Wednesday, November 3, 2004

اين سايه ها
عجيب
شکل موهای ات را
در خواب های من
زاييده مي شوند


***
يک روز وقتي با هم زير ايوان خانه شان خزيده بوديم، مجبورم کردند لخت شوم. زير ايوان يک فضای بزرگ خالي بود که قسمت انتهايي آن ارتفاع کمتری داشت و مي شد بدون اينکه سرت به سقف بخورد آنجا بنشيني. خنک بود و بوی خاک و سنگ مي داد. ناگهان ری گفت لخت شو! و بعد رودا گفت يالا لخت شو!؛ تا لباسهايم را در نياوردم اجازه ندادند که بيرون بروم. پيراهن، شلوارک و لباس زيرم را هم در آوردم. آهسته حرف مي زدند و بي صدا مي خنديدند و مي گفتند يالا زود باش. راهم را بسته بودند و من چاره ی ديگری نداشتم. مي ترسيدم ولي من هم مي خنديدم. گفتند مي خواهيم نفوذمان را به تو نشان بدهيم؛ ولي خودشان هم مثل من لخت شدند.
گاهي وقتها روی بعضي ها نفوذ داری ولي تا امتحان نکرده ای متوجه نيستي.
زير ايوان خانه ی کانکل ها ما به يکديگر نگاه کرديم ولي به هم دست نزديم. دندانهايم به هم مي خورد چون مي ترسيدم که يک پسر يا خانم کانکل ما را ببيند. مي ترسيدم ولي خوشحال هم بودم: غير از صورتهايمان در بقيه ی قسمت ها مثل هم بوديم.

داستان گرما - جويس کارل اوتس



( يادآوری! )

No comments: