او ما همه را شناخت و ما را همه دوست داشت. بیاییم، در این شبِ زمستانی، از دماغه تا دماغه، از ولوله ی قطب تا به قصر، از ازدحام تا به کرانه، از نظر به نظر، توان خسته و حسها خسته، او را صلا زنیم و ببینیم و گسیل کنیم و، زیر جزر و مدها و بر بلند صحاری ی برف، پی ی دیدهای او گیریم، دَمهای او، تن ِ او، و روز او.
از شعر "جنی" – اشراقها، آرتور رمبو / برگردان بیژن الهی
یادآوری : بخشی از یک کتاب – قربانی
یکهو از ناکجا می افتد و روی صورتت سورتمه می رود. دستهایت وقتی توی برف گم می شود، سیاه می شود و هرجا می شود کره ای که در انزوایش ایستاده ای و فکر می کنی به پسر که می پرسد قطب کجاست و وقتی می گویی و می پرسد یعنی چه ؟ می پرسد خانه ات کجاست ؟ یعنی چقدر دوری و فاصله معنا دارد. روی تخت می نشیند و صورتش را به دست می گیرد و تصویری به یادت می آید و می گویی. نشانش می دهی، آجرهای قرمز. با خودت کلنجار رفته ای و پریشانی. بعد فکر می کنی قطعش می کنی و دوباره دستت که نداری، در می آوری. و فنس های چوبی ی قرمز. و یک لحظه تا نفس بکشد. خیلی. جانوری سفید می گذرد. جانور سفید را نشانت می دهد، آنجاست. صورتت را به رانش می چسباند و گرم می شود. دارد به خودش می آید. وقتی بلند می شود، روبرویش را نگاه می کند، عطفی سفید می بیند که به آن سفیدی وصلش می کند و این دیگر چیست، نزدیک می شود و می خواند، همیشه نزدیک می شود و وقتی می خواند، می خواهد چیزی بگوید، فکر می کند اگر می خواست چیزی بگوید و انگشتان استخوانی کج اش را به سمتی بگیرد، به دستهایش نگاه می کند، می لرزد و چیزی پشت گردنش می دود. اینکه هرگز نتوانسته ای به انزوای مغزش فرو روی، و حرفهایش را بزنی و از آنجا فکر کنی و اگر حروف فرق داشته باشد. حالا که او دارد می نویسد، به انگشتهای کجش و آنچه زیر دستش لیز می خورد. نقاط سفید را کنار هم که می گذرد، تکراری ست، می گوید و پاییز که می شود، می گوید و چقدر که پاییز می شود، به یاد دستی می افتد که اگر داشت، به برگهایی می رساند که آنجا، طلاست و خودش را پرت نمی کرد و آنقدرها نازک نبود. حوصله کو ؟ اگر می خواستم اینها را بفهمم، سراغی می گرفتم از چیزهایی که توی این ویرانه نیست. آنچه را ادامه می دهم، آنقدر برود، تا در جایی نیستن بشود، که بشود ساکن بود و در خودش فرو رفتن باشد، یعنی سرش را که بالا می آورد، و گوشهایش را آزاد می کند، چه می بیند که همیشه، و چطور ندیده و آشفتگی ش. تعجب می کنی و با خودت می گویی. دیگر داغی ست و قیری ست. نه خودش را می شناسد و نه دیگری. آنقدر نفرت دارد که به انتقام می افتد و لخته ای از تنش را جدا می کند، نگه می دارد و دیگر سوختن. هرجا بروی.
فاصله هست، چشمهای عابر گم می شود و تا به آجر می رسد، گیج می شود، عطایش را می بخشد. خسته. توی کوره ای افتاده، که هی می چرخد و داغ می شود. گر می گیرد. می خواهد صورتش را به خاطر نیاورد، و صدایش را به خاطر نیاورد، و چشمهایش را به خاطر نیاورد که از سرخی حمله ور می شود یکهو و چشمهایش را می بندد و مژه هاش آتش می گیرند و قرنیه اش و مردمکش و نگاهش وقتی باز می کند، همه جاست. بختک. خودش علامت بزرگی ست، به جان هرکس افتاده با صورتی گچی. امشب فکر می کند، لخت توی مه افتاده، و آنها با دندانهایی که به دست گرفته اند، و با عصاهایی و با چشمهایی و با خاطراتی، نزدیک می شوند، و پوستش را به جایی می کوبند و استخوانهایش را به جایی. در خودش خیره می شود و آنها را می خواند، و او را که چطور گفت که چه چنگال هایی ست. حالا می خندد، از فاصله ای به پوست، به استخوان.
روی دیوار نهنگی ست با معجزه ای در درون گمراهش. با حروف نهنگ و روی خطوط نهنگ و فلز. به چیزهایی که می شنیدم فکر می کنم و می شنوم بی آنکه بگوید، بگو. تا در انزواش غرق می شود. سوگند خورده ای که رهایش کنی و به چیزی بندش کرده ای. به آوازی که هرچه می رود نزدیک، دورتر می شود. فرقش را می فهمم. خطی که در امتدادش رسم می کند، پستی ست، بالایش پستی ست. آنجا که به در خودش خیره شدن، آغاز می کند، طلسمی ست و طلسم را می یابد و او که می گوید پیامبری ست و صداها. می شود آغاز گفتن و نگاه کردن. که پاهایش را از دست داده، و وقتی خیره می شود، به چه خیره می شود، تمام تنش را می بیند که آب می شود و در خودش می پلکد و یکهو نظاره ات را که فهمیده، سر بر می گرداند و داخل می شود، خودش را به جایی می چسباند تا تو را در جایی که چسبیده ای، رها کند و کار خودش را کرده. اینطور می گوید. نه اینکه برای کسی، برای خودش. تا به این برای خودش نزدیک شود، می بیند که دارد می گذرد از هرچه برای اوست و می گوید چرا ساکت بمانم : خانه ات کجاست ؟
آنجا، ارتفاعی ست، که لوازم رفتن. جدا ماندن، آواره و توی نی. نیها را خودش می سازد. کنار هم می گذارد. نور رد نمی شود. آواز می خواند. آواز آنچه از خودش می اندازد، دور می کند. نی های قرمز، نهنگ و کوره. خیلی دور و نمی شود رفت و اگر دستم سیاه نبود، دستی که سیاه می شود، می برند. دست سیاه بریده را نگه می دارند، می روند آنجا و توی چاله ای دفن می کنند و رویش می نویسند و حیوانی سفید می گذرد و نشانش می دهد، می گوید همین.
از مجلد اعترافات
مهر هشتاد و هفت
از شعر "جنی" – اشراقها، آرتور رمبو / برگردان بیژن الهی
یادآوری : بخشی از یک کتاب – قربانی
یکهو از ناکجا می افتد و روی صورتت سورتمه می رود. دستهایت وقتی توی برف گم می شود، سیاه می شود و هرجا می شود کره ای که در انزوایش ایستاده ای و فکر می کنی به پسر که می پرسد قطب کجاست و وقتی می گویی و می پرسد یعنی چه ؟ می پرسد خانه ات کجاست ؟ یعنی چقدر دوری و فاصله معنا دارد. روی تخت می نشیند و صورتش را به دست می گیرد و تصویری به یادت می آید و می گویی. نشانش می دهی، آجرهای قرمز. با خودت کلنجار رفته ای و پریشانی. بعد فکر می کنی قطعش می کنی و دوباره دستت که نداری، در می آوری. و فنس های چوبی ی قرمز. و یک لحظه تا نفس بکشد. خیلی. جانوری سفید می گذرد. جانور سفید را نشانت می دهد، آنجاست. صورتت را به رانش می چسباند و گرم می شود. دارد به خودش می آید. وقتی بلند می شود، روبرویش را نگاه می کند، عطفی سفید می بیند که به آن سفیدی وصلش می کند و این دیگر چیست، نزدیک می شود و می خواند، همیشه نزدیک می شود و وقتی می خواند، می خواهد چیزی بگوید، فکر می کند اگر می خواست چیزی بگوید و انگشتان استخوانی کج اش را به سمتی بگیرد، به دستهایش نگاه می کند، می لرزد و چیزی پشت گردنش می دود. اینکه هرگز نتوانسته ای به انزوای مغزش فرو روی، و حرفهایش را بزنی و از آنجا فکر کنی و اگر حروف فرق داشته باشد. حالا که او دارد می نویسد، به انگشتهای کجش و آنچه زیر دستش لیز می خورد. نقاط سفید را کنار هم که می گذرد، تکراری ست، می گوید و پاییز که می شود، می گوید و چقدر که پاییز می شود، به یاد دستی می افتد که اگر داشت، به برگهایی می رساند که آنجا، طلاست و خودش را پرت نمی کرد و آنقدرها نازک نبود. حوصله کو ؟ اگر می خواستم اینها را بفهمم، سراغی می گرفتم از چیزهایی که توی این ویرانه نیست. آنچه را ادامه می دهم، آنقدر برود، تا در جایی نیستن بشود، که بشود ساکن بود و در خودش فرو رفتن باشد، یعنی سرش را که بالا می آورد، و گوشهایش را آزاد می کند، چه می بیند که همیشه، و چطور ندیده و آشفتگی ش. تعجب می کنی و با خودت می گویی. دیگر داغی ست و قیری ست. نه خودش را می شناسد و نه دیگری. آنقدر نفرت دارد که به انتقام می افتد و لخته ای از تنش را جدا می کند، نگه می دارد و دیگر سوختن. هرجا بروی.
فاصله هست، چشمهای عابر گم می شود و تا به آجر می رسد، گیج می شود، عطایش را می بخشد. خسته. توی کوره ای افتاده، که هی می چرخد و داغ می شود. گر می گیرد. می خواهد صورتش را به خاطر نیاورد، و صدایش را به خاطر نیاورد، و چشمهایش را به خاطر نیاورد که از سرخی حمله ور می شود یکهو و چشمهایش را می بندد و مژه هاش آتش می گیرند و قرنیه اش و مردمکش و نگاهش وقتی باز می کند، همه جاست. بختک. خودش علامت بزرگی ست، به جان هرکس افتاده با صورتی گچی. امشب فکر می کند، لخت توی مه افتاده، و آنها با دندانهایی که به دست گرفته اند، و با عصاهایی و با چشمهایی و با خاطراتی، نزدیک می شوند، و پوستش را به جایی می کوبند و استخوانهایش را به جایی. در خودش خیره می شود و آنها را می خواند، و او را که چطور گفت که چه چنگال هایی ست. حالا می خندد، از فاصله ای به پوست، به استخوان.
روی دیوار نهنگی ست با معجزه ای در درون گمراهش. با حروف نهنگ و روی خطوط نهنگ و فلز. به چیزهایی که می شنیدم فکر می کنم و می شنوم بی آنکه بگوید، بگو. تا در انزواش غرق می شود. سوگند خورده ای که رهایش کنی و به چیزی بندش کرده ای. به آوازی که هرچه می رود نزدیک، دورتر می شود. فرقش را می فهمم. خطی که در امتدادش رسم می کند، پستی ست، بالایش پستی ست. آنجا که به در خودش خیره شدن، آغاز می کند، طلسمی ست و طلسم را می یابد و او که می گوید پیامبری ست و صداها. می شود آغاز گفتن و نگاه کردن. که پاهایش را از دست داده، و وقتی خیره می شود، به چه خیره می شود، تمام تنش را می بیند که آب می شود و در خودش می پلکد و یکهو نظاره ات را که فهمیده، سر بر می گرداند و داخل می شود، خودش را به جایی می چسباند تا تو را در جایی که چسبیده ای، رها کند و کار خودش را کرده. اینطور می گوید. نه اینکه برای کسی، برای خودش. تا به این برای خودش نزدیک شود، می بیند که دارد می گذرد از هرچه برای اوست و می گوید چرا ساکت بمانم : خانه ات کجاست ؟
آنجا، ارتفاعی ست، که لوازم رفتن. جدا ماندن، آواره و توی نی. نیها را خودش می سازد. کنار هم می گذارد. نور رد نمی شود. آواز می خواند. آواز آنچه از خودش می اندازد، دور می کند. نی های قرمز، نهنگ و کوره. خیلی دور و نمی شود رفت و اگر دستم سیاه نبود، دستی که سیاه می شود، می برند. دست سیاه بریده را نگه می دارند، می روند آنجا و توی چاله ای دفن می کنند و رویش می نویسند و حیوانی سفید می گذرد و نشانش می دهد، می گوید همین.
از مجلد اعترافات
مهر هشتاد و هفت
No comments:
Post a Comment