Thursday, November 4, 2004

اين سن سوخته: اين گور!

سرم را پايين انداخته بودم و از کوچه ی بي سايه مي رفتم. ناگهان تنم داغ شد، تب کردم. موهای تنم سيخ سيخ شد. سرم را بلند کردم و در روبرو چيزی را ديدم که هرگز باورم نمي شد به چشم خود ببينم!
مردي بود سي و دو سه ساله، بلندقد، با يک عمامه ی سياه و ظريف و کوچک، ولي متناسب بر سرش. چشمهايش سياه سياه بود و ابروهايش به هم پيوسته. دماغش زيبا بود و متناسب با لبهايش که نه زياد گوشتي بود و نه غيطاني. و ريشي داشت که انگار ريش نبود بلکه نوعي هاشور بود که به حاشيه ی صورتش زده بودند. گردنش باريک بود و يقه ی پيرهنش باز باز. عبای ساده ی نازکي روی دوشش انداخته بود و بين عبا و پيرهن بسيار بلندش چيزی نپوشيده بود. موهای کم پشت سينه اش از يقه ی پيرهنش پيدا بود. من نفهميدم چطور شد، مستقيما رفتم به طرف اين مرد جوان. او بازوهايش را بلند کرد، انداخت دور شانه های من. من صورتم را گذاشتم روی موهای کم پشت سينه ی او و مثل زماني که پدرم و آقای شبستری گريسته بودند، گريه کردم. او حرفي نزد؛ تنها کاري که کرد اين بود: با صدايي بسيار معمولي، بدون کوچکنرين تحرير و قرائت و بدون آنکه احساساتي بشود، هفت آيه ای را که بارها پشت سر هم در حيات خانه و يا در مسجد کبود خوانده بودم، از بالا سرم خواند: سال سائل بعذاب واقع. للکافرين ليس له دافع. من الله ذی المعارج. تعرج الملائکة والروح اليه في يوم کان مقداره خمسين الف سنة. فاصبر صبرا جميلا. انهم يرونه بعيدا. و نريه قريبا. و به محض اينکه اين آيه ها را خواند، بازوهايش را از دور شانه های من، سينه اش را از زير گونه ی من، دور کرد. کنار کشيد. رفت. من برگشتم نگاهش کردم. رفت، بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند.


رازهای سرزمين من – رضا براهني



شمعون به مريم گفت: اندوه همچون شمشيری قلب تو را خواهد شکافت، زيرا بسياری از قوم بني اسرائيل اين کودک را نخواهند پذيرفت و با اين کار باعث هلاکت خود خواهند شد. اما او موجب شادی و برکت بسياری ديگر مي شود و افکار پنهاني عده ی زيادی فاش خواهد شد!

انجيل لوقا – باب دوم


No comments: