Sunday, August 1, 2004

او فکر مي کند زني که خواب نمي بيند دشمن زني است که بيدار مي ماند، چون اين زن تکه هايي از او را مي دزدد، شور و هيجان رازگشايي را از او مي گيرد، يعني آنوقت که ما فکر مي کنيم چيزی را کشف کرده ايم که قبلا نمي دانستيم يا فراموشش کرده بوديم.

- کريستينا پری روسي؛
داستان آستانه از مجموعه ی داستانهای کوتاه امريکای لاتين, ترجمه ی عبدالله کوثری -




سه گانه.
يکم - ماه در غبار

وقتي مي آيد هفت سالم است وحشت مي کنم و راست پله ها را مي گيرم مي آيم پايين توی تاريکي اش آن وقت در را که باز مي کنم مادربزرگ لای چادر سفيد دارد گريه مي کند با دانه های عقيق سرخ.
آنوقت آمد؛ هفت سالم بود و بافه های سياه، آسمان طلايي مي شد تا ببينم اش و رفته بود که وحشت دلم را از بلندی پرت مي کرد و صورتم را مي رفتم مي چسباندم به کف پاهای مادربزرگ بود توی سجده.
وقت هايي که هميشه مي آمد مال همان هفت سالگي ام؛ نه حالا که هفت ساله مي شوم وقتي گاهي که بعد صدای آب روی سقف حلبي مي چکد، مي آيد - مي روم پشت پنجره را باز مي کنم و دود، دود مي زند تو از پله ها پايين که مي روم در را که باز مي کنم همه چيز مي شود همان مادربزرگ توی چادر سفيد مثل شب با يک سفيدی و کف پاهای چروکيده اش که هميشه...
حالا که روزی دو بار پاهايت را مي ليسم، شبها هميشه مي آيد با آن بافه های سياهش که يکباره بلندم مي کند، حوله مي آوری خيسي ام را خشک کني، او نه مثل توست، نه مثل هرکس ديگر که قبل از تو روزی شايد چندبار پاهايش را، پاشنه ات را که هنوز نرم است... نرم است... آنوقت مادربزرگ از سجده بلند نمي شد تا خوابم مي برد وقتي که دوباره مي آمد و اينبار چشم که باز مي کردم مادربزرگ قرآن مي خواند، مي بينم آرام مي گيرم مي خوابم. تو هم مي تواني؟
بعد يکبار نزديکتر آمد، دستهايش مثل سفيد بود و پاهايش که نمي ديدم؛ گفتم شايد تويي همينطور ترسيدم، ترسيدم، ترسيدم.
سعی خودم را مي کنم. ساعت چهار صبح است. مادربزرگ نيست. او هم نيامده. او هيچوقت نمي آيد. من فقط يکبار توی تابوت ديدم اش. از سفيدي مثل شب بود چشمهايش که بسته نمي شدند، داشتند مي بردندش. من هم دنبالشان رفتم؛ بعد هميشه دنبالشان داشتم مي رفتم به مادربزرگ فکر مي کردم که وقتي هفت سالم بود توی چادرسفيد، وقتي مي ترسيدم از کابوس، داشت نماز شب مي خواند، مي رفتم پيشش و صورت ام را هيچوقت نچسباندم به اينجايت، مي بيني اينجايت.
دلم مي خواهد اينطور که گفتم مي آمد و تو هر شب لباس سفيد مي پوشيدي، چشمهايت را باز مي بستي و توی سجده مي خوابيدی تا من کف پايت را بليسم که آرام خوابم ببرد تا اينبار بتوانم بيشتر تحمل سفيدی اش را داشته باشم که دستم نلرزد وقتي مي لغزد روی گونه هايش عرق مي کنم، مي گويم – تو مي گويي که توی خواب حرف مي زنم، من يادم نمي آيد – اين او نيست و مي رعشم.
همان يکبار کافي بود تا شما لکاته ها هجوم بياوريد توی خوابم. آمديد فريبم بدهيد تا وقتي چشم باز مي کنم بفهمم همه اش خواب بود و او نبود، مادربزرگ مرده بود، برده بودند کفنش بود آن سفيدی با چشمهای سبز هميشه گي اش که وقتي خوابي ساقهايت را سفيد... سفيد.
اين ها اصلن کافي نيست. يک چيزهايي از فرويد توی کله ام با خون قاطي مي شود و بعد رنگ سفيد چادر، لکه های سرخ مي گيرد. به وجود و زمان فکر مي کنم و از اينکه مي خواهم اسم هايي توی اين قطعات بياورم که دهانت را پر کند، دلسوزی ام مي گيرد برای خودم يا برای آن اسم ها.
بعد يک شب توی خواب بردندم. ديگر پله ای نبود که وقتي او مي آمد از ترس راهش را بگيرم بروم پايين تا برسم به در و بعد طلايي و پاشنه ی چروک سفيد پای مادربزرگ و صورت من.
يکبار هم که خنده ام گرفت از بوی عفن اروتيسم توی اين نوشته ها رو کردم گفتم حق با شماست آنوقت دهانم را باز کرده بودم و همه چيز را بالا آوردم.
همان شب بود که آن فکر به سرم زد که گفتم بايد چادر سفيد بپوشي. به مادرم گفتم برايت چادر بدوزد تا شبها سر کني و توی سجده بخوابي تا وقتي او مي آيد، من مي ترسم، صورتم را به کف پاهايت، مادربزرگ...
همه ی اين سالها برای همين شب مي خوابم که يکبار ديگر بيايد، اما هميشه دروغ است که مي گويم مي آيد سراسيمه بلند مي شوم و عرق. مادربزرگ اصلن نمي خوابد برای همين من که انتظار مي کشم هم ديگر اصلن.




دهم مرداد هشتاد و سه

No comments: