اما با زخمهاي من
نميدوي اي ماه
- هوشنگ چالنگی
تاريخها و روزها ريختهاند از تقويم و ديوار، با واژههايي كه نميدانم در كدام روز نازل آمدهاند. قوافيي سكرآور وحي.
نامهي ديگري رسيده، اضطراب نشستنم را به دايرهها و حروف پراكندهي افتاده بر كاغذ و رهاشده، آلوده. دستنويسهايي كه نميدانم از كجا ميآيند با نقاشيها و حروف بيشرح، روزهاي نشستنم آن پشت ميز و در آن گوشهي راهرو سيگار پشت سيگار از انديشناكيي مرگ، را پر ميكنند با تمركز بر آن خطوط كژ، مينويسم حروف زنداني را رها كردن دهشت ميآورد، ديوانههاي توي خيابان را ازين خرابهها به كدام خرابهي ديگر ببريم به سر ميرسد؟
نامهها از پشت برفپاككن ميآيند. عادت كردهام به هرجا كه وقتي پياده ميشوم و تا برگردم، پاكتي بزرگ يا كوچك رها شده باشد روي شيشه. حالا تمام اين دسته برگها را با خودم هرجا ميبرم توي ماشين و ميروم آنجا مينشينم وقتي، جوري پهن و پنهانشان ميكنم كه اينهايي كه با بهت و تهديد نگاهم ميكنند، اين چشمهايي كه همهجا هستند، گاهي انگار ميشناسندم؛ فكر ميكنم بايد شييزوفرن باشم و بايد پارانويا داشته باشم و بايد تمام روانپريش باشم، و ميترسم از دستهايي كه به من دست ميبرند، به از چشمهايي ميترسم كه دنبال كاغذهايم ميآيند، دنبال صداهايي كه توي اين قربانيها خفهاند.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آنها ميگويم ميتوانم چيزي بنويسم كه الگويي باشد براي راوي اما نه روايت، نميتوانم يك هسته بياورم كه چيزها را دورش جمع كنم تا بميرند، نميخواهم اينطور خودم را از مرگهاي در چيزها، غايب كنم، همين است كه شبيه مجسمه مينشينم با ورقهايم با كتابهايم، با در و ديوار اسمهاي روي جلدها، مردهريگ چيزهاي اسم شده، خفه شده در نامشان، كساني كه به نام تبعيد شدهاند و حالا از مناند، حضور غايب چشمهايم روي صفحههاي گورشان تاب ميخورد، براي اينها از آينده آمدهام، براي خودم از گور.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آنها ميگويم يا لااقل براي من تمام شده. چونان پيكرهاي پا روي پا مياندازم و دود ميكنم و ساعتها. كارم ساختهست و با ادبيات عجيبي با خودم حرف ميزنم، با چيزها بيآنكه بخواهم نامشان را بدانم و يا صداهايشان را بشنوم. صداهايشان را ميشنوم، صداهايي كه با اينها يكي ميشوند و شبيه صدا نيستند، تكراري نيستند. و با اين نامهها، نامههايي كه توي خوابي كه بازشان ميكنم پاكت را صدا ميريزد بيرون، صداي گلوي بريده و صداي تمام استعارههاي ديگر.
نامهي ديگري رسيده، پشت پاكت حروف پراكندهي نامام را مييابم، به يكي از آنها ميگويم، حروف پراكنده را كه ميچينم آن چيز ميشود، و روي " آن چيز" مكث ميكنم. و ساعتها. آنقدر مينشينم و زل ميزنم تا آن چيز بيايد و خسته شوم و از رنگ بريزم و سفيد بشوم و دستم بلرزد و زانوم بكوبد و ساقم بكوبد و در كانون چيز بودهگيام از خودم بريزم و پيكره بشوم و آنچيز بيايد و انگشتهايش را در چشمانم بگرداند و سيگاري در جمجمهام خاموش كند و ساعتها و وقتي به ماشين ميرسم دل ميكنم و اگر پشت ابروهايش گيره نباشد، گره ميشوم.
گاهي مرور ميكنم تا بدانم پيشتر توي كارهايي كه كردهام، آنجا نشسته بودم و كتابي و كاغذي و به اينكه شايد آنچيز كه آمده، پاكت را برداشتهام با و تا ماشين بردهام و پشت ابروهاش انداختهام و برداشتهام و نگاه كردهام و پنهان كردهام و خودم دارم براي خودم بازي ميكنم با نگرانيي كودكي كه ميداند دارد تماشا ميشود و بازي ميكند و بازيي خودش را ديگر نميكند چون رازها بر زمين نريزند و رازها بر زمين ميريزند و رازهاي جديد جايشان ميگيرند و چون هيچوقت چيزي نكشيدهام، ميدانستم چيزي كشيدن كار من نيست و كار آنچيز ميتواند باشد و آنچيز ميآيد و آن پاكتها را هر روز ميآورد و توي آن پاكتها كاغذهايي هست كه تويشان آنچيز كشيده و پنهانشان ميكنم ولي خواب ميبينم و گاهي مرور ميكنم توي كارهايي كه كردهام، آنجا نشستهام و كتابي و كاغذي و دستي و بلند ميشوم و به سمت ماشين ميروم و آن را ميگذارم پشت ابروهايش و ابروهايش و برميدارم ولي من نميتوانم بكشم و من نكشيدهام و چون هيچوقت نتواستهام آن خطوط را بكشم براي همين فكر ميكنم خودم نبودهام كه آن را كشيدهام و اين خود بيشتر مرا ميبرد تا مرور كنم توي كارهايي كه كردهام و چيزهايي كه با من بوده و آنچيز را هميشه به خاطرم ميآورم كه نميتوانم به يادش بياورم و آنچيز ميريزد و روي زمين شار ميشود و من به خطوط آن مينگرم، بر كاغذ، پنهان ميكنم و آن چشمها دنبالم ميآيند بر ميگردم و به حالت خراميدن به چشمهاي آن چشمها، نگاه ميكنم و ميخندم و به ياد ميآورم رد انگشتهاي آنچيز را در حدقهام و مرور ميكنم و ميدانم كه كشيدن نميدانم پس براي همين آن نامههاي كشيده را خودم نكشيدهام برده باشم تا پشت ابروهايش و خودم كشيدهام چون ميدانستم كشيدن نميتوانم هميشه، تا نفهمم و سر بخورم و ندانم و سر بخورم.
اين چيزها كلافهام ميكند، اين چيزها تاريخ دارند، اين چيزها ادبيات دارند، اين چيزها پر از حروفاند. انكار نميكنم ازين كلافهگي پر لذتام. ازينكه اين چيزها در مقابلم مدام فر ميخورند و چيز ميشوند و چيز ديگري و سعي دارند با من به حرف برخيزند. ازين فهميدنشان كه من در اشتراكم در بودهگي به چيز با اينها و قهر ميكنند و كرشمه ميريزند و پچپچه ميكنند ازين دانستن و پرخاششان به اين بيتفاوتي من، به اين بيصدايي و به اين كاغذ، به اين كتاب و پشت ميكنند و ميروند به اين پاكتها، به اين نامهها.
آنچيز كلافهام ميكند، آن چيز تاريخ ندارد، آنچيز ادبيات ندارد، آنچيز بيحرف. انكار نميكنم از آمدناش پر التهابام، از نيامدناش پر دلهره و از رسيدناش بيمناك، ازينكه ميآيد و پر عذابيست، از آنكه نميآيد و پر شكنجهايست، از آنكه ميرسد و پرمرگيست. آنچيز كه در تمام اين چيزها زندانيست، آنچيز كه در مدام اين چيزها به ياد ميريزد، هجوم ميآورد، تبسم ميكند، ابرو در هم و زهره ميتركاند، آن چيز در اشتراك تهي با من، انگشت در قاب چشمهايم ميگرداند و ميداند به اين سرخوشيش، مجذوبم.
گاهي مرور ميكنم، نامهي ديگري رسيده و از روايت گريزانم، اين چيزها كلافهام ميكند، آن چيز و در كارهايي كه كردهام كه بيشكلهاي ريخته و حروف ريخته، حروف بيكنار هم چيد ميترساندم از اين رهايي، آن شكلهاي افتاده كه در مرگ ورق ميخورند، و به يكي از آنها گفتم كلمات تاريخ دارند، كلمات ادبياتاند و سفيد ميشوم و از رنگ ميريزم و دستم ميلرزد و ساقم ميكوبد و زانوم و تاب ميخورم در بيخودي و دود ميكنم و شايد من، دستهاي من است كه برميدارد ميبرد ميگذارد پشت ابروهايش كه بر ميدارم و پشتش استخوانهاي پراكندهي نامام را ميخوانم و پنهانت ميكنم، آن چيز، براي همين از روايت گريزانم كه به يك بسنده ميكند و يك را ميسازد و به هم ميرساند و پر ميكند و سوار ميكند و پياده ميكند و رها ميكند و گور ميكند و تكرار ميكند و دنبال تصاوير ميگردد و دنبال بازسازي تصاوير ميگردد و سعي ميكند و در سعي چيزها را ميخواند و در خواندنشان فرا ميخواند و در فراخواني نامشان ميدهد و در نام نهادن بيمرگشان ميكند و در بيمرگ كردنشان پرمرگشان ميكند از هيچ، و ميآفريند و در آفرينش به انزال ميرسد و در انزال سكون مييابد و در سكون لخت ميشود و در لختي از حال ميرود و از حال رفته را در خواب ميآورد و دوباره ميبرد دست و در دست بردن دوباره ميسازد و تمام آنچه را ريخته دوباره ميريزاند و ميآوراند و ميچيند و ازين چيدمان گريز ندارد كه اگر زندانيشان نكند حلقه ميكنند صداهايشان را در گوشش و ميپاشند خونشان را بر سينهاش و ميفشارند با استخوانهاشان گردن از چيدمان همان، به تنه آمدهاش را؛ و از روايت گريزانم كه تصويرهاي كنار هم ميخواهد و صداهاي كنار هم و نه در هم و نه نشنيدني و نه سكوت و نه نگريستار نباش و آدمهاي كنار هم ميآورد كه كنار هم نيستند و چشمهاي روبروي هم ميآورد كه روبروي هم نيستند و نميبينند و در خود خفه ميكند اعتراضها و شاكيان آن نقشمايهها را كه برايشان ريخته و قرار ميخواهد و راضي ميكند و از روايت گريزانم كه آنچيز را روايت نميكند و هميشه ميخواهد آنچيز را روايت كند و نميتواند و از اين نتوانستن پر بيم ميشود و ميداند و دست ميبرد و دوباره دست ميبرد تا آنچيز را و نميداند آنچيز را نميداند چون آنچيز روايت را، روايت ميكند و از بالاي روايت است. و از روايت گريزانم كه تنهايي را پر ميكند و ميخواهد كسي شود و كسي ميشود و پر ميكند و نميتواند پر كند و تكرار ميشود و از تكرار پري ميآورد و پري سياه ميآورد و زل ميزند و ميخواند و در خود ميخواند و با در خود خواندن در خود ميكشد و با در خود كشيدن پر ميكند و با پر كردن سياه ميكند و با سياه كردن ميخواند و با خواندن دوباره ميخواند و در دوباره خواندن همان را تكرار ميكند و در تكرار استمرار ميريزد و در استمرار جا مياندازد و بر جاي انداخته خوش ميكند و ميقبولاند و قبولانده ميشود و از روايت گريزانم كه هر روز اين نامهها را و پاكتها را از صدا باز ميكند برايم ميآورد و ميترساندم و ميترسم و لرز ميكنم و يخ ميشوم و به يكي از آنها گفتم دستهايم نميلرزند، نه نميلرزد و سر تكان داد و آنچيز بود، خنديد. و گفتم انگار آنچيز را ميخواهم و آنچيز خواستني نيست و گفتم از روايت گريزانم و ناگزير است و به يكي از آنها گفتم ميخواهم چيزي را ببيني و با من بيا و با من آمد و رفتيم تا ابروهايش و روي شيشه و پاكتي آنجا بود كه پشتش حروف پراكندهي آنچيز رها شده بودند و خواندم و خواند.
از خطوط ستارهي داود بر سنگ الكساندر
چهاردهم آب - آن هشتادوپنج
No comments:
Post a Comment