Sunday, September 14, 2008

من شب می شوم
و یک درخت پرتقال، شب را چراغان می کند

از شعر "در آسمان قدیمی" – آرش جودکی



یادآوری : بخشی از یک کتاب – آرامگاه


راست روبرویش می نشینی. دلت برای خودت تنگ شده. ماه را حاشیه تبعید می کنی. تاریکم. و می گوید زوال یعنی همین. آرامش. و از قحطی می آیم. سایه به سایه ات می نشینم و تماشایت می کنم. و آن همه چه شد؟ خودت را باخته ای. اشتباه من بود. چطور بفهمد؟ نمی فهمد ! چیزی شبیه می خواهی به یاد بیاوری می گویی. و اینکه نمی توانی به یاد بیاوری. و همیشه وقتی به یاد آوردن آغاز می کنی، پیش از هرچه یک درخت می آید. با خودت می گویی کجاست آن درخت که بیاویزی. با این همه، هر چه می گردی، چیزی پیدا نمی کنی. اما من از نفرین می گریزم. و برف. براستی دلت برای هیچ چیز تنگ نشده. و نه آن قدم زدن هایت. جایی که فقط تو باشی و او و ماه نباشد. که دیوار و درخت را به خاطرت بیاویزد. چیزی به راه می افتد. جسارتت را می گیرد. عقب می نشینی. به جا نیاورده ای. و عریانی. آنچه مجذوبت می کرد. از پله ها بالا می رود. قدمهایش را شماره می کند؟ یکبار دیگر. کسی او را شناخته. مهلت نمی خواهد. دلیل نیاورده. ساده. و دست به نرده ها می گیری. از نگاهم پرهیز می کنی. فرصت تمام شده. زمان می ایستد. تمام می شود. این را به یاد می آوری. و او را. دوباره خط می کشی. به دیگری فکر می کنی. لباس هایش را می آویزد. عقب می رود. به آینه نگاه می کند. به رویت دست می کشد. روی میز توی گوشت می خواباند. یا توی گوشش می خوابانی. با سرخی بیرون می روید. و نمی خواهی هرگز دوباره ببینی اش. نگاهت گرمتر می شود. بی گناهی. این را دوست دارم. و او که عذابش را پشت خنده ها و شکلک ها، چه چیز را، پس، پنهان کرده؟ کاش این همه زمان من هم داشتم. نشانت می دادم. دستم چطور می لرزید. و پشت یک سنگ. و پشت یک بوته. و کنار آب. چطور بگویم؟ از خودت دفاع کرده ای. به او که از همه بی اعتناتری. به او که می دانی دهانش را باز می کند. آخرین نفسهایت را می زنی. انگشتهایت را روی هوا می چرخانی و صدایت را می نویسی. تا از فاصله ببینم ات. چطور می خندی و آسمان پر از آهو را خلاصه می کنی؟ روبرویت می نشینی. تقاصت این بود، روبرویت بنشینی و هوای ساده پیدا کنی. نمی خواهد. آن چیزهایی که زودتر از روبرویت دور می شوند. دوباره برمی گردند. آنها را می گویی. وقتی گوش می دهی، جز هوا چه خواهی شنید؟ و پشیمان نخواهی بود. فرارت را میان برگها جشن گرفتی. در کانون عدسی. پراکنده. چه چیز، اینجا محسورت می کند. سوگند به تنها آنچه وفا می کنی. وفا کرده ای. دورتر یک سیب. دورتر پروازی. که با چوب به جان درخت می افتی. رها شده. این شباهت و تمام آشفتگی. اگر آسمان بچرخد. به دنبال آسمان که می چرخد. به فریاد نمی رسد. گم می شوی. اگر تنها آسمان. چیزهایی که از روبرو می آید، روبرویت را می گیرد. فرو می روی. صداهایی که می گویند بازگشته ای. نه آن آسمان را داری، نه این را داشته ای. سرک می کشد. نفرت بیشتر جان دارد. از آن روز که لرزید. آن روز به گوشم رسید. دیدی. به رویش نیاوردی. کندن آن رگها. آن گوشتها. از هر زاویه. در آن کانون. مرعوبش می کنی. استخوانهایش را لمس می کند. سردش می شود. سر می خورد. آن سفیدی آنوقت مزاحمت بود. و به پنهان کردنش می خندد. حرف می زند، حرف می زند. نه اینکه آنجا باشی. باد سرد صبحانه توی صورتت می خورد. چشم که باز نمی شود. پراکنده. قدمهایش را می شمارد؟ آه... می خندی. چطور می توانی جایی برای او پیدا کنی. تار می شوی. دستت لرزیده. همه چیز تکان خورد به لرزیدن لحظه. دور و گزیده.
وقتی آنجا نشسته ام. انتظار سرکوبم می کند. از پنجره به باد نگاه می کنم. دلم برای هوا تنگ شده. برای صالح. می ترسم زیر نگاه مردی که روبرویم نشسته خرد شوم. وقتی می فهمم مدتهاست دستم را تکان نداده ام. وقتی می فهمم همه جای تنم خواب رفته. از مدتها پیش به حالا نگاه می کنم. می بینم همیشه دستم زیاد تکان خورده. متحیر می شوم. سعی به حرکت دادنش می کنم. لرزش خفیفی توی سینه ی چپم می پیچد. صدای خمودگی ی آن مرد دیگر که انتظارش را می کشم از دور و صدای زنی که حتمن روبرویش نشسته. روبرویم لهجه ی عجیبی بلند می شود. به چهره ی مرد خیره می شوم که با آن صدای غریب چیزهایی می گوید. کمی می فهمم. می بینم به هر چه می شنود اعتنا نمی کند. کاش اینطور بودم. نمی خواهم بدانم کیست. به دستم فکر می کنم و سعی می کنم از آن بند سیاه جدایش کنم. روی میز را نگاه می کنم. آدم مرتبی ست. دوباره از پنجره باد می گذرد. با چشمهایش چیزها را تهدید می کند. آدم را نمی بیند، تحقیر می کند. تعریف نابی از دیدن دارد. اگر جای او بودم مدتهاست که از پنجره پریده ام. به شاخه ی نزدیک نگاه می کنم. حتا بلند نمی شوم. مرد دیگری می آید و جای زن قبلی را می گیرد. همچنان دستم تکان نخواهد خورد؟ و برای مهدی. شنیده ام همجنس باز شده و خودش را توی تایلند حبس کرده، یا یکجای دیگر. شاید مرده. آخرین چیزی که یادم می آید این بود که یکروز آمد و بازهم تشکر کرد. برای چه؟ و بعد دیگر رفته بود. یکبار هم زنگ زد. صدای خودش بود. یعنی شاد بود. خواب بودم. وقتی حرف زدیم نمی فهمیدم چه می گوید. یادم نمی آید. شاید مرده. یا آنجا خودش را حبس کرده. یکروز می روم و برش می گردانم. به کجا؟ به میز نگاه می کنم که فرسوده ست. خنده ام می گیرد و به یاد کافکا می افتم. انگار میز قبل از اینکه میز باشد، یکی از عناصر جهان کافکاست. اصلن برای من معنی اش همین است. و تمام چیزهای دیگر. و با اینکه مضطرب می شوم هنوز دستم سخت به بند سیاه چسبیده. مثل خیلی های دیگر. اگر بلند شوم، آن مرد نمی تواند ببخشدم. اگر بتواند هم، دلش می شکند. اگر تکان بخورم همینطور. اگر حرف بزنم چه؟ لهجه ی غریبش را توی صورتم می کوبد؟ و اینکه چقدر از زمین فاصله داریم. و دستم فکرهای خودش را دارد. مرد تازه رسیده، کنار من نشست. فهمیدم می توانم بلند شوم. نگاه مرد روبرویی روی شانه ام نبود. دستم تکان خورد. کسی که انتظارش را می کشیدم از اتاق بیرون آمد. نگاهم نکرد. به سمت مرد تازه رفت. دستهایش را فشرد. چیزی گفتند. بلند شدم و بیرون آمدم. باد توی صورتم خورد. کاغذها را توی آب ریختم. آن مرد با لهجه ی غریبی که در چشمهایش داشت، از پنجره دور شدنم را نگاه کرد بی آنکه شاخه ی نزدیک را ببیند.


برای مجلد اعترافات – به وودی آلن و س ش
شهریور هشتاد و هفت

No comments: