Friday, July 2, 2010

نامه‌های غربت / 2



به امیر

خودم را حبس کرده بودم. مرا گذاشتی و این دو پارگی، ویرانم کرده. حالا رو شده‌ام. برای کسی از تو حرف زدم. نمی‌دانست دیگر نیستی. گفتم من عصبانی‌ترم. نگفتم دیگر کسی هوای مرا ندارد. یک‌جور نشان دادم خیالی‌م نیست. لبخند زدم و وانمود کردم. می‌خواستی حالی‌ام کنی که اندوهگین و بی‌مصرفی؟ به تو نگفته بودم؟ پایت را توی یک کفش کردی که با هم نمی‌شود. همیشه آن که می‌ماند به یک تصویرهایی از گذشته، از خاطره‌اش، زنجیر می‌شود و همه‌جا تو را می‌بینم. روی زمین سایه‌ات کنار سایه‌ی من می‌افتد که داریم حرف می‌زنیم و از فردوسی تا کریمخان، ده سال پیش، گریه می‌کنی. بعد غروب می‌شود و آن دیوارهای یک‌دست و آن خیابان که خلوت شده و شانه‌هایت. بعد دیگر بیرون نیامدم. خودم را به خانه بستم. گفتم ده سال شده، نه این‌که بیست سال و بیشتر. یک‌جوری که انگار قبلش تو نبوده‌ای و من فقط بوده‌ام و نگفتم خفه‌ات کرده بودم و یکروز که اسیرت شدم. او هم سعی کرد تو را ببیند و دید و تو را نشانم داد و من به یاد آوردم و دیدم‌ات روی آن نیمکت نشسته‌ای و داری به آسمان نگاه می‌کنی و آن برج‌های بلند، فاصله انداخته‌اند میان تو و شهر ولی او من را دید و خودش را دید و تو را نمی‌دید. به من می‌گوید می‌بینی؟ - می‌بینم. آن‌وقت یا من به جای تو بودم، یا تو به جای من و مدام این جا عوض می‌شد و شاید خیلی با هم حرف نمی‌زدیم و وانمود می‌کردیم که هم را نمی‌شناسیم یا به جا نمی‌آوریم و همه چیز به خواب‌هایمان واگذار شد. چون هیچ‌کس مرا نمی‌دید و هیچ‌کس نمی‌پرسید. آنها می‌دانند تو چه‌جور آدمی؟ می‌دانستند؟ تحقیر می‌کنی و مدام به خودت فکر می‌کنی و در آن تاریکی، پنهان می‌شوی و یک عروسکی را به جای خودت نشان‌شان می‌دهی. حالا نمی‌دانم با چه صدایی حرف بزنی و بعد ازین چه کار می‌توانی بکنی. حالا خوش‌حالم و عصبانی‌ترم.

"مرا تربیت مکن!" – مقالات شمس

آن همه استعاره برای چه بود؟ آن بازی‌ی قدیم بود که کد داشت و برای هم می‌نوشتیم. چرا فکرمی‌کنی هنوز حوصله‌ی این کارها را دارم؟! معلوم است که یاد "زخم سیاه" افتادم. آن روز صبح، توی مه، از کوه که بالا رفتیم، یک پیرمردی که نان گرم دستش بود و پوتین‌های باغی‌ش گل گرفته بود، اول تو را دید و گفت بالاتر نروید و شاید خرس بیاید و گفت یک ماه پیش این‌طور شده و آمده بود به صف آدمهایی که توی نانوایی و بیرونش در انتظار بودند هجوم برده بود و ماده بود و سیاه بود. توی آن روستای کوچک، وسط کوه، شمال، و وقتی به تو رسیدم، پیرمرد از کنارم رد شد و تو برایم تعریف کردی و تو گفتی چقدر دلت می‌خواهد یک خرس سیاه ماده ببینی به یک پسربچه حمله می‌کند و گرسنه است و من هیچ سردرنیاوردم. بعد از "زخم سیاه" حرف زدی. بوی درخت و بوی خاک مه خورده می‌آمد. آن عصای دروغی را دستت گرفته بودی و از چیزهایی که من نمی‌فهمیدم می‌گفتی و من سرم را انداخته بودم پایین که یعنی دارم فکر می‌کنم و توی سرم پسربچه‌ای جیغ می‌کشید که یک ضرب دریده و احشایش بیرون ریخته بود و دهانش هم‌چنان جیغ می‌کشید. این همه نفرت را نمی‌فهمم. مگر با هم نبودیم بی‌آن‌که حرفش را زده باشیم. او چه کار داشت به تو که آن‌طور دریده‌اش می‌خواستی. بعد هم آمدی و سعی کردی دهانش که باز و جیغ کشیده مانده بود، ببندی و دو تا فکش را به هم برسانی، فشار می‌دادی و سرش را توی دستت گرفته بودی، چشم‌هایت را هیچ‌وقت یادم آن‌طور نمی‌رود سرخ و با تمام زوری که داشتی و مردم که سرت ریخته بودند، از او جدایت کنند و فریاد می‌زدی هنوز دارد جیغ می‌کشد، صدایش دیوانه‌ات کرده بود. گفتم یعنی چه؟، و سرم را بالا آوردم و تو هم‌چنان از آن چیز سیاه حرف می‌زدی و عصایت را محکم، به هر سنگ، آن‌طور می‌کوبیدی. لباست از خون آن بچه سیاه بود، و تو ایستادی، پیراهنت را درآوردی و توی خاک، زیر آن سنگ بزرگ که آن‌روز رویش دراز کشیدیم، دفنش کردی و با عصایت نوشتی "کودک" و تاریخ گذاشتی. و تهدیدم کردی به آن انباری‌ی تاریکِ زیر پله. دیگر نمی‌ترسم. گول نمی‌خورم. گریه نمی‌کنم. اگر من نبودم، چه کار می‌کردی؟  

امیر عزیزم
این‌جا بوی تو می‌آید، در خانه و گاهی تکه لباسهای مانده‌ات را، انگار که مرده باشی، بو می‌کشم و پر می‌شوم. برایت شمع روشن کردم و آن عودهای نارنجی و سبز را گوشه گوشه. بعد می‌خواستم خاکسترهای‌شان را سرهم کنم و توی باغچه زیر آن درخت آلبالو به خاک بدهم. حوض پر از کثافت و ماهی‌ست. وقتی رفتی، آن ماهی‌ی خپلی که دوست داشتی را و توی تنگ روی پیش‌خوان بود و چشم‌های وغ زده‌ای داشت، برداشتم و بردم انداختم توی آکواریوم دایی‌ات. یادم از ماهی‌های گوشتخوار نبود. یادم نبود می‌آیند دوره‌اش می‌کنند و از تنش می‌کنند. همان‌طور نگاهش می‌کردم و فهمیدم ترسیده و چون چاق و بی‌جنب و جوش بود، نمی‌توانست فرار کند و لای سنگهای کف آکواریوم پنهان شود. آن‌های دیگر، گنده بودند و سبیل داشتند و یکی‌شان حتا زرد و باریک و پرنور بود. با خودم گفتم مگر بو توی آب هم می‌پیچد که یکباره سرش ریختند و من تا بجنبم، یک چشمش را خورده بودند. برش داشتم و آوردم‌ انداختم توی حوض حیاط. فکر کردم از خون زیادی که ازش برود، بمیرد. اما کور شد. یک چشم ندارد و هم‌چنان خپل و سرپاست. تنبل و سنگین‌تر شده و توی کثافت حوض، برای خودش می‌چرد. گمان می‌کنم ماهی‌های دیگر، نزدیک‌اش نمی‌شوند، چون یک ساعت نشستم و تماشایش کردم و دیدم که آنها، آن طرف جمع می‌شوند و توی هم می‌لولند و او در طرف دیگر و از هم فاصله‌شان، طبیعی نیست. شاید می‌ترسند. دستم لرزید و خاکستر عود، توی حوض ریخت. یادت می‌آید توی آن فیلم کیم-کی‌دوک، "جزیره"، یک مردی بود که ماهی گرفت و از یک پهلوش همان‌طور زنده و خام، پوست کند و گوشتش را برید و با زنش گوشت تازه و خونین را به دندان کشیدند؟ بعد به زنش نشان داد که ماهی زنده‌ست و جان دارد و پرپر که می‌زند از بی‌آبی‌ست، و ماهی‌ی بیچاره زنده را در آب انداخت، پوست کنده و گوشت پهلو بریده. حالا یک کارم تماشای ماهی‌ی قرمز بی چشمی‌ست که اگر تو بودی، لابد دیگر دوستش نداشتی.

دوست من:

"هستی خسیس‌تر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی "حافظ"
"حافظ" چگونه زیستنش هم نسبی‌ست
ما هیچگاه نمی‌فهمیم "حافظ" چگونه مرد
انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است."

– از شعر"آنچه نوشته‌ام"، براهنی، "خطاب به پروانه‌ها"     



اس.جی
2 ژوئیه 2010

پی‌نوشت – "هستی خسیس‌تر از اینهاست".

No comments: