Monday, September 29, 2008

او از آنرو بنده شده که نخواسته زندگی اش را برای ارباب شدن به خطر بیاندازد. و در این اضطراب مرگبار دریافته که هیچ حالت داده و ثابت و پایداری ولو مقام ارباب باشد، فراگیرنده ی سراسر وجود انسانی نیست. او به بیهودگی حالات داده ی وجود پی برده است. او در پی آن نبوده که خود را با حالت ارباب همبسته کند همچنانکه نخواسته با حالت بندگی اش همبسته باشد. هیچ چیز ثابت در او وجود ندارد.

خدایگان و بنده / هگل – ترجمه ی حمید عنایت



یادآوری : بخشی از یک کتاب – ادامه

از آنچه دیشب گفتم بیزارم. برگ دارم. بی آنکه بدانم چرا. چیزی را فراموش کرده ام. اگر بمیرد. بگذار با خودمان ساده باشیم. گریه کردم. نشد حرف بزنم. تنبیه ام بود. یکهو دیدم از قصر بیرون افتادم. ترجیح داده ای به ادامه اش فکر نکنی و خودت را درگیر نکنی و به یاد نیاوری و با رها کردنش همه چیز را به آن اتفاق بسپاری که یکهو رنگ صورتش عوض می شود و تو چنان عرق کردن را می شناسی که شرم را و خشونت را. می خواهم آنچه را آنروز به ادامه نرساندم تمام کنم اما نمی توانم. صورتم عوض می شود و این را می دانم، هرکس می گوید. دیگر یک نامه ی ساده، یک نام ساده، یک حرف ساده. هیچ چیز. می گویی چه چیز را به زجر می کشی و بعد صورتی سرد اگر فرصتش باشد و پارچه ای که رویش را پهن می کند. که دوباره او می شود که همان قلم را به دست گرفته و آن که آنجا نشسته که دیگر نشسته نیست که صورت سبزش که دیگر سبز نیست که اگر می خواست آنچه باشد، باشد، صورتی می شد که نیست و خاکستری باشد که نیست و او اگر بود می توانست بهترینش را بردارد به او بچسباند و تو که تنها آن تصویر را در جهات مختلف تکرار می کنی دستهایت ورم می کند که تنها هم کلامش باشی که او هم به همان دردیست مبتلا و شاید یک جای خالی. خودش را می بینی که آنجا دراز افتاده یا حفره. و آنقدر ادامه می دهد که به رنگی واحد می رسد و همه اش همان می شود که دست می کشد و شروع به خارش می کند و یک سرمای دیگر کافی ست. او و آن دنیای گندیده ی سیبهایش را. اول درد و بعد چشمهایت خواهند خارید. حق با من نیست که دستش را می شناسم. خودستایی اش را. و حصر می کنم به دیوار. یادم که می آید فکر می کنم که خودش را کشت. آنقدر اینها را به گردنش رساند که پاره اش کرد. چپ اش را پاره کرد. من اگر بگویم، یک چیز را می گویم که راهش سنگ و ساچمه نیست. و تنها همین آب. تا دوباره در جایش بچسبد. و روی صورتم تف بپاشد. دستش کند می شود و تا فراموش می کنم، می خندم. آنوقت خالی اند. حفره. و تحقیرش کرده ای. نمی بخشم. پاهایش دیگر که آرام اش نمی کند. برای همین چهره های ساده، یک شکل، شبیه، بی خط و نشانه، بی رنگ. از آنجا این شکلی ست. به دور یک جعبه. جایی که نیست. چرخیدن و چرخیدن با بی صدایی و بی با بالا رفتن و بی با چسبیدن. من آن وقت مرده ام. با سبز سیر و با آبی ی سیر. و وقتی بیرون می آیم می خواهم کسی را ببینم که آن چیزها را می گوید و روبرویت می نشیند بی آنکه ببیندت. می خواهی چیزی توی گلویت نپیچد و هر آنچه، او که می داند، بی آنکه ببیند، همه چیز را. گفتن اما جان می خواهد، برای همین آبی ی سیر و بمیری. تازه اگر زبانش را فهمیده باشی. اگر برگ داشتم. نوار ساده و راه های بسته و هر آنچه شنیده ای. جانی که کنار هم پیدا می شود اگر بگذاری شان. حفره. و تا به یاد بیاورم، همان می شود، همان نگاه، همان خالی. و می گویم انگار می خواهد باران ببارد و آنها را به هم می رساند و از هم دور می کند، که در فاصله ای نگه می دارد که به هم رسیدن شان خراب می کند یا می خواستم بگویم، می گفتم یاد خود من، با و آن آب همان فاصله ی با خود من و دیگر چه، شاید گفتم آنچه از آن دیواره ها آویزان است ابر را سوراخ می کند کما اینکه آن درخت که هنوز ندیده ام ابر را پاره می کند. چرا نپرسم؟ اگر مرده باشد؟ حالا یکجایی نشسته و دیگر به آن جعبه فکر نمی کند که فاصله را تنظیم می کرد و دیگر نه به تو. اگر نباشد چه و دیگر از همین چیزها که وقتی آدم به او فکر می کند مغزش را خراب می کند که حالا کجاست و چطور یکباره آنجا نیست و وقتی یکباره نیست چیزی خالیست، آن جعبه، انگار آن جبعه را تازه می فهمد که وقتی بیرون آمدم او آنجا بود که برگی سفید لباسش را ورق می زد که دیگر جعبه هم نبود و اصلن از کی آنجا نبود و چرا آنجا نبود. می شنوی همه شان گفتن که اسیر کرده بی آنکه قاطع باشد و یا بداند و دانستن که غرق می شود، فهمیدن که غرق می شود، هو می شود تنها به خاطر مواجهه ای که خواسته نیست. تنها به خاطر چیزی که نمی رساند، نمی ستاید، می گویی می چشاند و چشیدن یعنی همین که او تف می کند و به جای خودش می چسبد و احساس گیجی می کند و هوا می خواهد، یعنی وقتی هوا می خواهد، چیزی هست و وقتی نمی خواهد، اگر مردنش اینطور بوده باشد. فکر می کنی اگر یکروز آمده باشد، و نگاه کرده باشد، و دیگر هوا نخواسته باشد و تو آن را به عهده خواهی گرفت. این را کسی نمی داند. کسی نمی داند چه کرده، چه دیده، چه خوانده. تو می دانسته ای و ادامه اش دادی با قبول تعهدش و با قبول زجرش و با قبول اینکه دیگر هرگز نخواهی اش شناخت یا به یاد که هرگز نخواهی اش آورد. و هنگام جان دادن، لگد انداخته؛ نمی خواسته؟ این را هرگز پرسیده ای؟ از جبعه بیرون افتادن، و پرسیدن را.
حالا می فهمم چرا خوابم نبرد و توی خواب ترسیدم و زیر آب فکر کردم چقدر راحت بود اگر آب بود. تا شب که کسی برایم تعریف کند که چطور پسربچه ای به خواب رفت و دیگر از خواب برنگشت. آنچه فراموش کرده ای، آنچه در فاصله نگه داشته ای، یکباره توی سرت می پیچد و انگشتت را حیران می کند. زخم گشوده. چراکه مادر در بسته گی ش تکثیر می شد و بیداری اش را می ستاند. یادش به خیر.


از مجلد اعترافات
به لئا به خاطر پراگ
مهر هشتاد و هفت

No comments: