Tuesday, August 31, 2004

با اين صداي
- اينجا
همه چيز تمام مي شود -
من


گفت: برحسب تصادف در کوه جلبوع بودم که ديدم شائول به نيزه ی خود تکيه داده بود و عرابه ها و سواران دشمن هر لحظه به او نزديکتر مي شدند. وقتي شائول چشمش به من افتاد مرا صدا زد. گفتم بله آقا؟ پرسيد که کي هستم. گفتم يک عماليقي. آنوقت التماس کرد: بيا و مرا بکش چون به سختي مجروح شده ام و مي خواهم زودتر راحت شوم. پس من هم او را کشتم، چون مي دانستم که زنده نمي ماند. بعد تاج و بازوبندش را گرفتم و نزد آقای خويش آوردم.

داود و افرادش وقتي اين خبر را شنيدند از شدت ناراحتي لباس بر تن دريدند. آنها برای شائول و پسرش جوناتان و قوم خداوند و به خاطر سربازان شهيد اسرائيلي تمام روز روزه گرفته، گريه کردند و به سوگواري پرداختند.

آنگاه داود به جواني که اين خبر را آورده بود گفت: تو اهل کجا هستي؟

او جواب داد: من يک عماليقي هستم ولي در سرزمين شما مي زي ام.

داود به او گفت چطور جرات کردی پادشاه برگزيده ی خداوند را بکشي؟ سپس به يکي از افرادش دستور داد او را بکشد و آن مرد او را کشت.

داود گفت تو خودت باعث مرگت شدی، چون با زبان خودت اعتراف کردی که پادشاه برگزيده ی خداوند را کشته ای.

عهد عتيق - دوم ساموئل

No comments: