Tuesday, November 14, 2006

نامه / فارسی / دفتر سفال


معشوق با عاشق گفت بيا تو من گرد؛ كه اگر من تو گردم آنگاه معشوق در بايد و از معشوق بكاهد و در عاشق بيافزايد و نياز و دربايست زياد شود؛ و چون تو من گردي در معشوق افزايد. همه معشوق بود عاشق ني، همه ناز بود نياز ني، همه يافت بود دربايست ني، همه توانگري بود و درويشي نه، همه چاره بود و بي‌چاره‌گي ني.
رساله "سوانح" – احمد غزالي



فارسي مي‌آوردم تا كشيدن تو بيرون از تو نشاندنت من را به جا و آن‌جا نشستن، فارسي از تو، من را مي‌خواهد و تا در كانون من بنشاند تمام نگرگاه‌ات را، من مي‌شوي و من را در باززايي مدام حجم مي‌دهد. فارسي كانون دارد در شعر و كانون دارد در ادبيات به درنهادي (در سوژه‌گي) و "من" را هلاك نمي‌كند، تو را مي‌آوراند تا من و در من و از تو مي‌گيرد و در من مي‌افزايد و تاريخ دارد و در تاريخ‌اش " تو" را هلاك مي‌كند و من را زياده مي‌كند و مذكرگويي مدام دارد در عشق و در هلاكت آن.

دو-


آقاي عزيز!

پرسش شما دو گونه است، اول آن‌كه با كدام زبان مشترك مي‌توان از داستان و رمان سخن گفت و سنجيد؟ و دوم آن‌چه من ازين پرسمان بيرون مي‌كشم : كدام رمان، كدام داستان؟
او مي‌گويد آن خواندني دارد كه مرگ مرا نمي‌آوراند، كه مرگ ديگري را مي‌آورد و من خود را در آن مرگ جايگشت مي‌دهم و تو مي‌گويي نمي‌فهمي، مي‌گويي او دارد از ادبيات درباره‌ي ادبيات مي‌گويد و از رمان به رمان مي‌نگرد و تو مي‌گويي برايت گنگي‌ست.
تو مي‌گويي آن خواندني دارد كه از درون به درون مي‌چرخد دور هسته‌اي كه صداها را مي‌آوراند كنار هم مي‌نشاند و سازه مي‌گسترد در طول يا عرض، كه در زماني دروني خط‌كشي مي‌كند و در زماني دروني روايت دارد و شكست يك روايت، شكست درون روايي‌ست كه ارجاع از و به بيرون ندارد، و شكست نيست در اين نگر با آن‌چه از شكست در تعريف است. تو مي‌گويي با نگاه از به نه در ادبيات، نگريستن و با نگاهي از پساساخت‌گرايي آمده.
(در بازنويسي، شاعر دوباره مي‌شود و براي دوباره شدن به همان دست‌ها،‌ دست مي‌كشد تا بازگردد، حذف نام را به علاوه كند و اضافه‌ي حذف را بردارد. بازنويسي از ديگر ريختن است و از دوباره نيست هميشه، آمدن است و دست بردن است و مقام ديگر را در آن مقام قلب كردن. آن‌گاه كه باز ريختن از كاهيدن پيشي بگيرد، نهاد سر مي‌رود و مناجات در تكرار تكريم و تحقير سوژه بار مي‌گيرد در گونه‌اي از ستايش:

"او می‌آید
می‌آید او وقتی
می‌آید تنها
پر می‌شود همه‌جا
از تنهایی
دیدن او می‌شود
عشقی که همیشه‌ی تنهایی‌ست
و رویایی که تو بنشینی و از
رنگارنگی
رنگی
بشکوفی"
- حسين مدل

اين‌طور،‌ نوشتن برنهاده‌ي خواندن است و بازخواندن است و پيشيني‌ی خواندن نيست، از پيش‌خواني شده‌ايست كه به دست مي‌ريزد و در هلاك، اگر ايده‌ي كلمه، واسطه‌گي‌ی آبگينه‌اي باشد،‌ خواندن را در كانون خواندن مي‌تاباند.

"چه‌گونه
نمي‌دانم،
به چه بگويم‌اش
گاهِ هنوزي
كه
كلام‌ام نيست"
- خوان رامون خمينس-

نوشتن ِ خواندن و آنكه خواندن، نوشته مي‌شود در حبس)


سه –

دست از ارتكاب مي‌نويسد و دست از دژم‌خواني خود به رسش مي‌رسد و خود را مي‌پايد به نريختن، در آستانه نگه مي‌دارد و در استعاره‌ي ماندن در صلب و نه شار شدن جيوه در آن ِ زه. و دست ارتكاب نگه مي‌دارد و تاب مي‌آورد و نمي‌خواهد از القاي تمام شدن... از القاي ريخته‌گي و از تمناي باكره‌گي‌‌ي ماندن، ريختن...
دست از آغاز مي‌پريزد، از در پيدايي مي‌ترسد، از آغاز مي‌گريزد همان‌گونه كه از انجام و در اين توالي، تداوم ِ بودن مي‌جويد، استمراري‌ي ِ هم‌آن بودن در دل‌هراي ديگري شدن،‌ مرگ ديگري‌ي من و نه باز خاك‌سپاري‌ي پُرفَرّ.
نوشته اما مرگ را زودآورد مي‌خواهد، ديگري شدن مي‌خواهد در جاي ديگري‌ي خود كه در خود انباشته و در آستانه‌ست، در آستان مكش ديگري كه دست مي‌برد به دست همان نوشتار شده در خطوط، خطوطي كه از دست ريخته، از رگ و از خون ديگري‌ي پنهان پناه گرفته در نويسش.
نوشته اما مرگ را زود‌آورد مي‌خواهد آن ديگري‌ي ِ دست را كه به ريختن آمده به ارتكاب و فريب خورده آمده به جستجوي ديگري شدن دست برده و شكوه فرجام آفريده، فَرِّ خاك‌سپاري خونِ اساطيري‌ي ِ واژه‌ي نهاد. فَرِّ گريخته آوردن، بازآوري‌ي همان. اما به فريب، چه در خود " من" را مي‌ايستاند به تماشا مي‌كشاند، مي‌انبوهد و در عطف مي‌نشاند، در هسته، در هستي‌ي ايهامي‌ي ايده‌ي كلمه – اسطوره‌ي آغاز و كلمه‌بوده‌گي – و تمام مي‌كند تا دوباره بيآورد، تا دوباره بنشاند به فريب در باززايي و بازآوري، اما نمي‌تواند حروف مرگ را جابه‌جا بيآورد و حروف من را و در اين باززايي خود را مي‌گشايد، دست‌خوانده مي‌شود و طرد شده در جايي به خود انديخته، به خود آويز، به خود انديشار...


چهار-

خواست از فراموشي در مي‌گذرد؛ در بود بايد نشستن،‌ افاده مي‌كند (مي‌خواهد).
- فر – آ – نه – هوشي، بي مرگي‌یِ بزرگ
- آن‌چه به فراموشي مي‌سپارد،‌ مي‌گسترد در ديگرگوني‌ي همان. همان، در همانه‌اي گونه شده از شكل به باز مي‌نشيند و دوباره‌گي ياد مي‌آوراندش در ياد به مه‌گونه‌گي، چونان چيزها كه در خواب مي‌آيند از همان و از آن مي‌ريزند به در بيداري و زمان مي‌شود.
- كلمات به در بوده‌گي، فرآموشي ياد- اند به گستراندن دم از انديشه در شده، يا بازگشت را به تعويق (پرانتز) انداختن؛ و به اين فرِّ گريخته افكندن زنجير،‌ بازي مرسوم را به بي‌انجامي هميشه كشاندن در دايره‌هاي تك مركز.
- احساس چيز- بوده‌گي در انداختن خود است به قاب اين زنجير در به هم موقوف كردن خواب – بيداري، يا گريختن از به ياد آوري فر همان.
- ارتباط، اين‌هماني چيزيست كه در ياد بوده‌گي اش به كلمه ريخته و ابرگر در اين به فرآموشي، سياهِ فربهي‌ست كه به از ياد ريخته‌گي يا در بي‌شكلي نامتعين.
- گاهي كلمات ريخته آلتِ رسم‌اند،‌ چونان ابرهاي ريخته از انتزاع و بر بوم. رسم،‌ اعتراف مي‌كند،‌ اعتراف در بازگزاري، و در باز- گزاري خواندن- نگريستن،‌ به ياد سپرده مي‌شود در استمرار.


پنج

تنها با ديدن، شنيدن، نوشتن بافتار يك ساخت وامي‌كاود، و تمام زيرنهاد آن ساخت بازمي‌نمايد. اين بازنمايي در رسش خود نياز به برداشت تصاوير انتزاعي‌ی گسيخته‌اي دارد كه در بازخواني به يك‌ساني ميل مي‌كند در دركِ سازه‌اي همگون كه التزام آن هسته‌ست در بازانديشي و رسيدن به برساختي هماره كه تاييدش مي‌كند، تاييدي به خودبسنده‌گي كه همبوده‌گي‌اش در آن انديشه، به خالي كردن‌اش مي‌پردازد از آن ساخت با قوام آن در گذشته‌ي انديشه، و در گذار زمان، اين بسنده‌گي،‌ خود را مي‌افزايد تا سو‍ژه را به ساماني مي‌رساند كه برساخته‌ايست از سازه‌هاي پيشين.
برساخت‌هايي كه به انسجام نمي‌رسند در رسش، از كالي مي‌ريزند به دور ريختن يا تل‌انباري تا در لحظه‌اي ديگرگون شده،‌ ازين انباره‌ي نيم‌سازه‌ها در سامانه‌اي ديگر، بازيابي در تداعي پيدا شود بي به‌ياد‌آوري آن‌چه در گذشته‌ي آن اسكلت زنداني‌ست. در اين نگر، تمايز، در همبستگي اجزاي تنها ناهم‌گون به سبب از ياد ريخته‌گي،‌ اخته مي‌ماند.
آن‌چنانكه انديشه در بازپردازي‌ي تكه‌تكه در پاره‌هاي زماني، گونه‌اي پيوند مي‌كاود، به بستگي مي‌كاهد در هواداري آن جهش (تداعي) ابتدايي و اينطور قرار يافتن مي‌كوشد به انكار گسيخته‌گي – كولاژ – تا خود را در بازبسندگي آرام كند.
بسته‌گي يا پيوسته‌گي -‌ چونان نوشتار كه آوازش در استخوانِ پيشيني‌ی آن‌چه از خود ريخته زنداني‌ست - به باز‌آوري همان كوشاست.


شش

فَرِّ همان،‌ بي‌گمان، اگر در جوهر روحاني‌ی دكارت جايگشت بگيرد، به ياد آوري آن چيزي‌ست كه در تضمين سوژه، مي‌كوشد به تاييد " هستن". كه در آن تاييدي‌ست به تاييد هستي همان فرّ در پيش از بود آن و زنجيره‌ايست كه بر خود، مدام صحه مي‌گذارد به تناوب و دوام، چيزي كه به تعبير دكارت " ما را هميشه در وجود نگه‌ مي‌دارد" پيش‌تر در انديشه در وجود مي‌آيد به نگه‌داشت يا باز- توليد ما (انديشه). زنجيره‌اي كه باز-زايش هر دم دارد در توالي،‌ كه باز نيست، به باز-گذاري نمي‌گذارد،‌ جز به در باز-گزاري براي استمرار نيست. اما فرَّ همان – آن‌چه بر پيشيني بودنش در كانت مي‌گويم – هم در بسته نيست و هم در دوباره جهاني ديگر مي‌سازد كه مدام تاييد نيست بر خود. جوهر روحاني نيست كه به تفكيك بگذارد براي تمايز و تحديد بر ندارد به سر جنباندنِ تاييدِ مدام براي رهايي در آرام سكونت در من كه هر آن‌چه را در خود مي‌گنجاند به تحديد و تبديل.


هفت

آگاهي، چيده‌مان اين پاره‌هاست در سامان. آن‌چه از نگر انديش‌گر كوژ جزيره پنهان مي‌گيرد ( او – هيوم – نمي‌تواند هيچ نظريه‌اي بيابد كه بدو اين امكان را دهد تا دو اصل را كه هيچ‌كدام‌شان را نمي‌تواند رد كند، سازگار سازد؛ اين دو اصل ازين قرارند: نخست اين‌كه تمامي ادراكات ما وجودهاي مجزايند؛ دوم، اين‌كه ذهن هرگز هيچگونه پيوند واقعي ميان وجودهاي مجزا را ادراك نمي‌كند.) پيوند اين جزاير پاره‌ست در "آن"ِ سوژه. انديش‌مند كاو اما، برساختي اندام‌گون را برنمي‌تابد كه در آن پاره‌هاي زماني به ترتيب مي‌شوند در رسانش اندام‌واره‌گي به استقرار و دوام. در نگر كاوانديش، آن‌چه پيشيني‌ست، زمان‌مداري گونه شده‌اي دارد كه شناسايي نمي‌شود در اين بسامد، كه اما سپس‌تر به زبان فرومي‌كاهد يا والايش مي‌يابد آن ِ ( به كسر ن) سوژه.


دفتر سفال
بيست‌وسوم آب‌آن هشتادوپنج


(مرا تو آوردي از حلب...)

No comments: