Friday, July 23, 2004

 مارکو – پوليس !
 
 
" مارکوپولو،
خوآن!
مارکوپولو بخوان
. "
صدای زني در شبي دم کرده
که
 
ميدان خالي و بوی آمونياک
 
- نقش مينوتاروس* را به کي بدهيم؟
 
" گوبلای خان
خوآن!
نمي خواني؟
"
 
دخترک، چهارده ساله: آبستن
 
بوی آمونياک.. آمونياک...
 
پدربزرگ مي گويد سرباز روس بود
مرد نيمه ديوانه، شازده بود
و آنها را پيشکش کرده بود
 
وحشتناک است
واقعا وحشتناک است
 
ميدان خالي هنوز و صداها... صداها...
( مي گويم شايد از توی فاضلاب مي آيد؟)
 
زنش، دخترش
پدربزرگ مي خندد:
نه! خود تزار بود... هاه هاه... مردک ديوانه مي گفت تزار بود، خود تزار بود...
 
- کدامتان شکم دخترک را بالا آورده؟
 
وقتي آمدند کافه را بسته بودند
روی ديوار خط کشيده بودند
نوشته بود:
 خيابان مکان عمومي است، سيگار نکشيد!
از راديو را بلند کرده بودند:
بر طبق گزارشات واصله، اين افراد که خودشان را نئوآنارشيسم های اسلامي ناميده اند...
!
 
خوآن صدای آرامي دارد. مارکوپولو را از حفظ مي خواند. خوآن هرشب همين کار را مي کند. زن / دخترک ديگر گريه نمي کند پدربزرگ يادش که مي آيد مردک پدرش بود مي گويد شازده گفتم ديوانه
بود
 
- آهان. انگار اين بد نيست. اسمت چيه؟
- خوآن.ر.
سوم شخص غايب – از کجا پيداش کردی؟
- توی يه داستان. داشت برا زنش مارکوپولو رو از حفظ مي خوند.
سوم.ش.غ – چطور؟
- موضوع اينه که از پس لابيرنت بر بياد.
س.ش.غ – و تسئوس دخلش رو بياره، هوم؟
- ما اصلن نمي دونيم که يه انسان – حيوان چه...
 
حالا جنگ تمام شده.
پدر پدربزرگ تزار بود
شازده پدربزرگ را بيشتر دوست داشت
 
ميدان را دور مي زنند
روی همه ی ديوارها...
خاليست
( گوش کن! از توی فاضلآب... )
-         نه! گفت افراطي.
-         خودم شنيدم مي گه...
تزار با دخترک فرار کرد و پدربزرگ را
خوآکيم! بيا. اين را بخوان؛ اين ها فقط کلمه اند، واژه
نه؟
 
خوآن گفت من بودم
و دخترک چهارده ساله بود
- دنبال من نيا.
و بوی آمونياک !
 

 
بيست و نهم تير هشتاد و سه 
  
 
 
* روايت مينوس – پاسيفائه – مينوتاروس
 
 در اواسط قرن سيزدهم ق‌م به يك سلطان بزرگ كرتي بر ميخوريم كه روايات يوناني از او به عنوان مينوس نام برده و قصه‌هاي ترسناك بسيار درباره او آورده اند: زنان شكوه داشتند كه در نطفه او تخمهاي مار و كژدم فراوان است. يكي از آنان به نام پاسيفائه، با وسيله اي مرموز، تخمهاي گزندگان را دفع كرد و از او آبستن شد و كودكان بسيار زاد. از اين زمره اند آرديانه بورمو، و فايدرا كه زن تسئوس و عاشق هيپولوتوس شد. پوسيدون، خداي دريا، از مينوس رنجيد. پس، پاسيفائه را ديوانه وار به عشق گاوي دچار و از او باردار كرد. دايدالوس هنرمند بر پاسيفائه رحم آورد و در زاييدن گاو بچه ياريش كرد. مينوس از گاو بچه مخوف، كه مينوتاوروس خوانده شد، به هراس افتاد و به دايدالوس فرمان داد كه سمجه يا زنداني پر چم و خم بسازد. دايدالوس عمارت معروف به لابيرنت را ساخت. مينوس هيولاي نوزاد را در آن محبوس كرد و فقط، براي جلوگيري از طغيان او، مقرر داشت كه گاه گاه آدمي را نزد هيولا بيفكنند.
 
نقل از تاريخ تمدن - ويل دورانت

No comments: