Sunday, July 4, 2004

اکنون با اين: پيراهن من، جانب پدرم يعقوب رويد پس آنرا بر چهره اش افکنيد تا بينا شود؛ آنگاه به مصر بياوريدش.
چون کاروان از مصر بيرون شد، پدر گفت اگر مسخره ام نمي کنيد، بوی يوسف را مي شنوم. شنوندگان به شوريدگي هنوز يعقوب خنديدند.
پس بشارت يوسف آمد، پيراهنش را بر رخسار يعقوب افکندند، بينا شد. پدر گفت به شما نگفتم اني اعلم من الله مالاتعلمون؟
قالوا يا ابانا...
گفتند اي پدر!


No comments: