Saturday, June 5, 2004

دست ام مار را کشيد و کشيد. اما بيهوده! نتوانست مار را از گلويش بيرون کشد. آنگاه فريادی از درونم بر آمد: دندان بگير! دندان بگير!
سرش را بکن! دندان بگير!
چنين فريادی از درونم بر آمد. وحشتم، نفرتم، تهوع ام، دلسوزی ام، همه ی نيک و بدم، هم فرياد از درونم فرياد بر آوردند.

چنين گفت زرتشت - نيچه



درباره ی کرم + يک = ؟


رئوسش را که مي لمسم ديگر مثلث نيست با يک سياهي که نيست ابدي خوني که نمي آيد و سرش که يونس مي گويد گربه گفتم پس کو خون؟
پرهاي خاکستري و طوق سبزابي وقتي کام مي گيرم ات سيگار لبهايم بر لبه هايت که وقتي ديگر مثلث نيست تويش دود مي دمم تا سياه و نيست صعود دود در مطلق آن همه سياه گيسوهات يونس دارد سينه هايش را دست مي کشد از هر طرف هجوم مي آوري توي شش گوشه هاي اين همه آينه و مماس.
- مادر من به خودم دست زدم!
بعد فرار مي کند، دستش روي گوشش و ويولن صدايت سوت مي شود دور مي شود برمي گردم ته کوچه را نگاه مي کنم کف حياط خودش را عقب مي کشد چشمهايش را درد مي گيرد مي گويد پس کو خون؟ سر نداشت من گفتم کفتر چاهي يونس مي گويد کفتر چايي. يونس دست مي زند، سرش درد مي گيرد. روي پله هاي دم خانه ي توي کوچه ي کي کابوس مي نشينم و به يک کسي مي گويم ساعت چند است که صدايت ويولن از دور مي گويم ساعت ندارم، نگاهم مي کند به دستم اشاره مي کند، دستم را نگاه مي کنم، سرم را تکان مي دهم يونس مي آيد مي گويد من هميشه به خودم دست زده ام و مي خندد و همه شروع مي کنند به خنديدن بعضي ها که سردشان مي شود و من گرمم است که زير دستهايم لمسم مي کنم مي گويم چطور سر نداشت، خون کو؟

بنجي/ آيدا/ اقليما يعقوبي
اينها شخصيتهاي رمان اند.
آپايرون | موناد
اينها هيولا نيستند.
آب – آتش
آرخه = فروکاست

همان کار قديمي را مي توانم برايتان انجام دهم، خانوم! من به پول احتياج دارم خانوم! يونس مي گويد کنار خيابان بايستيم. يونس مي گويد مثل کار زنها نيست، مي گويد درآمدش آنقدر نيست. من يک موبايل دارم، من يک ماشين دارم، من يک خانه دارم. يونس مي گويد دلش مي خواهد بچه داشته باشد. يونس مي گويد دلش مي خواهد تکان هاي بچه را توي رحمش حس کند. من رحم ندارم. به يونس مي گويم حق نداري بچه پس بياندازي. يونس دور لبهايش را دست مي کشد. من لبه هايش را که ديگر نيست مي گويم اين مثلث راس ندارد.
بعد پايينتر
يک حياط خالي بدون ته، کفش که يک به يونس مي گويم چاهي نه چايي مي خندد رويش را بر مي گرداند و وقتي مي بينم اش وحشت مي کنم، خون از دور لبهايش مي چکد و پر چسبيده روي چانه اش. مي گويم يونس! داد مي زند اينجا جاي دو نفر نيست!! حالم به هم مي خورد بوي عفن و ادرار موش و بعد رطوبت.
اين مثلث، نه! راس ندارد



"" يومئذ يقول الانسان اين المفر؟؟ ""



No comments: