لاهیجان
شنبه 29 دی 1308
ارژنگی عزیزم!
کاغذ مفصل از رشت برای تو نوشته بودم. چون خیلی از تاریخ آن میگذرد، پاکنویس نمیکنم. حالیه در لاهیجان در محلهی معروف "چی کلایه" عمر خود را میگذرانم. ارزاق نسبتن ارزانتر است. خانهای را که دو اتاق فوقانی و دو اتاق تحتانی دارد به ماهی 25 قران کرایه کردهام. یک مقدار کتاب با خودم همراه دارم. سرگرمیی من مطالعه و تحریر و تماشاهای شاعرانه است با همان اخلاق و عادات غیر منظم سابق همهچیز را فرع بر تفنن خود میدانم، منتها مرور زمان مرا با تجربه و قدری کم حرف ساخته است و نسبت به بعضی چیزها بیقید. به جای همهچیز، خوب میخورم، خوب میآشامم و خوب گردش کرده و فکر میکنم و میفهمم. با هیچکس جر و بحث ندارم. جز یکی دو نفر که اتفاقن من به آنها معرفی شدهام؛ هیچکدام از اهالی به من عنوان نویسنده یا شاعر نمیدهند. به این ترتیب خیلی آزاد هستم. طبع من خوب روان است. قطعات قشنگ ساختهام. مثل این است شبیه به یک تبعید شده مرا اجبار کردهاند که در این شهر بمانم. از هرچه احیانن کسل میشوم، اما گاهی نیز خود را محفوظ میبینم. در هیچ نقطهای من اینقدر از اخلاق مردم خندهام نگرفته است. برای من تردید حاصل میشود که آیا من از بدبختی و تاملات و خطایای خود اظهار شعف دارم و آیا خطری در وراء این مرحله، در مرحلهی دیگر حیات من یافت میشود؟
معهذا خیال میکنم نسبت و ارتباط وضعیات با من خیلی موقتی است و از همین جزییات مطالب کلی و اساسی را استقرا میکنم. کسی نمیفهمد من در چه حالم، چه میگویم و افکار من تحت چه میزانیست. روی هم رفته خوش میگذرانم، ولی نمیتوانم از انعکاس بسیار حسرتانگیز گذشته، مخصوصن راجع به وطنم، دلتنگ نباشم. همانطور که فکر و موضوع و مضامین تازهی شعر از مغز من به سرعت و فراوانی عبور میکند، محبت و اندوه و خستگی و بیاعتنایی و نخوت آمیخته به غضب تمام در من همین حال را دارند.
وقتی نیست، ارژنگی عزیزم! که تو به یاد من نیایی و من آرزو نکنم که در پهلوی من بوده باشی. در اینجا با منظرههای بسیار قشنگ طبیعت روبرو هستم، اگرچه مثل مناظر وطنم از من دلربایی نمیکند، معهذا نمیتوانم بگویم دلربا نیستند. اساس زیبایی کاملن به این کوههای وسیع، که مستور از درختهای کهنهاند، تعلق گرفته است جز اینکه در آنها از گذشتهی خود چیزی نمیبینم و چندان با عادت من، که میل دارم خیلی بیشتر دور از مردم زندگی کنم، مطابقه نمیکند.
در قسمت شرقیی شهر، آببندان بسیار وسیعی هست، معروف است که آن را "خان احمد"، یکی از ملوک و متنفذین بزرگ گیلان قدیم برای تفریح خود ساخته بوده است. و خودش بالای تپه، که امروز جنگل است، قصر داشت! این شخص خیلی جنگجوییها کرده و به قول مورخین گیلانی، شاه عباس او را شکست داد و او از ناچاری به اسلامبول گریخت. گردشگاه من اغلب در کنار این آببندان است. فوقالعاده غروب آفتاب در این ناحیه قشنگ است. به علاوه منظرهی افق از آنجا باز و دلگشاتر است. وقتی که روی تپه بالا میروند جنگلها خیلی به خود میبرازند، مثل اینکه هرقدر انسان به تماشای آنها نزدیکتر میشود، آنها نیز درک کرده مثل دخترهای مکار خود را به غمازیی زیباتر جلوه میدهند. من همیشه منتظر بهار این محوطه هستم. از پای همین تپه به "شیخانهور" معروف میروند. در هر قدم خود به محلی میرسم که تاریخ مخصوصی دارد. باید خم بشوم و گذشته را بخوانم. لاهیجان قدیم خیلی بزرگتر از لاهیجان حالیه بوده. به کلی امروز محل شهر تغییر کرده و آثار گذشتهی آن کمکم محو میشود. منجمله تپهی مصلی که در قسمت شرقیی خارج سهر واقع شده است. در زمان اغتشاش روسها و سربازهایی را که کشته میشدند آنها را در اینجا دفن میکردند. شکارچیهای لاهیجی متصل در اطراف دور میزنند. عنقریب من هم، اگر یک تفنگ خوب به دست بیاورم، مثل آنها میشوم.
با من اهالی زود گرم میگیرند و مرا دوست خود پیدا میکنند. لاهیجیها بیش از سکنهی سایر شهرها، ساده و دهاتی هستند. جوانهای متجدد آنها برخلاف این تصور میکنند، بعضی از آنها سعی دارند که بگویند لاهیجی نیستم. هرکدام فکل و عینکی تهیه میکنند بر دیگران توفق مییابند، بعد با مامورین دولتی طرح دوستی ریخته با هم به خیابان میروند از روی وقار و متانت قدم میزنند تا در انظار اشخاص غریب وانمود کنند آنها هم از مامورین دولتی هستند.
از یک ساعت به غروب جمعیت مختصر شهر گردشگاه کوچک را پر میکنند. این گردشگاه، خیابان دهنه بازیست که مستقیمن به صحرا و جنگل میرود و از طرف دیگر به لنگرود. مزارع چای که در دامنهی جنگلهای بیجار واقع شدهاند، از آنجا پیداست. زنها مجتمعن حرکت میکنند. وقتی آفتاب میخواهد غروب کند مثل یک دسته کلاغ سرگردانند. گاهی دور هم جمع میشوند، تمام آنها جوراب سفید و کفش راحت جیر دارند. اصلن پیچه زدن مرسوم آنها نیست. نیم لارو میگیرند و خیلی در دلربایی ماهرند. راه رفتن به نوک پنجهی آنها مخصوص به خود آنهاست. مثل این است که میرقصند. ولی فقط نگاه فتان چشمهاشان پیداست. معهذا از حیث اخلاق ابدن طرف مشابهت با زنهای رشتی نیستند. البته وضع معیشت در عادات و صفات مردم دخیل است، آزادی را اندکی اینها دارند و گمراهی را به حد افراط آنها.
روزی نیست که من با چیزهای تازه برنخورم. اسباب تفریح را کاملن برای من طبیعت مهیا کرده است. کم دلتنگ میشوم. مخصوصن وقتی که با لاهیجیها صحبت میکنم. حکایتهای کوچک و مضحک بسیار از عقل و افکار آنها ساختهام. برای خودشان هم که احیانن میگویم، میخندند. رسوم و آداب منسوخ شده هنوز در بین آنها یافت میشود، منجمله گاوها را به جای الاغها به زیر بار کشیدن. اغلب آن قطعه شعری را که یکی از شعرای قدیم در وصف گاوسواریی خود گفته است، به خاطر میآورم و از مطابقهی این اوضاع با اوضاعی که از این نیز سادهتر است و من با آن بزرگ شدهام، حظ میبرم. همین که روح به قدر استعداد خود برای حظ از اشیا حاضر شد، خیلی از چیزهای قشنگ و مفید وجود دارد که نه ثروت میتوانسته است آنها را به او بدهد و نه کمیی بضاعت میتواند آنها را از او سلب کند.
سه نفر اینجا با من دوست شدهاند. اولی یک نفر شکارچی و ملاح موسوم به روشنی. دومی اکبرزاده مجاهد و تاجر معروفی که کتابهای خطی فراوان دارد. سومی کدیور، مدیر مدرسهی "حقیقت"، جوانیست که خیلی در کار خود جدیست، میل دارد همیشه چیزهای بکر بنویسد.
شخص اولی هروقت مرا میبیند، دست مرا میگیرد یکایک به دکانهای آشنایانش میبرد و فقط مرا اینطور معرفی میکند: «این آقا هم از رفقای شکار ما هستند» و مایهی پذیرایی در این دکانها یک فنجان چایی معطر لاهیجان و چند سیگار پیدرپی است. از چهار سال به این طرف هم چایی میخورم و هم سیگار میکشم. فکر و خیال نزدیک بود در "بارفروش"، مخدر دیگر نیز به من بدهد. تعجب میکنم این شخص چرا اینقدر نسبت به من مهربان و متعارف است. این هم از سادگیی آنهاست که خارجیها را مهمتر از خودهاشان میپندارند، ولو اینکه هرکس بوده باشد. چنانکه یک اروپایی در نظر ایرانی. به علاوه واقعهی دیگر نیز باعث جلوهی من در نظر او شده است:
چند شب قبل با هم به شکار رفته بودیم. در تاریکی در نقطهای که چشم کار نمیکرد، خارج از جنگل برای یک شغال تیر انداختم. اول خیال کردم "دلا" سگ اوست. بعد که دانست دست من خطا نکرده است خیلی طرف تحسین او واقع شدم. ولی بیجهت این جنایت را کردم. در همین ساعت که این سطر را مینویسم، صدای شغالهای اطراف حواسم را پریشان میکند؛ صحرا خیلی نزدیک است. بیچاره خروسها که به صدای بلند میخوانند، ببین که هر خواننده دشمنی دارد شر، و ضرر این قبیل ابدی در مقدرات انسان و حیات تمام اشیاء است، فکر و راهنمایی گاهی فقط میتواند اسباب آن شر و ضرر را تغییر بدهد. در اینجا یک عده از چینیها هستند که برای زراعت چای استخدام شدهاند. شاپوی اروپایی به سر میگذارند. یکی از آنها شلوار گشاد از جنس اطلس سیاه میپوشد. با وجود اینکه خیلی نسبت به مردم خوشرو و مهربان هستند، اطفال و جوانهای ولگرد را گاهی دیدهام که آنها را مسخره میکنند. علت این مسخره، همان خوشرویی و مهربانیی آنهاست. ضرر از منفعت متولد میشود. اشخاص ناجور باید بیشتر جدایی بین خودشان و مردم بهوجود بیاورند. یک انسان ناجور سراپا عیب است که فقط ترشرویی یا به حد نازل داخل شدن به جرگهی حافظ نامیست. *
بسیار مایل بودم بدانم که تو به چه حال در بین مردم زندگی میکنی. مدتهاست که از هیچ طرف خبری ندارم. هرقدر ببینم تو موفق شدهای، من خوشحالم. در رشت، یک تصویر آبرنگ به اسم "تخیل" از تو دیدم که روی اعلان تقویم "جاهد" چاپ شده بود. منتظرم باز هم از کارهای تو در مطبوعات جدید که گاهی به دست من میآید، ببینم و خیلی زود به کاغذ من جواب بدهی.
دوست بسیار صمیمی تو
نیما
از کتاب "نامههای نیما"
نسخهبردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376
* به نظر میرسد که نسخهبردار، شراگیم یوشیج، ادامهی این جمله "یک انسان ناجور سراپا..." را نتوانسته از خط نیما بخواند و به دست بیاورد و جمله به گمان من، ناقص و تکمیل نشده، رها مانده.
No comments:
Post a Comment