Friday, September 26, 2008

دردهای بی ساحل
در انزوای بوم
ترک می خورند
تقطه های طولانی



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه


مرا ببخش که قرص می خورم و گاهی خسته ام. گفته بود، خیزرانی. خیزرانی نام بود. و منتظر بودم. اگر نگویم، کبود می شوم یکروز. که از رنگ آمده بود. نارنجی ی تند و بنفش تند برای صورت و فیروزه ای که برای زن بود و گلهای زرد و یادش بخیر. ادامه اش روی دیوار می رفت و جان می گرفت که بایستی تماشا. از آن طرف هم دود. روی صورتش گلوله ای از بی اعتنایی که توی دستش هم بود و نشان می داد به نشانی که پشت سر با موهای نرم نشسته بود با زخمی سبز بر فرق پیشانی اش که گشوده می شد به هوا و نامرادی. با لباده ای بلند و خطوطی کهنه. از نمایش. که آن روز آمدم و روی پنجره ات را زخمی کردم. حالا صورتت که پشت صورتم چروک می شود. توی آن چشمها مجذور. کمان گرفته نه آنقدر که رویا باشد، بی مسامحه، و سلحشور و عریانی. خیزرانی نام بود. نرم نرمک بازشناختن آرزویی که دیرینه می کرد. انگار آن دیوار که به گرمابه می رفت. آن بخار کدر همه جایی. دامن گشوده می شود که ماه بیافتد. و رنگهای درشت توی صورتت بپاشد. یکباره احساس شناختن روی ادامه افتاد. تازه از بید آمدن، از ناکجا. از گرما. از ناخن توی چربی ی گوشتت فواره می کشید. آن سال را برگرداندم و روبرویم گذاشتم. تقید به تکرار همه جا پر بود و نام که به چیز دیگری اشاره می کرد که اگر می توانست بگوید و می گفت هربار که می گفت من همان حالت بنفش ابرو را به یاد می آوردم که گوشه ای از پاییز بود در دستهای غرق شده اش. جریانی اسیدی که آنجا را به خطوطی تیز می رساند و از آنجا به دیوار. نامی که برایش گذاشته و خاطراتی که بعد، یکنفر می آید می گوید که می گفت و همه جا نشان از گفتنش هست که می خواست یکه باشد و تنها خودش نباشد که فاصله اش را با گفتن حفظ کند تا خواندن نشود و به یاد آورده نشود و همانقدر که زود آمده بود برخاست به رفتنی که دیر یا زود نوبتش می شد و می خواست گیجت کند و چیزی را می گفت که پیدا کردنش آنجا محال بود مگر به نام کنارش اگر می توانستی بفهمی و وقتی می فهمیدی که رنگها توی هم غرق می شدند مثل دستهایش که آن حجم را در برگرفته بود و اتصالی داشت به دیواری که تا ناکجا روبروی هم ایستاده بود با چشمی محال که ردش خوانده نمی شد که از خواندن می گریخت و تنها می خواست که از همین گریختن بگوید وقتی می گوید و می گفت و یادی محو از کمال نارنجی در عطری که دود و چشمهای خمار به گریز در انتهای خطوطی که شکسته به هم می خورد و وقتی می خورد حالش به هم خورده بود و او که بلندای دامنش را روی صورتی انداخته بود بوی اش را که انزجار دستی به همراه عطش آلوده اش می کرد همین ها را کنار هم گذاشته بود تا خوابهایش را به برساند. از جنوب های سیاه، از اغراق ها. بی آنکه بداند از کجا آمده. بی آنکه ردش را گرفته باشد. بی آنکه او را بشناسد. همدردی اش همانقدر بود که می فهمید. بعدها می فهمید. و دستش را جا می گذاشت. همانجا گذاشت. گداخته. و دیگر که هرگز بازنگشت گفت. اعلامیه ها، بولتن ها، نامه ها. همه ساختگی ست. و هیچکس جز آن موهای یشمی. بی آنکه گذاشته باشد کسی دستش را بخواند. در زیر خروارها سایه. تنها که نامی باشد. تردید. از همان جا بیرون پرید که بگوید. من آن گفتن را گرفتم و پناه آوردم. و دیگر نفهمیدم اول کدام آمد، من که می آمدم، یا او که می گفت. هر دو در فاصله ای صد سال. عضلات کرخت. بانوهای بی فرجام. و پرسیدن چطور آبی خسته شود؟ و همان معضل سوراخ ها. برای همین هیچ نقطه ای نیست. خالی نیست. همه اش ادامه ست. خیزرانی نام بود. یا به سمت فاصله های منظم و بلند. یا به سختی ی نزدیکی و کوتاه. این ها را که گفتم. می خواستم به او بگویم که نفهمد و بزاق در گلویش چفت شود. دلش می سوزد. شبیه آن پیراهن فیروزه ای. شبیه آن شکاف عمودی. آنجا که آتش شعله می کشد و پوستت را می سوزاند. به چسبیدن. آنکه می خواست از پشت ببیند. همان رنگها نبود. آن صورت که شناختنش نمی شد. و آن رقص. و آن موسیقی. از بالا، سبزهای در هم رفته. از پشت، خواب. دریغ از درنگی که زن باشد، دریغ از دندانه ای که مرد باشد. از آن همه شعله ای نیست. افروختن تا مدام طرح هایش را ببلعد. ببخش که تنهایم با تو. گفته بود، خیزرانی. بی آنکه رابطه را بریده باشد. چراغهای روشن. و آن پرده. دنبالش می گردم. نور فریبش می دهد. انحناها را گم کرده. زمخت. سوراخ ها را با هرچه پر کند، گسستن نمی شود. این را می داند. از نوشتن می گریزد. هر خطی که نیست. این را می خواهد بگوید. و آنها می گویند. اگر خودش بود، خیزرانی که بود، این را نگفت. کاش فقط تمام رنگها که حرف می زدند را می شنید. به حرفهای قدیمی. به جزییات. تا آواز دستت بیاید. دوباره می نشیند. همیشه دوباره. همیشه آنجا. همیشه او می ایستد و می خندد، او می نشیند و می خواهد خواستن اش را پنهان کند که دستهایش بی جان و پوستی که اگر جان می گرفت؛ نامی داشت که نام خودش بود اگر نبود که سیمایی نبود که از آن او باشد که آن وقت بعدها، وقتی می گفتند، او را خواندند و هربار جانش می آمد و دوباره فیروزه ای بود که نه لباسش بود که جان بود وگرنه برهنه نشستن که رنگ نداشت، گفته بود، خیزرانی، نام بود.
همه چیز به آن لحظه بستگی دارد. لحظه ای که روبرویش خنک می شوی. پنجره باشد و پیشانی باشد. این حرفها را دیشب داشتم. حل شد. حجم اش اینطور بیرون ریخت. به آن شب دیگر که رسیدم، کنار هم که چیدم، آن چه می خواستم شد. نه اینکه بدانم، یا آنکه دانسته باشم. او می خواست از من فاصله بگیرد تا بکارتش را به کاغذ نگیرم و همین شد، گفتم خاطراتم از تو و هرچه بادا. انتظارش را نداشت. من هم نداشتم. نمی فهمیدم. نزدیکتر رفتم. تویش ایستادم که بفهمم، گفتم نمی فهمم و حرف تازه ای نگفتم که دستش را رها کند، نکرد و به همان سمتی رفت که می رفت و من از ایستادنش را دور می شدم و امتدادش را در دستهای خودم می جستم که با همان تارها بنوازم. آن وقت، آواز خودش را دارد. تو در آواز دیگری نشسته ای. در آن دیگری آن رقص حالتی به خودش می گیرد که آن حالت که ریخته می شود، این می شود که تو از آن نمی توانی بگریزی حالا که من توی آن آواز رخنه کرده ام و می توانم حالت خودم را بگیرم که دارم به حال تو نزدیک می شوم و می خواهم همان حال را از نزدیک با دستهای خودم آلوده کنم و من اینطور می توانم موسیقی ی تو را دست بکشم که آرنجم خشک می شود و وقتی این خشکی کنار آن زمختی بنشیند، همه چیز روشن می شود که ما هر کدام در همان آواز نشسته ایم که نه از آن تو بود و تو خوب می دانستی چطور باید از آن خودت کرده باشی اش بی آنکه بداند نه این اوست که اینجاست که راهی ست برای رسیدن به آنچه تو می شود و کسی از او نمی پرسد و من که می پرسم رنگها با باد می آمیزند که همه چیز را محو کنند و دستت در خطوط تنش رسوخ کند تا آن تازگی را بیرون بکشد که من را در تفاوت بنشاند با هیچ حسی از آمیختگی به بختی که همان بر چهره ی اوست و سبز که از آن دیگری ست و وقتی این را می دانی دست می کشی و تمامش می کنی، من می مانم و ادامه ای که روی صورت ساده ی دیوار می رود و به دنبالش می کشاند این همه سال و تا ابد همینطور بماند که هی کسی بیاید و من باشم و هی کسی باشد که تو باشی و هی او همانجا دستهایش بی جان. عاقبت دست، با نبضی که نمی زند، بر شانه ای که ندارد، فرود می آید و صدایی که نیست در گوشی که نمی شنود آن آواز ادامه را می خواند.
مرا ببخش... این درد تازه



برای مجلد اعترافات
به ارنست لودویگ کیرشنر و امیر حکیمی

مهر هشتاد و هفت

No comments: