Sunday, May 8, 2005

و تمام جهان را يک زبان و يک لغت بود. و واقع شد که چون از مشرق کوچ مي کردند، همواری ای در زمين شنعار يافتند و آنجا سکني گرفتند. و به يکديگر گفتند بياييد خشتها بسازيم و آنها را خوب بپزيم. و ايشان را آجر به جای سنگ بود و قير به جای گچ. و گفتند بياييد شهری برای خود بنا نهيم، و برجي را که سرش به آسمان برسد، تا نامي برای خويشتن پيدا کنيم، مبادا بر روی تمام زمين پراکنده شويم. و خداوند نزول نمود تا شهر و برجي را که بني آدم بنا مي کردند، ملاحظه نمايد.
و خداوند گفت همانا قوم يکي است و جميع ايشان را يک زبان و اين کار را که شروع کرده اند، و الان هيچ کاری که قصد آن بکنند، از ايشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شويم و زبان ايشان را در آنجا مشوش سازيم تا سخن يکديگر را نفهمند.
پس خداوند ايشان را از آنجا بر روی تمام زمين پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند. از آن سبب آنجا را بابل ناميدند زيرا که در آنجا خداوند لغت تمامي اهل جهان را مشوش ساخت.

سفر پيدايش – باب يازدهم از يک تا نه


بته جغه : شکست نور در يکايي

در تو پنجه ات
مي آغوشم
، خوني !
در تو پلشتي مکيده لب
مي ليزم
افشرده مي شوم
مني که از دوباز تقطيع هيکلت
به هي
به هرچه پاره مي کنم
- تو در تو چشم ها
پنجره ترسيم مي کني –
با اين ستون که فرو مي ريزد
چرا در من قهقهه ام
گم نمي شوی (که من حوار جمع کنم دور قطره قطره ها و به يادت آب بالا بياورم با کف) ؟

اينجا شبيه هيچ چيز
يک من
پيدا نمي شود
اين شق
حالا نه با خودش يک برج فاصله دارد
قمری را که شکسته
از دستي که واژه به هم بر نياورده.

بالای رفتن ات
نگاه کن
خاکستری است از
به سرمه مي کشي
ديگر بلند نيست
بابل
- در تو لبه هايت
بالي -
که سوخته
اکنون ِ لکنتي است که باز مي آيد

برجلق مي زنم ام در تو برج مي زنمی که يک آي مي ترکد
اين ب چه را لق مي زند!



سه از بي صداييهجدهم ار دي بهشت هشتاد و چهار

No comments: