Wednesday, September 17, 2008

مگر یادتان رفته که ژاک عاشق حرف زدن است، بخصوص اگر درباره ی خودش باشد، و این جنون پرگویی مخصوص طبقه ی اوست، چون آنها را از خواری و حقارتشان بیرون می کشد و بر کرسی خطابه جای می دهد، و بناگاه آنان را به افراد جالبی بدل می کند؟ به نظر شما چه چیزی عوام را میدان اعدام می کشاند؟ سنگدلی؟ اشتباه می کنید، مردم سنگدل نیستند و اگر زورشان می رسید این بدبختی را که روی سکوی اعدام احاطه اش کرده اند از چنگال عدالت بیرون می کشیدند. اینان اگر به میدان اعدام می روند، برای آن است که وقتی به محله شان برمی گردند مطلبی برای تعریف کردن داشته باشند، حالا صحنه ی اعدام باشد یا هر اتفاق دیگری فرق نمی کند، فقط می خواهند دارای نقشی باشند، همسایه ها را دور خود جمع کنند و آنها به حرفهایشان گوش بدهند. کافی ست در خیابان جشن و سرور به پا شود، خواهید دید میدان اعدام خالی می شود. مردم تشنه ی نمایش اند و اگر نمایش جالب باشد همانقدر لذت می برند که برگردند و برای دیگران تعریف کنند.

ژاک قضا و قدری و اربابش – دنی دیدرو




یادآوری : همان کتاب – همان بخش


دیدن که سرد بود. دیدی؟ روانم را می خوابانم. قول می دهم. و باز می گردم. به خنده می گویم. به س. از پس ابر ستاره های سرگردانی. گوشی را می گذارم و فکری. لحظه ای دوام نمی آوری. می ترسی. و وقتی از ترسهایت دهان باز می کنی، ترسویی. و این صدا چقدر دوام دارد. از تمام لحظه های دیگر، خودت را نبستی. س را تماشا می کنم. موهای ریخته اش را دست می کشد و عینکش کو؟ شاید نداشته. هرگز. کنار این همه چشم، خودش را ول کرده، که همیشه می کند، فکر می کنم. و دروغ هایش را پشت تصویرها و ضربه ها پنهان کرده. به خودم می آیم. می شناسم اش. بی شک. به جایش آوردی. خودت را به جایش گذاشتی. دست به موهایت گذاشتی. خندیدی. به خاطر چه؟ بعد مارلون براندو را نشانش می دهی. آینه می بیند. چشمهایش را جمع می کند. به صورتک و اداها و اطوارها، به چه رازها که دارد، به آدم فکر می کنم. به کاشفان قطب... سردم می شود. صدایش را بلند می کنم. با این نلرزیدن صداست که آن طور شده. لباسهایش را در می آورد. اول شلوار سیاه. کت قهوه ای. پیش تر نمی روم. حالم به هم می خورد. و دست روی شکمش می گذارد. می گوید همین جاست. قهقهه اش مصنوعی ست، از پنجره دیدم. دارم خودم را بر می گردانم. روانم را خوابانده ام. با من حرف بزن. وقتی سرم پر از کلافه ست. و بالهایم را جایی گم کرده ام. به خاطر هواست. یادم می آید باز هم گفته ام. همیشه همین است. به خاطر هوا. سرد می شود. همه اش سرفه. سرفه. قطع می شود و برگ که بریزد. آنوقت جای دیگری برویم. من اینجا دیدن ندارم. بیهوده دارم. و سکوت دارم. و ترس دارم. و خودم نیستم. بگردم. دارم خودم را برمی گردانم. اگر تو حرف زدی، بنویس. نوشتن ندارم. یعنی برس به سوختن. لکه هایی از ابر برمی دارم. روی دامنت می گذارم. که تو نقش می زنی. وقتی نمی زنی، من نیستم. همه اش همین. می میرم که کاری کرده باشی. نکردی. درد من حرکت بود، همیشه. گفتم. روبرویت نشستم و فکر کردی غارتت می کنم. تو را به پیشانی ات که چسباندم.. تو را به دست... تو را به آن دیوار.... من از خیال گفتن بی باکم. راهش را پیدا کرده ای. به س می گویم. همچنان که حرف می زند. با صدای زنانه. حرکات صورتک زنانه. دستهای زنانه. انگشتهایش را که نگاه می کنم و باز یک جوراب. و حالتم عفونی ست. می فهمم و سکوت می کند و توی چشمهایت بهترین دنبال نگشتن را قایم کرده ای که با هرکس همین کار را می کنی و چه فرق می کند. چه دوری ای ست که نمی فهمم. یعنی خودم نباشم؟ این حالت در من هست و به خاطر هواست که سراغم می آید و تازه می شناسی و بعد یکهو می ریزد بیرون. دست من نیست. همیشه خواسته ام و بلند شده ام و توی صورتشان ایستاده ام و یکهو تمام شده، ریخته ام که یعنی رهایم کنید و کاش صرع داشتم، دهانم کف می آورد، می لرزیدم و زرد می شدم و نگاه می کردم بالای سرش، می ایستادم و نه دستمالی که توی دهانش بچپانم که زبانش را به دندان نپیچد و دایره ای باز می شود که انگار چه دیده اند. من که سراپا عفونتم. بی قید تماشا می کنم. آنوقت کسی چه می گوید، می گوید صرعی ست. قرصهایم کو؟ و به یادش می آورند و آن چهره که هرگز یادم نمی ماند، که بی حالت و بالای سرم. حتمن توی دلش می خندد س. وقتی حرف می زند می خندد. وقتی لباسهایش را در می آورد و از همین جا که بوی عطرش دماغم را می سوزاند می خندد. همان چیزها را که می گوید می خندد که از پنجره دیدم. صورتم را به شیشه چسباندم. ببیند که می شناسدم و حرف می زند و تمام نمی شود که عکس را می آورم روبرویش بچسبانم به شیشه که از خودش برود و چشمهایش را جمع می کند تا هرکس را رها کند به شیشه می چسبد و تصویر بالا می رود، من صرعی. از کی؟ دیشب. خنده ات می گیرد. باور کن. چیزها را می شمارم. پیش خودم. واقعن. از دیشب. باور کن. الهامی ست که می گوید اوست وگرنه چرا دنبالش بپیچم و اینجا را پیدا کنم که حالت نجات دارد؟ و برسم به افتادن و تماشا. دستم به توطئه می لرزد به تماس صورتی که ویرانش می کند. نزدیک می شوم و می پیچم به امید صدایی، تکراری. و مجسم می شوم به حالت گفتن توطئه. با اعتراف نه. با رذالت. خاص به تمامی لرزیدن. از نو که آرزو می کنم و به جایش می روم و رهایش همانجاست که می کنم، که می پیچم و چشمهایم را بر می دارم. پنجره سیاه می شود. گفتن یعنی همین. با من حرف بزن. و این در میان هواست که می ترسم. که چه زود فهمیدی. که همیشه به چیزی بچسبی که بین هوا و زمین، بین افتادن، درمانت کند. قرص هایش؟ من که به خاطر نمی آورم تنها نزدیک است. من که آن بالای سر ایستادن را و به تبسم دیدن را. چه سردی ست دیدن از این فاصله که بر من افتاده و لرزیدن. یعنی سوختن دانه به دانه ی نقطه های نقره. که گرفتاری نور گرم نمی کند. هیچ. صورتم را از زردی ی پاک، از آن همه صداقت، پاک می کنم و صاف توی صورتش که نور چروکش را پوشانده. حس تنش را دارم با تنها یک جوراب. حس نفس زدنی زرد که آرام می شود به قاعده ی تکرار. درست روی پیشانی ش، آنجا نوشته س. به شانه ام نزدیک می شوم و خود را در آغوش می گیرم. با استخوانهای تنم. توطئه را برداری، به سوی پنجره دویدن را پایین بیاندازی که رهایت کند و بازی شوم از شانه ی دیگرت. به صورتم گفتم و بالای لبهام، آنجا، نواری سیاه آویزان کردم... دوباره با خودت ساکنم کن به خرسهای سفید و برق از صورتم پرید.



از مجلد اعترافات – به س ق
شهریور هشتاد و هفت

No comments: