11آذر 1308
ارژنگی عزیزم!
هیچوقت تنهایی را به این خوبی در یک شهر درک نکرده بودم. رشتیها که دهانباز منتظر بودند من برای آنها پیِسهای جدید تهیه کنم و از همه طرف اسم من در خاطرهی آنها محبتی را ایجاد کرده بود، متاسفانه باز از حسن پیشآمد، موفق نشدند.
گم شدن کتابم "آیدین" باعث بیحوصلگیی من شد. اینک در رشت خیلی منزوی و محروم زندگی میکنم. هیچکس در اتاق مرا باز نمیکند. مگر زنم و عمهای که دارم و دخترهای او و یک زارع همولایتیی خودم محمد، که اتفاقن در رشت اقامت دارد. فقط یک شب به سینما رفتم و روزهای اول ورود نیز قدری مجامع گیلانی را تماشا کردم، چون هیچکدام از اینها برای من تازگی نداشت و سبب اشتغال فکری نمیشد. سینما هم پول فراوان لازم داشت.
اصلن مواظبت اخلاقی از من سلب شده است. مثل "عارف" (قزوینی) با هرکس که دم از وطن و خدمت به مردم میزند، بدبین هستم و عصبانی میشوم. به مرور زمان چنان وصلهی ناجوری شدهام که شخصن خودم را ننگ دارم، از هرچه شنیدهام و خواندهام و دانستهام، و از هرخودستایی که کردهام؛ نتیجه این شده است که خوب بر اشیا و اصل آنها تسلط و احاطهی باطنی دارم، جملهای نیست که برای من بگویند و من محتاج باشم تا آخر آن را بشنوم تا بفهمم. هروقت سنین عمر خود را فکر میکنم و خود را در محضر اجتماع میگذارم، راستی دوست عزیزم، به نظرم میآید مدتهاست جوانی را ترک کرده و در مرحلهی پیری میگذارنم. فقط حدت طبع کوهستانی، که میشود آن را به شرارت و خونگرمیی راهزنان گردنههای وطن دوردستم نیز تعبیر کنم، به من القا میکند که جوانم.
این القای باطنی به من مژده میدهد که هنوز میتوانم، اگر حادثهای پیش نیاید، تا بیست سال حداکثر عمر کنم و برای ملتی که فردا پیدا میشود، چیزهایی به وجود بیاورم. همان امیدی که من و تو هر دو را از دو جهت مختلف تنگدل و بدبخت ساخته است. هرکس که بیش از دیگران حس میکند، وقتیکه از خوشبختیی خود خبر میدهد مثل این است که به بدبختیی خود پرداخته است. اگر داشتن حس خوب نیز دخیل در سعادت انسانی باشد، سعادت انسانی را به اختلاطی از بدبختی و خوشبختی که مفهوم تعریف جزییات دیگر نیز میشود باید تعبیر کرد.
اگر از من بپرسی چرا من که تو را اینقدر دوست دارم که از نگاه کردن به عکس نجیب تو دلزنده میشوم، برای تو کاغذ ننوشتهام؛ محتاج به عذر نیست. تو خوب مرا میشناسی. در رشت چطور میگذرانم؟ همانطور که در تهران، منتها قدری از قیل و قال معابر دور و پای من از بعضی هوسها نیز آسوده.
خیال و آرزو محیلترین و مهیبترین دشمنهای انساناند. من چون شاعر و بسیار کنجکاو و بدبین بار آمدهام، بیشتر از راه مزاحمتهای باطنیی خود در زحمت واقعم. خوشبختانه طبیعت مساعدت کرده، کتابی را که گم کرده بودم در تهران مانده است. باید آن را از تهران بخواهم.
اینکه تا فراموش نکردهام از آنچه که در یک ماه قبل اتفاق افتاده بنویسم، چونکه راجع به خود توست و آن این است که یکروز بعد از ظهر میگشتم که خانهای اجاره کنم. راهنمای من دری را کوبید. صاحبخانه که بیرون آمد دیدم قهرمانخان است. این ملاقات اتفاق بسیار نادری بود. یک ساعت با هم آنجا نشستیم. خانم هم تعجب بسیار کرد، حقیقتن نقاشی را در فامیل نجیب تو مثل یک ارث فنانیافتنی باقی گذاشته است. من مدتها به تماشای تصاویر سیاهقلم و یک تابلو کار خواهرزادهی تو پرداختم. گفتم، خوب کار کرده اما هنوز به ارژنگی نرسیده است. مخصوصن به قهرمانخان گفتم این واقعه را باید برای ارژنگی بنویسم. خانهای که در آن سکونت دارم، سابقن محل سکونت قهرمانخان بوده است؛ تمام در و دیوار یادگار خواهرزادهی کوچک توست – واقعن چه شوقی دارند اطفال برای بقای آثار خودشان. همین شوق است که بعدها در سرنوشت آنها تاثیر میگذارد.
هروقت خواستی مرا از خواندن کاغذ خودت در این تنهایی و بیهمدردی نجات بده. ممکن است نگذارند ما در رشت بمانیم و زن من همینطور رییس دارالمعلمات باشد. حسن پیشآمد یک حکم از مرکز رسیده است که به لاهیجان برویم. تا رشت شش فرسخ است ولی خیلی باصفاست. اوراق هم در آنجا ارزان است. با ماهی سی تومان در آنجا بهترین زندگی را میشود کرد.
از دور به تو و بهزاد کوچولو سلام میفرستم.
نیما
از کتاب "نامههای نیما"
نسخهبردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376
(باقر عزیز!، حال این روزهای من هم اینطوریست. قطعن بهتر از نیما، نمیتوانم بنویسم. همین حرفها را من هم دارم.)
No comments:
Post a Comment