- مي گويم: اين زن. هولدرلين، مالارمه و بهطور كلي، همهي كساني كه مضمون شعرشان جوهر شعر است، عمل ناميدن را شگفتي نگرانكنندهاي يافتهاند. واژه چيزي را به من ميدهد كه بر آن دلالت ميكند، اما نخست آن را حذف ميكند. براي آنكه بتوانم بگويم : اين زن، بايد به گونهاي، واقعيت او را كه به صورت گوشت و پوست است، از او بگيرم و او را غايب سازم و نابودش كنم. واژه انسان باشنده را به من ميدهد، اما بي بود. واژه غيبت هستي آن چيزست...
- بيشك زبان من، كسي را نميكشد. با اين حال "آن زن" ميگويم وقتي، مرگ اعلام شده هنوز هيچ در زبانم ريخته؛ زبان من ميگويد اينكه "اين" كه اين "جا" ست اكنون ريختهست از خود در نيستي فراخواندن، زبان من امكان اين ويرانيست...
- تصديق ميكنم كه بين ماتلياري و پراگ فرق است. در اين فاصله، پس از آنكه دورههاي جنون عذابم داد، شروع به نوشتن كردم، و اين فعاليت، كه براي همهي اطرافيانم بسيار مشقتبار ميشود – آنقدر مشقتبار كه در كلام نميگنجد، حرفش را نزنيم - ، براي من از هرچيزي در دنيا مهمتر است، همانقدر كه هذيانگويي يك ديوانه برايش مهم است، يا براي يك زن باردارياش. اين نكته با ارزش آنچه نوشته شده هيچ ارتباطي ندارد، من اين ارزش را بيش از اندازه ميشناسم، اما ارزشي كه براي خودم دارد، به همين دليل است كه، با دللرزهاي از اضطراب، نگارش را از هرچه ممكن است آن را مغشوش سازد در امان ميدارم، و نهتنها نگارش را كه تنهايياي را نيز كه بدان تعلق دارد. و وقتي ديروز بهتان گفتم كه قرار نبوده يكشنبه شب بياييد بلكه دوشنبه بوده و شما دوبار پرسيديد " پس شب نبوده" و من مجبور شدم، دستكم بار دوم، پاسخ دهم : "بهتر است استراحت كنيد"، دروغ محض بود، چون هدفم فقط اين بود كه استراحت كنم. ( كافكا )
از كافكا تا كافكا – موريس بلانشو
- بيشك زبان من، كسي را نميكشد. با اين حال "آن زن" ميگويم وقتي، مرگ اعلام شده هنوز هيچ در زبانم ريخته؛ زبان من ميگويد اينكه "اين" كه اين "جا" ست اكنون ريختهست از خود در نيستي فراخواندن، زبان من امكان اين ويرانيست...
- تصديق ميكنم كه بين ماتلياري و پراگ فرق است. در اين فاصله، پس از آنكه دورههاي جنون عذابم داد، شروع به نوشتن كردم، و اين فعاليت، كه براي همهي اطرافيانم بسيار مشقتبار ميشود – آنقدر مشقتبار كه در كلام نميگنجد، حرفش را نزنيم - ، براي من از هرچيزي در دنيا مهمتر است، همانقدر كه هذيانگويي يك ديوانه برايش مهم است، يا براي يك زن باردارياش. اين نكته با ارزش آنچه نوشته شده هيچ ارتباطي ندارد، من اين ارزش را بيش از اندازه ميشناسم، اما ارزشي كه براي خودم دارد، به همين دليل است كه، با دللرزهاي از اضطراب، نگارش را از هرچه ممكن است آن را مغشوش سازد در امان ميدارم، و نهتنها نگارش را كه تنهايياي را نيز كه بدان تعلق دارد. و وقتي ديروز بهتان گفتم كه قرار نبوده يكشنبه شب بياييد بلكه دوشنبه بوده و شما دوبار پرسيديد " پس شب نبوده" و من مجبور شدم، دستكم بار دوم، پاسخ دهم : "بهتر است استراحت كنيد"، دروغ محض بود، چون هدفم فقط اين بود كه استراحت كنم. ( كافكا )
از كافكا تا كافكا – موريس بلانشو
به تيلهچشمهاي آهو در قاب گور ( نيامدي ! دل، دل رفتن ميكند، وقت اميد سوختن
نوشتن بر گور
نوشتن در قاب )
پردهي اول
شبانه ليلي به باز خواني قيس
بازو بگشا
اي فيروزه
بر چشمهاي تاريكم
سپيده دم از گور بر خواسته
شبنم رنگي
بر پاره هاي موستولي افشان
چشمي گشوده مي شود
هزار نيزه بر جوشن دريا
روان
قلب قيس يورتمه مي رود
به دنبال آهو
پلك بر هم بگذار
ودر اين دقيقه ي آخر
كه ماه
دركمين عقرب مي خرامد
نگاهم كن و
نفسم را بيامرز
پردهي دوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس
گيسو به باد پيچيده بانوي قيس
شفا مي طلبد
ازدر درهاي باديه
يايسه ميكذرد
شبق از گيسوش
عشق
در حجله گاه خليفه
كاسه در كاسه صف كشيده به دريوزگي
كه هلاهل
در مطبخ بازرگان
شانه انگشت
به شن مي كشد
شاخه به شاخه
زيتوني رنگ
هان اي كمند تافته
قد بيفراز
تا كجاوه اول
شانه انگشت
به شن مي كشد
شاخه به شاخه
زيتوني رنگ
هان اي كمند تافته
قد بيفراز
تا كجاوه اول
بازگشت
عشق
درقبيله ي من
خنكاي برف است و
شعور ضمني آ ب
هفت دروازه ي آسمان
از آن هفت پيكر ناظم
من اگر كفني داشتم
نگاه به ليلي ميكردم و
مي مردم
پردهي سوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس
ميخواهمت اي زخم سياه
1
دوان آمده امروز
با چهار زانوي زخم
بريده بر كف ايوان
از نافه ي’ آب است
مي پيچد
چنانكه بر در دريا
هيون حامل
2
برآنم
كه بر عقرب ماه
آهويي بگزم
تا راه آبي سپيده شدن
در قلب و رگ
بسته شود
3
حرامي ي بازآمدن
اي مرگ آخرينم
عبور كن ا زشام غريبان دامنم
اي آذرخش نباتي
خميده بشكن
در خم نارنجي
پردهي چهارم
شبانه ليلي به بازخواني ليلي
به سوي آب ميروم
كمان ماه
در آرزوي گلويم
در آن دقيقه برج
قسم مي خورم
عاشق چشمي نبوده ام
دريچه ماتم
گشوده به ايوان شرقي
قبيله در آتش
خيال دميدن
مقابل من
بانوي ار جمند
سينه ريزت را
به من ببخشا
تا رها كنمش
در تك دريا
حال
زمان يادگيري نام گلي است
كه پنج پرك داشت
و هفت زبان زهر آگين
پيچيده بود
بر هفت پرچم زخمينش
شب تلخي است
ماه تلخ
كمان پذيرفتتني
سلام به انحناي كشيده ات
پردهي پنجم
شبانه عاشقانه به بازخواني شاعر
غزال
نافه در سراب مي راند
طاق
مي شكند خواب
به شيرازه ابرو
ايستاده دستي به آمدن
گاهي كه
گاهواره
آمد و شد دارد
به رفتار انگشتي اگر ميتواني
ليلي ، ليلي
بگذار از اين جلاي دريايي
چه موميايي زيبايي
نشسته به سايه زيتوني ×
آنجا كه سپاه مرگ
آرام و مطمئن مي آ يد
در يتيم
دريا
سنگ لحد
ماه
توان يافتنم نيست
مدينه ي بازگشت را
صداي نور شنيدم
صدايي از
دماغه ي شب بو
چه سبك مي وزي اي باد
× نه يك زيتون
پردهي ششم
شبانه قيس به باز خواني ليلي
تا تو را شايم
خاكستر نقره گون سمندري بايد
سامان دلم
خاموشم د راين روزهاي باراني
و دفينه به سوداي نارنج ها و گون هاست
سازها را نمي شنوم
كه زخم دو گانه به بي تا بي است
و در واد ي فريشتگان
كلامي بهم نمي خورد
بر آبها بگرييم
و قبور زنا زادگان
همين دم از هجوم گياه
مي تركند مردگان
تير مي كشد
زخم سياهم
به آرامي
كلام ناظم را در هم كن و
نامم را بنشين
پردهي هفتم
شبانه ليلي به بازخواني قيس
عشق
كلمه اي بر آب
همه چيزي در اين جهان
پا در ركاب
ليلي به شاخ آهو بسته
مژه گانش
دراز مدت و مسموم
و به انحناي پلك
كشته ي سهراب
همينكه نمي نوشم
مي پاشم اين زهره القند
براي زاغ و كلاغ
زلف دراز باغم
خاتون برنج
با نديمه ي مس
بر شود از پاره مخمل مرگ ؟
چنگ ميزنم
به آهنگ تاري از مژه گانش
تا بافه ي كفنم باشد
يا ماه بني هاشم
بهرام اردبيلي
No comments:
Post a Comment