Monday, June 28, 2010

نامه‌ی نیما به خانلری / لاهیجان





لاهیجان
4 اسفند 1308


به خانلری

خبر دردناک تو رسید! در موقعی که از هیچ طرف برای من کاغذ نمی‌آید، رسیدن این کاغذ از بدبختی‌ی من بود! چندین مرتبه در حین خواندن چشم‌هایم را بستم، مثل این بود که ممکن بود به این وسیله به مفاد آن پی نبرم – ولی قدرت انسان محدود است و خیال او کنجکاو! این اولین محنتی‌‌ست که حتا نمی‌خواستم خیال من نیز درباره‌ی تو آن را جسته باشد. در لاهیجان من‌بعد، من به چه نحو قلب خود را با خیال تو مشوش ندارم؟ چطور به این کاغذ تو جواب بدهم؟ به مرور زمان مفهوم هر کلمه در نظر انسان تاثیرات خاصی به نسبت پیدا می‌کند. کلمه‌ی پدر امروز برای من یک کلمه‌ی زهرآلود است. تو چرا مرگ را با آن ترکیب کرده بودی؟ آیا هنوز زود نبود این تلخی از لب‌های تو بیرون بیاید؟ ولی قوه‌ای که به من و تو این رنج را عطا می‌کند به من می‌گوید این صلاح سرنوشت انسانی‌ست، بدون این‌که بتوانیم آن‌را تغییری بدهیم. طبیعت این‌طور کرد که هروقت در را باز می‌کنی و پدرت را نمی‌بینی، خود را به گریه مشغول بداری. باید تصدیق کرد که قوه‌ای فوق هدف‌های ما وجود دارد. زندگی از رنج و خوشی آمیخته است. تو می‌خواهی همیشه خوشحال باشی؟ مخصوصن چیزی از خوشحالی‌ی تو می‌کاهد برای این‌که خطای تو به تو ثابت شود. همین‌طور همیشه نیز نمی‌توانی رنجور بوده باشی. در این موقع که این بلیه به تو روی آورده است، خود را در بین دو حال بسنج.
من که نیما هستم، به طور معمول مثل دیگران به تو و خواهرهای تو و خانم و عمه‌ی تو تسلی نمی‌دهم. گفتن و نگفتن من مصیبت وارده به شما را از بین نمی‌برد. فقط به تو یادآوری می‌کنم: تو می‌دانی که از اردیبهشت 305 من هم از همین بابت اشک می‌ریختم. چون‌که علاوه بر پدری، وجود منزهی بود. به این جهت آن واقعه‌ی ناگهانی، توانست روح مرا خیلی تغییر بدهد. به‌طوری‌که تا کنون برای من میسر شده است ذخایری از تجربه در قلب خود اندوخته باشم. باید بدانم که بدون تجربه، انسان ناقص است و بدون نقص، انسانی به وجود نیامده و از بین نرفته است. موجود مجربی نیست که این عقیده‌ی مرا انکار کند که عمل نفس با اثرات خارجی، یک عمل امتزاجی‌ست. حقیقتی که می‌توانیم آن را برای تسکین آلام خود به کار ببریم، به خصوص یکی از همان اثرات است که همه روزه با آن مواجه می‌شویم، ولی آن را قبول نمی‌داریم. زیرا هنوز بین نفس ما و آن حقیقت، امتزاج کامل به عمل نیامده و نوبت فهم و ادراک آن حقیقت، فرا نرسیده است.
اگر فیض این بلوغ نفسانی را دریابیم، چندان در اطاعت تاملات خود مفرط نخواهیم بود و با وجدان خود مخالفت کرده، از خیلی تاملات زیاده از حد گذشته‌ی خود پشیمان خواهیم شد. به خطایایی که از ما سر زده است واقف می‌شویم. جسم و حیات خود و حتا مردم را نیز از فوایدی که ممکن است در حال سلامتی در وجود ما ناشی شود، ذی‌حق می‌دانیم. هروقت زیاد در عذاب وجدان خود واقع شده‌ایم، فکر می‌کنیم که مسئولیت بزرگی را در حین رفتار با خودمان و با سایرین به عهده گرفته‌ایم. اگر خیلی متابعت به احکام وجدان خود را معتقدیم، این مسئولیت نیز مربوط به یک وظیفه و حکم وجدانی‌ست. در این ساعت تو در ورطه‌ای هستی که باید به تو کمک کنم. به این جهت بود که برای من کاغذ نوشتی، می‌دانم که راجع به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنی مگر راجع به او.
من هم از این راه به فکر تو رجعت می‌دهم. این را به یاد بیاور وقتی که در "مهمان‌خانه‌ی فرانسه" منزل داشتید، اکثر اوقات او را می‌دیدی که در مقابل تو راه می‌رفت و راجع به آتیه‌ی فرزندش، نوه‌ی خاله‌ی من، که تو باشی، فکر می‌کرد. در آن زمان تو کوچک بودی. وصف مرا از دور می‌شنیدی. بعضی از دواوین شعرا را، که او برای تفنن خود خریده بود، برمی‌داشتی و سرسری مطالعه می‌کردی. ولکن با کمال وضوح می‌فهمیدی که این پدر تو دوست داشت همیشه فکر کند. و آن فکر را برای نجات تو به کار می‌برد. تو چرا این کار را نکنی؟
خیال نمی‌کنم تو پسری باشی که چیزی را که او دوست می‌داشت، دوست نداشته باشی. مثل این است که او الان در مقال تو ایستاده به تو می‌گوید: «اگر یک دستمال کوچک هم از من یافتی، آن را به یاد من بردار و ببوس.» زیرا که یک زمان این دستمال به او نسبت داشته است. پس تو فکر را دوست داشته باش. این روزها راجع به رنج و الم خود قدری فکر کن که تا چه اندازه باید مطیع بوده باشی. او دیگر با تو حرف نمی‌زند، تو هم با او حرف نزن. هروقت که یاد او می‌آیی، عمدن خود را به کارهای دیگر مشغول بدار، ولو این‌که برخلاف میل تو باشد. مخصوصن با قلب خود لجاجت کن. به گردش برو، یک نفر ولگرد باش.
برایم کاغذ بنویس که بدانم چه می‌کنی. هر مصیبتی در قلب من، ریشه دارد. اگر دیدی نمی‌توانی طاقت بیاوری و مشقت تو خیلی بیشتر از راحت است، لاهیجان فرارگاه توست و منزل کوچک من، منزل خود تو خواهد بود. وسوسه‌ای به خاطر خود راه نده. من در این‌جا بی‌کار نیستم. بعضی کتاب‌های خوب دارم. اطراف من پر از جنگل‌های ساکت و خنک است. به مصاحبت با من چنان خواهی گذرانید که خیال می‌کنی در عالم ارواح واقع شده‌ای. پس از آن، به مرور خواهی دید که زمان، داروی قلب انسان است.



نیما یوشیج

از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376

1 comment:

Ms Dalloway said...

هر مصیبتی در قلب من، ریشه دارد