Monday, July 5, 2010

نامه‌های غربت / 3




به اس.جی

با هر سخت‌گیری که بنویسی، آرامشی برای من می‌آید. از هر فاصله‌ای که بایستی، سرگرم بشوی، نگرانی و غرورت برای من، با هر سختی که برای من هست، یاد تو. حالا وقتی‌ست که مدام در خودم چرخ می‌زنم و تکه‌هایی‌ست که از این چرخ زدن پیدا می‌شود و در کنار هم، یک کشفی از من می‌شود که حتا وقتی بخواهم تو را از آن بیرون کنم، ببینم هستی. امروز هم در بندر نگاهم به افق بود که آفتاب در آب جان می‌باخت و می‌دانی آن نارنجی یاد کی می‌اندازدم. که خیلی به گذشته نگاه کنم و حالا بفهمم چه می‌گویی و آن تفاوتی که اشاره کردی را همین است که من این‌جا اگر ببینم‌ات روی نیمکت نشسته‌ای و به نارنجی‌ی دریا خیره‌ای، بدانم به غرق شدن فکر کرده‌ای. و قدم زدم و دیدن این کشتی‌ها برایم خیلی تازگی داشت و یکی که دور می‌شد و در خیالم برایش بادبانهای سفیدِ آویخته ساختم، اندوهگین بود، شاید به خاطر غروب. ساعتی نشستم تا تاریکی و حرف‌های تو را، و حرف‌هایی که می‌خواستم زده باشم و فرصت نشده بود را تکرار کردم. کتابی از میان کتابهایی که به تو داده بودم و تو به اصرار خواسته بودی با خودم بیاورم، باز کردم و یک تار موی بلندی‌ت، از تویش پیدا شد و تمام فکرهای‌ام را از من ربود. این‌که اولش به تو نوشته بودم: "می‌توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم/ تا افتادن نیز/ توانستن باشد" – بیژن الهی – ، کتابی‌ست که جلد خیلی زردی دارد و تاریخی که پایش زده‌‌ام مال اردی‌بهشت سه سال پیش بوده، با جوهر فیروزه‌ای‌ی آن خودنویس "واترمن"ی که انگار انگشت توست وقتی به انگشت می‌گیرم و گاهی شده به خودم بیایم ببینم انگشتت را نوازش می‌کنم و خیره‌ام – که از تویش فکرهای مرا به من نشان می‌دهی. نمی‌توانم بفهمم آن همه سخت‌دلی و عصبیت و تصاویری که به من نشان دادی، چه ضرورت داشت. و با این‌که خیلی خستگی همراهم هست، ازین فکر خسته نمی‌شوم که در میان این همه ظلم و خشونت‌ات یک حرفی‌ست و همان مرا به جاها و فکرهای دیگر می‌برد و خوابم را می‌گیرد و با این همه که چشم‌هایم آتش می‌گیرد، قرار ندارم انگار که در دور باطلی، چرخ می‌زنم و انگار که در همان وقتی که می‌چرخم، می‌فهمم آن محوری که پیرامونش جستجو می‌کنم، هم به من نگاه می‌کند و هم خود من است. آن‌وقت تفکیک این‌که آیا در بیداری‌ام یا رویا، سخت‌تر و باز چشم‌هایم که دارد می‌سوزد. یک پرسشی‌ست که مدام از خودم می‌پرسم این‌جا چه می‌کنم و با این آدم‌ها که هیچ از زبان‌شان نمی‌فهمم و هیچ از زندگی‌شان سردرنمی‌آورم و بوی تند ماهی و دریا توی دماغم می‌زند، حالم دچار تغیر می‌شود. یادم را از رزهای زردی می‌آورم که برایت گفته بودم از آن خواب و برایت آورده بودم در آن خواب تا آن بو، جای این بوی تند بندر را در حافظه‌ام پر کند. و باز هرچه به حافظه‌ام فشار می‌آورم، آن ماهی را که گفتی توی تنگ بوده با آن چشم‌هایش که گفتی را هرگز به یاد نمی‌آورم. خواهی گفت مثل خیلی چیزهای دیگری که در خاطرت نمی‌ماند و خواهی گفت بدون تو خودم را گم می‌کنم وقتی نیستی که به یادم آوری و فراموشی در من قد می‌کشد. تنها این‌که همیشه گفته بودم دلم نمی‌خواهد یک حیوانی را، هر حیوانی را توی قفس یا تنگ یا حوض یا خانه حبس کنم و یادم هست آخرین ماهی‌ای که داشتم، پانزده سال پیش بود؛ که همان را هم بردم دارآباد یا دربند به آب انداختم. آن‌وقت برخاستم، دیگر تاریک شده بود و در شهری که نمی‌شناسم خیلی راه رفتم با همین فکرها و خیلی تصورات بیهوده از آینده، این همان‌جایی‌ست که برای من و تو فرق زیاد می‌کند. آن‌جا تو خواستی بمانی و به آن عادت‌هایی که تویش چیزی نیست، خو کرده‌ای و به همان تصویرهایی که از گذشته نشانم دادی. ولی من بیرون آمدم و این معنی‌اش این نیست آرامم یا عصبانی نیستم. اگر می‌توانستم مثل همین ملوان‌هایی که بوی الکل و ماهی می‌دهند و تنه‌ی تنومند و صورت زمختی دارند، و سرگرمی‌شان لابد زن‌های بندری‌ست و قمار، باشم؛ حالا دنیا را گشته بودم و ازین‌که به یک بندرگاهی رسیده‌ام، خسته و خوشحال پیاده می‌شدم و شبم را به دلتنگی‌ی خانه، با گرمای مشروب و زنی که نمی‌شناسم، در می‌کردم و- کاش - کمی می‌خوابیدم. اما از تو باز هم این را می‌پرسم: کدام خانه؟ چرا گلهای زرد و این کتاب زرد و هرچیز زرد خیلی سیری تو را به یاد صرع و مرض می‌اندازد؟ من فقط آن قناری را دوست داشتم که سفید بود و سینه‌ی زرد و پرهای زردی توی بالهایش داشت. این را یادم می‌آید که یک قفس سفید قشنگی برایش خریدم و جایش را عوض کردم از توی آن قفس صورتی‌‌ای که هیچ دوستش نداشتم؛ آن‌وقت قهر کرد و رفت کف قفس نشست و دیگر آواز نخواند؛ تو هم نگفته بودی که با آن کار، این‌طور می‌شود، و تو هم نمی‌دانستی. اما نخواستم و آنها با این‌که بخواهی در خودت بپیچی و بمانی، فرقی ندارند، البته از این هم چندان مطمئن نیستم. که برش داشتی و توی حیاط بردی‌ش و آن‌جا کبوترهای همسایه می‌آمدند و با آواز آنها، به حرف آمد و آواز خواند و این خیلی طولانی شد. فقط این را یادم می‌آید.

دوست قدیمی!

از اول طلوع تا غروب، دریا هزار رنگ جورواجور می‌شود و اگر چون من متصل منتظر باشی و روزت را روی نیمکتی در بندر بگذرانی و گاهی قدم بزنی، هزار جور فکری که برایت کرده را می‌خوانی و به سرنوشت فکر می‌کنی. اما به تو بگویم از غروب تا طلوع، وضع متفاوتی برایم پیش می‌آید و آن آوایی که دارد، آدم را به خود می‌خواند انگار سیرن‌ها و زیبایی‌یی که اغوایم می‌کند آغاز می‌شود که شکوه مرگ دارد. من از آن می‌گریزم و شبی نیست که در خیابان  بیگانه‌ای، در شهری که نمی‌شناسم، خودم را پیدا نکنم و دارم با این هراس تازه، آماده می‌شوم.
اس.جی عزیز، به من گفته بودی این سرنوشت یک نقطه‌ی سیاه دور در آینده نیست. این‌که سرنوشت و خاطره در هم فرو می‌روند و قاطی می‌شوند و یکی می‌شوند را دارم می‌فهمم و اگر این از عصبیت تو بکاهد، آرامش من هم می‌شود. فکر می‌کنم این فهمیدن، از تجربه‌ی تازه‌ای از زمان برایم حاصل شده که در این یکنواختی به آن رسیده‌ام و از آن هراس. فقط نمی‌فهمم تو که آنجا نشسته‌ای و تکان نمی‌خوری، از کجا این حرف را زدی. اگرچه به تو گفته بودم این فاصله و جدایی ضروری‌ی ماست، تو فکر نکن متوجه چیزها نیستم. اگر خیلی می‌بینم، خیلی می‌شنوم و در خودم جمع می‌کنم، حتا در جاهایی که می‌دانم تو هرگز نبوده‌ای یک شبحی از تو هست، یکی که مثل تو راه برود، یکی که مثل تو نگاه کند، یکی که مثل تو بخندد. و وقتی خوب نگاه می‌کنم، تو از من بیرون پرتاب شده‌ای و آن‌جا هیچ‌کس نیست. این ساعاتی که می‌نشینم و با تو حرف می‌زنم، خیلی بیشتر ازین چیزی‌ست که می‌توانم بنویسم.  


قربانت
امیر
5 ژوئیه 2010

پی‌نوشت – تو خوب می‌دانی که نه من و نه تو، گریزی از استعاره نداریم. زبان بی‌استعاره افلیجی‌ست که توان ندارد. این بدیهی‌ست که آدم چاره ندارد جزکه از نشانه‌ای به خاطره‌ای بیافتد و بالعکس.
حالا می‌فهمم جاهایی از زندگی‌، آن‌طور که فکر می‌کردم با هم حرف نزده‌ایم و نبوده‌ایم و به خاطر آن رشته‌ای که می‌بایست یکسره باشد و ریشه‌ای بشود، از بی‌آبی، کم رمق و کم بار شد. این هم گفتن ندارد که آدم در خلاء به زودی جان می‌کند.              

No comments: