Wednesday, November 10, 2004

دو سه هفته ای که گذشت، يک روز به جای ذرت کوبيده ی بدبوی هميشگي، قابلمه ای پر از تکه های گوشت برايشان آوردند. ميگل آنخل بائس و مودستو دياس غذا را يک نفس بلعيدند، با هر دو دست غذا مي خوردند و وقت نفس کشيدن نداشتند. کمي بعد زندانباني به سلولشان آمد. روبروی بائس دياس ايستاد: ژنرال رامفيس تروخيو مي خواست بداند آيا خوردن گوشت پسرش حالش را به هم نزده؟ ميگل آنخل که روی زمين نشسته بود گفت: برو از قول من به آن حرامزاده ی کثافت بگو آن زبان خودش را قورت بدهد و خودش را مسموم کند. زندانبان زير خنده زد. رفت و کمي بعد برگشت، از همان دم در سر پسری را که از موهايش گرفته بود به آنها نشان داد. ميگل آنخل دياس چند ساعت بعد در آغوش مودستو مرد، سکته ی قلبي کرده بود.
تصوير ميگل آنحل دياس وقتي سر بريده ی پسر بزرگش ميگليتو را شناخته، ذهن سالوادور را گرفته بود...

سور بز - ماريو بارگاس يوسا



سپس تمامي اقوام زمين در مقابلم خواهند ايستاد و من ايشان را از هم جدا خواهم کرد، چونان چوپاني که بزان را از گوسپندان : گوسپندان را در طرف راست قرار مي دهم و بزان را در چپ.
آنگاه به عنوان پادشاه به کساني که در طرف راست منند خواهم گفت بياييد ای عزيزان پدرم! بياييد تا شما را در برکات ملکوت خدا سهيم سازم، برکاتي که از آغاز آفرينش برای شما آماده شده بود. زيرا وقتي من گرسنه بودم شما به من خوراک داديد؛ تشنه بودم، آب داديد؛ غريب بودم مرا به خانه تان برديد؛ برهنه بودم به عيادتم آمديد.

بيست و ششم متي

No comments: