Sunday, June 27, 2010

نامه‌های غربت / 1




عزیزم!

امشب به ماه نگاه کردم و تنهایی‌ جان مرا گرفت. آن‌قدر که یک گوشه افتاده بود و انگار احوالات من و شما را زیر نظر گرفته بود و سر تکان می‌داد. توی مسیر مدام همین قیافه را در خاکستری‌ش می‌دیدم و یادم از تو می‌آمد. یک آدمی را دیدم و نشستیم و با هم حرف زدیم و من چنان در خودم فرو رفته بودم که معلوم شد، او خواست حافظ بخواند و از میزان ناخوشی‌ی من از این کتاب باز کردن حافظ خبر داری، حالا این‌قدر ناخوش بودم که خودم را به او بسپارم. و او کتاب باز کرد. این ورق آمد: "مرا می دگرباره از دست برد، به من باز آورد می دستبرد." این‌طور دوباره به صورت ماه نگاه کردم. یک خنده‌ی تلخی روی لبم ماسید، یک تلخی‌ای که گوشه‌ی لب آدم هست و به آسمان تحویلش دادم. آنطور که او آدم را مسخره و تحقیر می‌کند، آدم در خودش خورد و خراب می‌شود و باز یک خنده‌ای می‌زند. بعد هم رفتیم یک‌جایی که شلوغ بود و خنده بود و مردم چای و کباب و قلیان داشتند. سالهاست مردم را ندیده‌ام. می‌خندیدند و با هم خیلی راحت و خودمانی بودند و آدم احساس ناباورانه‌ای نداشت. فکر می‌کرد از صمیم دل راضی‌اند از آن لحظه. برای این لحظه‌های این شکلی، که خیلی وقت است فراموش‌شان  کرده‌ام، به یاد روزهای دیگری افتادم و انگار چند شب است که با آسمان حرف می‌زنم، به نقطه‌ی کوری خیره شدم. وقتی به خودم آمدم داشتم به آدمکی که آنجا نشسته بود و چشمهای روشنی داشت با موهای روشن، نگاه می‌کردم. موهایش را نفهمیدم چه رنگی‌ست، چشمهایش هم گاهی به سبز می‌زد و سبز نبود. داشت با کسی حرف می‌زد و حواسش به نگاه خیره‌ی من نبود. فکر کردم چقدر آرام پچ‌پچه می‌کند و گوشهایم نمی‌شنید. بعد هم آن بازی را با خودم شروع کردم، گفتم این آدم چه‌جور آدم می‌تواند باشد، و فکر کردم به چه‌جورش. دست‌آخر هم پیش رفتم و گفتم شما به خودتان دروغ می‌گویید و بیرون آمدم. نگاهش فرقی نداشت وقتی آن حرف را شنید و هیچ دست‌پاچه نبود. فهمیدم اقلن خودش می‌داند. برای آن‌کسی که با هم بودیم، از نیما حرف زدم و کمی از هدایت. حرفهایم شمرده و روان نبود. یک لکنتی در زبانم پیدا شده که شعر هم نمی‌توانم بخوانم، وقتی می‌خوانم آن‌طور که تو شنیده‌ای نیستم، یعنی ذهنم فرار می‌کند. خیلی هم زور زدم زودتر این چند خط را برایت بنویسم. هیچ حرفی نداشتم. حالت عجزی در من پیدا شده که تازگی هم ندارد، اما پیشتر این‌طور خودش را به من تحمیل نمی‌کرد. برایت گفته بودم آدم کم آوردن نیستم، اما قرص ماه کامل بود. اول شب به نارنجی می‌زد. یاد آن اپیزودی از فیلم "کلاغ" برادران تاویانی افتادم که درش آن مرد شب‌های قرص ماه دیوانه می‌شد. این یک افسانه‌ یا واقعیتی‌ست که در همه فرهنگی هست. در من هم هست. بعد می‌رفت خودش را به درخت می‌زد یا درخت را می‌زد. یک نفر اگر پیدا می‌شد، حاضر بودم درخت باشم. به آن دوستم گفتم دلم می‌خواهد درخت باشم و چون درخت زیاد دوست دارم، و در درخت یک آرامشی هست و هیچ امیدی نیست. و وقت کوران سرجای‌ش می‌ماند، می‌شود که درختی که نازک مانده و جوان است، تاب نمی‌آورد و می‌شکند. در این تمثیل کهنه، که از بعضی تمثیل‌های این چنینی گریزی نیست، حالا دلم می‌خواهد آن درخت پرتنه‌ی مهیب باشم که بالا رفته و شاخه‌هایش را به باد می‌دهد و هراس ندارد. اما واقعیت این است که چاره ندارد، کسی از توی دلش خبر هم ندارد. یک ماجراجویی شاید توی دلش باشد و یا یک آرامشی می‌خواهد که هیچ چیز به هم‌اش نزند. او گفت آدمی که دلش می‌خواهد درخت باشد را نمی‌فهمد و من توضیحی که داد را دنبال نکردم. سرم به فکرهای خودم بود و انگار کسی آن‌جا نبود. آن‌وقت یکی از دوستان او که من نمی‌شناختم به ما اضافه شد که خیلی ساکت و تودار بود و یا هیچ تویی نداشت و فقط خیلی ساکت بود و یا داشت من را که اولین بار بود می‌دید، برانداز می‌کرد و برایم داستانی درمی‌آورد. البته از داستانش چیزی نگفت و یا اصلن برایش غایب بودم. من هم داشتم به این چیزی که حالا دارم برایت می‌نویسم فکر می‌کردم و این‌که قول داده بودم بنویسم. هیچ ایده‌ای نداشتم. یک دیواری دیدم که رنگ آبی‌ی کمرنگ کاشی به آن زده بودند و فکر کردم ازین دیوار توی نوشتن، ماجرایی بسازم. حالا هرچه به مغزم فشار می‌آورم، هیچ ماجرایی نمی‌شود جز این‌که یک دیوار کوتاه خیلی مسخره‌ای بود و آبی‌ش به رنگ کاشی‌های توی جوی‌های آب باغ فین می‌زد، فقط نفهمیدم چرا آن‌قدر کوتاه و بیچاره بود، شاید یک امیدی درش نصفه مانده بود و رها کرده بود و همان‌طور قد نیافزوده در خودش حبس می‌کشید. آن دوتا هم با هم حرف می‌زدند و این به خوشی‌ی من افزود که مجبور نیستم بی‌جهت کلمات را به هم ببندم. و سرشان به هم گرم بود. نگاه‌های آن آدم تازه را البته پشت سرم، توی قدم‌هایم می‌فهمیدم و یا این هم به خاطر خودبزرگ‌بینی‌ی من است. برای همین صبر کردم که آنها پیش بیفتند، این ناخودآگاه بود که فکر کردم نوبت من است که قدم زدن‌اش را تماشا کنم. از بی‌حوصلگی به داستان این آدم فکر کردم. دوستم هم یک چیزهایی گفته بود. او هم عکس یک جفت اسب نشانم داد، ازین اسبهای کوتوله و بی‌قواره که آدم گمان دارد بیچاره‌ها ناقص‌الخلقه‌اند و دلش بی‌خودی برایشان می‌سوزد. درصورتی‌که گفت تازه بچه‌شان شده و نوزادشان دو سه کیلو بیشتر نیست، اندازه‌ی نوزاد آدمیزاد. دلم برای کره سوخت. آن دوتا یک جایی، توی اسطبلی، چسبیده به دیوار بودند و سرشان به کار هم بود و یک هراسی در آن وضعیتی که ازشان عکس برداشته بودند، بود. یک‌طوری ترسیده و عقب‌عقب رفته تا آن ته که پشت‌شان دیگر دیوار بود و مجال دورتر شدن نبود. حالتی که وقتی کسی روبرویت ایستاده باشد و تفنگش را به سمتت نشانه رفته باشد و تو راه گریز نداری جز این‌که عقب‌عقب بروی که از تیررس‌اش بگریزی، اما نمی‌شود. یک‌جورِ شرمنده‌ای آن گوشه چپیده بودند و به دوربین نگاه می‌کردند. تعجب کردم که خیلی هم دوستشان داشت و ابراز می‌کرد. سرم را به آسمان کردم و دیدم که چطور با موذی‌گری پوزخند می‌زند، و ریشخندم می‌کند. آن‌وقت یاد دو تا دوستم افتادم که آنها هم، مثل توی عکس، می‌گریزند، از زاویه‌ی دیدم دور و در گوشه‌ای مچاله می‌شوند و در هم فرو رفتند. یکی‌شان خیلی سیاه بود و یکی دیگر یال شیری داشت و سفید و کک مکی بود. حالا این هم یک ماجرایی دارد که وقتی برایت بگویم. آن‌وقت شنیدم گفت "آهوی سیاه". قبلش را نشنیده بودم. وقتی گفت، یک آهویی آمد پیش چشمم خیلی سیاه. با خودم گفتم همچون موجودی جایی نه دیده‌ام و نه خوانده‌ام و نه شنیده‌ام. گفتم یعنی چشمش چه رنگی باشد. حتا به آهویی این شکل، هرگز فکر هم نکرده بودم. یک تصویر دلهره‌آوری آمد که یک آهویی با این شمایل از توی جنگل تاریک انبوهی، بیاید بیرون و آدم جا بخورد و راست توی چشم آدم نگاه کند و با چشم‌های درشتش آدم را خفه کند و بعد پا به دو، آدم را که میخ مانده در حیرت تنها بگذارد. بعد شنیدم که می‌گوید خیلی باوقار است و وقتی سوارش می‌شود اصلن وحشی نیست با او و تنها با او این‌طور تا می‌کند، یک‌طوری سواری‌ش می‌دهد که آب توی دلش تکان نخورد و چه چشمهایی دارد. شاید همان‌وقت بود که گفتم دلم می‌خواهد درخت باشم. توی این داستان، آدم تازه می‌خواست اسب باشد و یا که من این‌طور برایش خواستم.

اس.جی عزیزم!
این چیزها را که برایت می‌بافم برای این است که شاید از این دل‌مردگی که دارم و از این دل‌زدگی بکاهد، وگرنه یک داستانی می‌نوشتم که این‌ همه تویش نباشم. آن‌قدر در تاریکی فرو رفته‌ام که هیچ پرسناژی ساخته نمی‌شود جز همه‌جا من که توی تاریکی دست می‌کشم و پیش نمی‌روم. فقط که یک آوای خیلی نزدیکی هست که می‌شنوم و مدام تکرار می‌شود، یعنی می‌چرخد. یک آوایی که در خودش همین غربت را دارد و خیلی دردناکِ دوست داشتنی‌ست. و چون چیزی نداشتم و قول داده بودم، خیلی شرمنده‌ام. می‌دانم از آنجا که هستی، تو هم به آسمان نگاه می‌کردی.


مراقب خودت باش
27 ژوئن 2010
دوست تو
امیر


- از "دفتر شیزوفرنیا" -


پی‌نوشت – چنان زندگانی کن اندر جهان، که چون مرده باشی نگویند مُرد.
                  

3 comments:

Miguel said...

توی این نامه ی اخیرت غربت موج می زنه
این طوره یا فقط من خیال برم داشته؟

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...

به گمانم همینطوره دوست عزیز
!

Anonymous said...

اما من هیچ وقت دلم نمی‌خواد درخت باشم. درخت که باشی، ناچار باید ریشه داشته باشی و برگ و بری هم داشته باش.
دلم می خوهد آب باشم، روان.‏
:)