقصیدن، صدایش را، و شکستن، برداشتنش، من با تو، و
فاصله ای که حقیقت دارد
رازی دارد که می افتد وقتی
همه اش می شود
فاصله
فاصله
تمامش که می کنی، یک مرگی هست، که هر روزی ست، می نشینی پای رفتنت، پای درنگت، جایی انتظار می شود، گویی را، صدایش، بر می داری، خبری نیست، هر چه هست، یک حیرتی نیست، اتفاقی نیست، بلند می شو، هر چه هست، توی التماس روبروت، صدایی، هر صدایی، می شکند، توی التماس حنجره، می ترکد، یک لحظه ی روزانه ست، کشاندن یک لحظه ای روزانه، یک زخم می شود، که از تویش، هر چه بیرون می زند، امتداد لحظه ای ست مدام؛ آن امید، آن مشاهده، آتش می گیرد، در پاره های بیماری ی روزانه، یک مرگی می گیرد، که فاصله را، تا لحظه ی بعدی عطش، که آن حس، یک جور بودن، خواستن، تماشا کردن، یک جور تماشاست، می کشاند، رازی که می افتد، توی شیشه، می افتد، توی جیوه، بعدش، فاصله ای ست، که تا آن، ادامه اش، جایی می شود، بر که می داری، چیزی می خواهی، و آن چیز، خود آن چیز، می رود، دارد می رود




خودگاهان - رسم
یک



یکباره می خواهد، خیلی این جا نباشد، یک جایی باشد، اینجا نیست، تقصیر هرکه باشد، همیشه یک تقصیری باشد، یکی باشد، گناهی باشد، تقصیرش را، کمی از هر چه، تقصیری، شانه خالی کردنی، اسمی روی کاغذ، دورتادور کاغذ، کشیده باشد، شکسته باشد، خوانده باشد، بسوزد، اسمی توی کاغذ، بسوزد، اهمال باشد،
یک – توی دیوار خالی اتاق زندان
جایی باشد، وقتی باد می آید، می گوید، جایی که نیست باشد، تو نباشی، او، جا، نباشد، و صدایی از تو، می گوید می فهمد، حالت ستاره، شکل ستاره، انتظار ستاره، سرمای ستاره، گریه نباشد، می فهمد، شبیه هر کس، شبیه همه، همین کار را، بگذار به حساب همه، به حساب هرکس، می خواهد کسی باشد، جایی که، وقتی به مرگ، به چسبیدن،
به نفت فکر می کند، یک جایی، توی آن دور، توی تن، توی نگاه، افتاده ات به شن، شباهتی هست، به لاله، آن دورها، که گوش دادن به صدایی ست، پشت آن موج شن، روی آن سایه ی شن، شباهت نامنظمی، شباهت غصه داری به لاله،
ثروت سوزاندن،
یک الهه ای باشد، سرگردان، با شنل نفت، می گوید، که همیشه، توی رگهاش، توی خطوط کج شن، جریان دارد، یک جایی باشد، سدی، این را، جریان را، جریان الهه ای سرگردان، پشتش، نگه دارد، عمق بگیرد، توی خودش، عمق بگیرد، و یکباره، از آن جا که،
نباشد،
غرق می شود، هیچوقت پر نمی شود، تقصیر موهات، چشمهات، ابروهات، صدات،
سخت بود، خیلی سخت، می گوید، این همه سال، صدایی را، هر صدایی را، تکرار کردن، توی آن حجم خالی، تا به یاد سپردن، توی این حجم خالی، برای غرق شدن،
می نویسد،
روی هرجا، وقتی، چشم هایش را،
می افتد،
به همان جا، نرده، رنگ، خاکستری، سفید، دستهاش، روی دیوار، جا ماندن، چرا می آیی، توی یادم، می مانی، توی خالی، چرا می آیی، می گوید،
یک امشب،
می گوید هر شب،
می گوید خسته،
این جا نباشم، خیلی نباشم، یکجایی باشم، هرجایی، تو باشی، کنارت، یک ابدیت خفتن باشد، و قلبش، حالت ضعیفی گرفته، شبیه خاموش شدن، نوری که، تمام نوری که، خودش را، پناهش را، از دست، از سو، می دهد، خیلی، و ادامه اش، مثل این ها، از جایی باشد، که پیدا کردنش، پیدا کردنت، خیلی سخت، یادم نمی رود، دیشب آمد، می گوید از آن دور، از رد شدن از آن دورها، آمد، من خوابت را، خواب تو را،
قسمت نمی کنم،
می گوید، خواب هر که را ببینم، بیشتر خواب تو را، خود تو را توی خوابم، نمی بینم، اگر این طور باشد، این طور نباشد، به تو، توی بیداری، خیلی خیال نمی کنم، یعنی صدایت، هر جوری باشد، هر طور که نشنوم، که بشنوم، می فهمم، مثل تقلا، مثل تف، می گوید چه کار کنم، تقصیری همیشه یک جایی هست، توی هوا، سنجاقش می کنی، به هرکه، به من نه
دو – سایه ی درخت همسایه، خانه ی پهلویی، بیست سال
این درد، برای این سال، برای همه ی آن سالها، این درد،
یکروز می آید، تمام این سالها، کنار هم چیده، یک روزی هست، دردی هست، که می شناسی اش، درد این سالهاست، سالهای نیامده، یکباره، دردش، تکرارش، مثل همه ی این سالها،
منطق صدایت، گرسنه ست، جنایت آن لحظه ای ست، که التماس، در آب، متلاشی شد، زندگی ماهی – انه ای که با برق، به یک اسکلت، تقدیم می شود، تقدیر جنبش ذره هایی ست، بی شکلی ست، که دشت را، در التهاب الکتریسیته،
ساکن،
با سوختن، می آمیزد، دستت را، همه ی دستت را، به حالت – گونه ای درد، نگه داشته ای، به بالا، به آب، ابر، آسمان، و زیر،
کنار و پایین ِ زیر، دستهای ملتمسی، نگاه های تبدار، این سالها،
که آنقدر می فهمی، که پشت سرت را، بالا و کنار و زیر، هر جا، نگاه، دوباره، نیانداخته ای، وقتی می روم، یک شاخه گل، یک ظرف، با عطر و تن قایق، می برم، بادبانش، پرچم پژمرده ی سایه هایی ست، از بوهای توی خیابان، از این شهر، آن وقت، و شکل صدا در بیابان، شکل وطن در بیابان، شکل انتهای طنابی ست، که شکل این سالهاست، سالهایی ست، نیامده، رفته، که این خارش پوست، زیر مو، جوانه های خار دردی ست، همه ی سال، که تمامش را، کنار هم،
اگر این باشد، همین است، می گوید،
برمی گردی، پیدایش نمی کنی، و او رفته، مرگی که در سنگی، آبی، حبس است، و او رفته، و چنان بیرون می زند، با گلهای سرخ، توی انگشتهایت، که می چسباند، دست به سرت را، رفته، و تمام آن صدا، توی خطوط خیابان، از بالا، از عکس یک خیابان، توی آن سالها، و صدایی که، توی خطوط کف دست، از عکس کف دست، توی آن سالهاست، روزی هست، دستی هست، صدایی هست، تمنا، انتظار، غرور، شهر، نیست
سه – قهوه ی ترشی، در انتظار این لب هست، که می گویی، من چه چیز این قوم را، که باور کنم، این مرگ را، در انتظار این شب، در این قلب، آرام، آرام، چه چیز این قوم را باور کرده ام، که می گویی، یک گروهی سنگ، اینجا، یک گروهی، سنگ گروهی، آن جا، چه چیز
توی این همه سنگ، و اسارت اراده، در وازدن های مدام سنگینی، که عزیمت را، بهانه می کنی، برای ساعتی، لحظه ای، از خواستن، بندی که در کنار ساعت، آبش می دهی، رشدش می دهی، وازدن های مدام سنگینی، که غربت را، در فاصله های، از سنگ، تا ساعت، بند به بند، را، چه چیز این قوم
گونه ای مقاربت هست، که کودکانش را، به باد می دهد، گونه ای باد، آنقدر سرخ است، رس دارد، گونه ای از این باد، کنار کودکانی، که می روند، تا آنجا، بر بستر، در رخوت، خانه بیاندازند، در امتداد فاصله ی دیوار، که انزوای بستر، خانه های جدا افتاده ی کودکانی ست، که گونه ای مقاربت هست، که کودکانش را، در رس، به انزوای سرخ، و بوی خاک، بوی بادی که خاک را،
جارو کردن،
در گونه ای دنیایی شدن، که زمانش، در ساعت، با هیجان، موازی با کلوخ و سایه ی چادر،
به گونه ای پرستش می ماند، که در جا به جای این خواستن، رنگ تعب دارد، رنگ شیرین رطب، و آن دور، پیکره ای سنگی ست، در نقشی اسب گونه، با هیبت انسانی، در موازات جایی گم، که نگاهت نیست، روبرویت، هزار ابر، در آسمان، آبی گره می خورند، و رویای یورتمه ای بافته می شود، که از چشمهایشان، چشمه هایی، به خشونت سنگ، بگشایند،
هذیانهای انسانی، که در نهایت شیب، شهامت خار را، تحقیر می کنند،
گونه ای نبض، که تا جایی که، آن جا، نور کار می کند، در موج شن و صورت تو، می تپد، گونه ای یاد، سرگشته گی را، به آب شدن گوشت، می بخشد، آب سنگین، هوای سنگین، لعاب سنگین، مدارای عقرب، در تماشای سفیدی ی ساق، لاشه ی ستاره ای افتاده، که بر زمین، کشاله اش، هیجان نیش را، گونه ای مقاربت هست، که با مرگ
- کبوتر ارابه نمی برد
یک جایی می نشیند، هر روبرویی، می گوید، گله ای شتر، بی ساربان، بر جاده ی یک دست بازوت، وقتی می خوابد، من، یک جای دریا، با الوار، پناه کودکان آواره ای می شوم، که از خیال سینه ات، نوشیده اند، نوزاد شتری، بی کوهان، که نارس، در آب می افتد، پوستش چندش می گیرد،

پنج – می ایستی کنار راه، یقین مرگ را، بالا می آوری، هر که باشد، یک اسمی لابد



دفتر سفال
دوم اردیبهشت هشتاد و شش

No comments: